انا الیه راجعون


چند روز بود در فكر سالگرد خودمان بوديم. چه مي دانستم صبحي، بدون
هيچ مقدمه، خبري خواهم شنيد كه « حسين متولي از دنيا رفت »؟!



حالا
نشسته‌ام روي يكي از صندلي‌هاي خاكستري راه‌آهن تهران و به مسافراني مي‌نگرم كه فقط
به رفتن فكر مي كنند؛ انگار هيچ تعلقي به اين وادي ندارند. مسافراني كه از سفر
راضي‌اند و گاه شاد؛ و همه بي‌صبرانه منتظر حركتند و از ماندن بيزار …


… و مدام لحظه لحظه‌ي دي ماه سال گذشته در ذهنم جاري است كه تا
آخرين لحظات سفر ابدي رفتيم و از سفر بازمانديم. بعد از آن مرگ ناتمام، تا مدت‌ها
نمي‌دانستيم اهل كدامين دياريم. از مرز مرگ، بازگشتن …


و امروز …


حسين رفت و بچه‌هاي دوره بيست و سه، يك‌بار ديگر صاحب عزا بودن را
تجربه مي‌كنند.


حسين رفت و ما باز هم فراموش خواهيم كرد كه حسين ها رفته‌اند و ما
هم خواهيم رفت. مگر همين روزها دومين سالگرد عروج حسيني ديگر از دوره سي نيست؟


تا لحظاتي ديگر تا پاي قطار خواهم رفت. اما باز هم توفيق سفر نصيبم
نخواهد شد. باز هم بايد از مرز بازگردم …


… ايام عزاداري سالار شهيدان نزديك است.

اپیدمی بی‌صدا

بعضي چيزها به خودي خود
بد نيستند، حتي گاهي! براي شروع يك راه مي‌توانند مفيد هم باشند؛ اما سليقه‌ي
آدم‌ها را خراب مي‌كنند؛ باعث مي‌شوند آدم‌ها غروري كاذب پيدا كنند و فكر كنند به
كمال رسيده‌اند در آن موضوع خاص. همين، باعث توقف مي‌شود و درجازدن.
يكي از اين موارد دوربين موبايل است، يكي هم
موسيقي درِ پيت !

اگر به دوربين موبايل
قانع باشي، عكاسي رو درك نمي‌كني؛ اگر هم بعضي نواها رو موسيقي حساب كني، هيچ وقت
نمي‌فهمي موسيقي واقعي هم وجود داره!

توي دنيا تا دلت بخواد
از اين اسباب بازي‌ها هست.

ظرفیت متناهی

هر ظرفي
را ظرفيتي است متناهي. اگر قصد كني بيش از ظرفيت انباشته‌اش كني؛ بايد منتظر لبريز
شدنش باشي.

كمال هر
ظرف، « به قدر ظرفيت » پرشدن است.

اگر ديدي
ظرفي خواهان ظرفيت بيشتري است، بيشتر از قبل انباشته‌اش كن؛ تا جايي كه يقين داري باز هم
لبريز نخواهد شد …

راه و چاه




وَمَنْ
أَعْرَضَ عَن ذِکْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنکاً وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ
الْقِيَامَةِ أَعْمَي‏
و هر کس از ياد من دل
بگرداند، در حقيقت ، زندگى تنگ[ و سختى ] خواهد داشت،
و روز رستاخيز او را نابينا
محشور مى کنيم.



… وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَ يَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَکَّلْ عَلَى
اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ …
و از جايى که حسابش
را نمى کند، به او روزى مى رساند،
و هر کس بر خدا اعتماد کند او براى وى بس است.

 

از اين واضح‌تر بايد
بگن تا حساب كار بياد دست‌مون؟

همه‌مون
عادت كرديم به مال حروم. من، تو، راننده تاكسي، كارمند، رفتگر، معلم، مدير …
همه‌مون. انصاف غريبه شده برامون.

حالا كي
چوب باصدا و بي‌صداش رو بخوريم … خدا خودش به دادمون برسه.

آدم!
بايد هرچند وقت يك‌بار و منظم موعظه بشه؛ تذكر بشنوه. بدون گوشمالي محاله آدم
بمونه. خدا وكيلي چقدر وقت مي‌ذاريم كه موعظه بشيم؟ اصلا چقدر برامون مهمه كه حتما
موعظه بشيم؟!

همه‌ي
وقت‌مون ميره براي كار و كلاس و درس و گاهي هم تفريح‌هاي … اصلا وقت نمي‌كنيم فكر
كنيم به خودمون و آدم! بودن‌مون. وقت بركت نداره توي شهر…

با اينكه
سخته، با اينكه شلوغي شهر نمي‌ذاره؛ اما فقط يك دقيقه صبر كن. نگاه كن ببين كجاييم
و كجا داريم مي‌ريم چنين شتابان …

قربون کبوترای حرمت امام رضا

1- عذر
مرا در تأخير در به روز رساني بپذيريد. چند روز بود بخش مديريت مجموعه وبلاگ‌هاي
رازدل از كار افتاده بود. امروز هم خود به خود درست شد!

2- هميشه
از اداهاي قبل از پرواز مهمانداران هواپيما خنده‌ام مي‌گيره. ياد هادي فرقاني
مي‌افتم و آنتونوف‌هاي دربستيِ جهاديِ بم. براي اينكه بتونم برم مشهد و سر كار هم
غيبت نداشته باشم، مجبور شدم ديرتر برم و با هواپيما. آخر پرواز، خلبان از مسافران
كابين جلو خواست كه آخر پياده بشن تا تعادل هواپيما حفظ بشه! باز هم ياد هواپيماهاي
گوسفندي خودمون افتادم كه التماس مي‌كردن يه گوشه‌ي هواپيما تجمع نكنيم. ما هم كه
مفيدي …

3- ساعت
24 رسيدم اردوگاه. حوصله‌ي خوابيدن هم ندارم. كاش نزديك بوديم به حرم. دلم خيلي تنگ
شده. آقاي سيفي با صداي من و علي كه صحبت مي‌كرديم بيدار شد. اولين چيزي كه پرسيد
اين بود كه شام خوردم يا نه!

4- چه
آرامشي داره نصف شب‌هاي اردو. بچه‌هايي كه تا چند ساعت پيش از در و ديوار بالا
مي‌رفتن، حالا آروم خوابيدن و هيچ غمي ندارن. هر از چند گاهي يكي از بچه‌ها توي
خواب حرف مي‌زنه، يكي خروپف مي‌كنه، يكي بلند ميشه و خواب‌آلود مي‌خوره به در و
ديوار! يكي گرمشه نمي‌تونه بخوابه، يكي دمپاييش گم شده توي تاريكي، يكي از سرما جمع
شده توي خودش، يكي تشنه‌اس، يكي فكر مي‌كنه سر درد داره! دنيايي دارن بچه‌ها …

5-
همه‌اش غصه‌ام گرفته بود كه فقط يه روز مهمون آقا هستم … بليط گيرم نيومد برگردم،
سه روز موندم …

قربون
كبوتراي حرمت امام رضا
قربون اين‌همه لطف و كرمت امام رضا

خاتم؛ بهانه‌ای است

1-
بالاخره رفتيم بشاگرد و برگشتيم. عصر رفتم پيش آقاي مرادي ( نوروزي پ 37 ). پرونده
پزشكي مقداد رو گرفتم كه نتيجه آزمايش رو ببريم پيش دكتر. آقاي مرادي وقتي فهميد
صبح از بشاگرد برگشتيم حسابي دلش گرفت. توي چشماش دلتنگي موج برداشت. ده سالي ميشه
كه تهران ساكن شده. كلي راجع‌به تغييرات جديد بشاگرد حرف زديم. غربت خيلي زجرآوره
… اون يكي دو روزي كه مقداد تهران بود، وقتم بركت داشت …

یکم


معلم نه پدر دانش‌آموز است نه برادرش.


اما گاهي معلم بايد از پدر دلسوزتر، از
برادر صميمي‌تر و شايد گاهي هم لازم شود از بوش بي‌رحم‌تر باشد.

نسل ما

«

آرش
» مي‌گفت پدر بزرگ هاي ما انقلاب كردن، پدرها جنگيدن، ما براي مملكت چي‌كار مي‌كنيم؟
حرف عميقي بود. بي‌راه هم نبود.
توي نظرات «

معراجيان
» براي مطلب «

اطلاعات عمليات
»؛ «

مقداد
» نوشته بود:
« پس شايد اطلاعات عمليات مثل
مسئول …
شهدا يا … جهادي
شدنه!؟ »

يه كم كه فكر كردم ديدم اين هم بي‌راه نيست.

 

روزگار غریب

سمنبويان
غبار غم چو بنشينند بنشانند
پريرويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

به
فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند

به عمري يک نفس با ما چو
بنشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند

سرشک گوشه گيران را چو
دريابند دُر يابند
رخ مه از  سحر خيزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رماني چو ميخندند مي‌بارند
ز رويم راز پنهاني چو ميبيندد ميخوانند

دواي درد عاشق را کسي کو
سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبيرِ درمانند در
مانند

چو منصور از مراد آنان
که بر دار اند بردارند
بدين درگاه حافظ را چو ميخوانند ميرانند

درين حضرت چو مشتاقان
نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

 

زندگی جعلی

بايد به اين زندگي جعلي عادت كنم. تا آن موقع اينجا خبري نخواهد بود. حرفي براي گفتن نيست. به « سيد » هم گفتم كه اين كارها فايده ندارد . . .

پیمایش به بالا