چند روز بود در فکر سالگرد خودمان بودیم. چه می دانستم صبحی، بدون
هیچ مقدمه، خبری خواهم شنید که « حسین متولی از دنیا رفت »؟!
حالا
نشستهام روی یکی از صندلیهای خاکستری راهآهن تهران و به مسافرانی مینگرم که فقط
به رفتن فکر می کنند؛ انگار هیچ تعلقی به این وادی ندارند. مسافرانی که از سفر
راضیاند و گاه شاد؛ و همه بیصبرانه منتظر حرکتند و از ماندن بیزار …
… و مدام لحظه لحظهی دی ماه سال گذشته در ذهنم جاری است که تا
آخرین لحظات سفر ابدی رفتیم و از سفر بازماندیم. بعد از آن مرگ ناتمام، تا مدتها
نمیدانستیم اهل کدامین دیاریم. از مرز مرگ، بازگشتن …
و امروز …
حسین رفت و بچههای دوره بیست و سه، یکبار دیگر صاحب عزا بودن را
تجربه میکنند.
حسین رفت و ما باز هم فراموش خواهیم کرد که حسین ها رفتهاند و ما
هم خواهیم رفت. مگر همین روزها دومین سالگرد عروج حسینی دیگر از دوره سی نیست؟
تا لحظاتی دیگر تا پای قطار خواهم رفت. اما باز هم توفیق سفر نصیبم
نخواهد شد. باز هم باید از مرز بازگردم …
… ایام عزاداری سالار شهیدان نزدیک است.
سلام
با عرض تسلیت
خدا رحمتش کنه
در رحمت خدا باشد ان شاءالله
مرز؟
خدا رحمتش کند.
دایره شروع کرد به غلطیدن.
رحمهم الله اجمعین.
ما را هم در غم خود شریک بدانید.
فقط سلام و یا علی، فعلاً حوصله نیست.
سلام
از تو عکس نفهمیدم کدومشونه …
خوبه هر ۵ تا تو وب هامون یه چیزی از زاویه دید خودمون دوباره بنویسیم و یه کارایی هم بکنیم …
موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است رفتن رسیدن است
علی علی
دستت مرسی
فعلا که مشکلی نیست.
سلام،
اگه داشتم که شده بودم!
یا علی
آقا سلام افضلی هستم یک کار خصوصی داشتم میشه یک e-mailبه idمن بدید… id:kumars1371