کریسمس 2011

مدتی است یک قطعه ی تصویری از گروهکی هنری در اینترنت توزیع می شود که حرف و حدیث های زیادی در پی داشته است. از آن جا که دوست ندارم راجع به موضوعی که خودم ندیده ام و درباره اش یقین ندارم، نگویم و ننویسم؛ این قطعه را دیدم و به یقین رسیدم که آقای مدیری، همان طور است که فکر می کردم؛ مغرور و بی اخلاق. خواستم مطلبی بنویسم که این متن به دستم رسید. مختصر است و مفید. بیشتر بگویم، قطعا زیاده گویی است.

به نقل همین متن اکتفا می کنم:

بعضى كسان مى‏گويند در هنر متعهّد، كلمه اوّل با كلمه دوم تناقض دارد. هنر، يعنى آن چيزى كه مبتنى بر تخيّل آزاد انسان است و متعهّد، يعنى زنجير شده؛ اين دو چگونه با هم مى‏سازد!؟ اين يك تصوّر است؛ البته تصوّر درستى نيست. بحث مسؤوليت و تعهّد هنرمند، قبل از هنرمند بودن او به انسان بودن او برمى‏گردد. بالأخره يك هنرمند قبل از اين‏كه يك هنرمند باشد، يك انسان است. انسان كه نمى‏تواند مسؤول نباشد. اوّلين مسؤوليتِ انسان در مقابل انسانهاست. اگرچه انسان در مقابل طبيعت و زمين و آسمان هم تعهد دارد، اما مسؤوليت بزرگ او در قبال انسانهاست. درعين‏حال هنرمند به خاطر ويژگى بسيار ممتازش، تعهّد جداگانه‏اى غير از آن بيانى كه قبلاً گفتم، دارد.

هنرمند، هم در باب فرم و قالب هنرِ خودش و هم در قبال مضمون تعهّد دارد. كسى كه قريحه هنرى دارد، نبايد به سطح پايين اكتفا كند. اين يك تعهّد است. هنرمند تنبل و بى‏تلاش، هنرمندى كه براى تعالى كار هنرىِ خودش و ايجاد خلاقيت تلاش نمى‏كند، در حقيقت به مسؤوليتِ هنرى خودش در قبال قالب عمل نكرده است. هنرمند بايد دائم تلاش كند. البته ممكن است انسان يك وقت به جايى برسد كه بيش از آن نمى‏تواند تلاش كند – بحثى نيست – اما تا آن‏جايى كه مى‏تواند، بايد براى اعتلاى قالب هنرى تلاش كند. اين تعهّد در قبال قالب، بدون يك احساس شور و عشق و مسؤوليت – البته اين شور و عشق هم مسؤوليت است؛ آن هم يك دست قوى است كه انسان را وادار به كارى مى‏كند و نمى‏گذارد كه احساس تنبلى و تن‏آسايى، او را از كار باز بدارد – به دست نمى‏آيد.

علاوه بر اين، تعهّد در قبال مضمون است. ما چه مى‏خواهيم ارائه بدهيم؟ اگر انسان محترم و عزيز است، دل و ذهن و فكر او هم عزيز و محترم است. نمى‏شود هر چيزى را به مخاطب داد . . . من مطلبى را – به گمانم – از قول «رومن رولان» خواندم كه گفته بود در يك كار هنرى، يك درصد هنر، نودونه درصد اخلاق؛ يا احتياطاً اين‏گونه بگوييم: ده درصد هنر، نود درصد اخلاق. به نظرم رسيد كه اين حرف، حرف دقيقى نيست. اگر از من سؤال كنند، من مى‏گويم صددرصد هنر و صددرصد اخلاق. اينها با هم منافات ندارند. بايد صددرصد كار را با خلاّقيت هنرى ارائه داد و صددرصد آن را از مضمون عالى و تعالى‏بخش و پيشبرنده و فضيلت‏ساز پُر كرد و انباشت. آن چيزى كه دغدغه برخى آدمهاى دلسوز در زمينه مسائل هنرى است، اين است كه ما به بهانه آزادى تخيّل يا آزادى هنرى، فضيلت‏سوزى و هتك اخلاق نكنيم. اين بسيار مهمّ است. بنابراين هنرِ متعهّد يك واژه درست است.

بازدید زمستانی

سه شنبه قبل، در یک روز برفی، مهمان مجتمع آموزشی منظومه خرد بودیم. مجتمعی در بام تهران، با 1200 دانش آموز ابتدایی تا دبیرستان.

مجتمعی که طبق گفته ی حاج آقا که نوه اش در خرد درس می خواند، امسال چهار میلیون تومان برای راهنمایی گرفته اند و به گفته ی موسس مدرسه فقط یک میلیون و ششصد تومان شهریه مصوب دارند. البته این مبالغ بعد از اینکه بدانید مجتمع مهدوی شهریه بالای هشت میلیون تومان هم دارد، خیلی هم تعجب آور نیست.

مجتمع خرد را از سال ها قبل که حوالی خیابان شریعتی بودند می شناختم. اما حالا منتقل شده به ولنجک. به ساختمانی که فکر می کردم باید خیلی شیک تر و امروزی تر ساخته شده باشد. بعضی معلمان و مسوولانش هم غریبه نبودند. اگر سری به همایش ها و دوره های آموزشی و مجلات رشد یا کتاب های مرتبط با آموزش و پرورش (آ.پ.) بزنید، اسم شان را می بینید.

اما از گزارش اردوی بازدیدی مان که بگذرم، باید بگویم آرزو کردم کاش ما هم کمی از طرز فکر مغرورانه و خود برتر بینی و مهندسی-آمورشی دیدن همه چیز بیرون می آمدیم و کمی دانش آموزان مان را بیشتر انسان می دیدیم. البته حرف هایش نقل مجالس مان است. اما خیلی حسرت برانگیز بود که ببینی که حرف هایی که به عنوان آرزو و حسرت و گاهی پز دادن بین مان رد و بدل می شود، هرچند با کلی نقص و مشکل و زحمت، بالاخره یک جایی به اجرا رسیده است.

به هر حال بازدید تمام شد و میزبانان درخواست مهمان شدن کردند و ما باید تا آن موقع برای آبروداری، ساختمان مدرسه را بکوبیم و دوباره بسازیم!

مخلص کلام

هنر برای بیان مطلب لازم است. اما وقتی هنر، زیادی زیاد شود، مطلب اینقدر در هنر گم می شود که دستیابی به آن کار حضرت فیل است. یک روز به بهانه ی اینکه حرف های ما تکراری شده و بچه ها از هفته شهدا استفاده نمی کنند، حرف تعطیلی هفته شهدا سر زبان ها افتاده بود!
عده ای نشستند و نحوه گفتن حرف ها را عوض کردند و مقداری هم هنر قاطی اش کردند که به دل بچه ها بنشیند.
سال های بعد، همان بچه ها که بزرگ شدند، شدند آدم های گروه شهدای مدرسه.
امسال که توی سالن هفته شهدا نشسته بودم، هنر از در و دیوار بالا می رفت، اما مطلب ها همه شده مینیمال! اینقدر که دیگر مطلب خاصی برای گفتن ندارد. مهم این است که از نظر ادبی قوی باشد و خلاصه.
جز یک روز که می توانی حدس بزنی چه روزی بود. آن مقاله ی بی موسیقی و ساده و با اسلاید های خلوت و پرحرف، حرفی را که در یک هفته باید زده می شد، در یک ربع زد.
فکر کنم سال های بعد، اگر کسی قرار باشد به تعطیلی هفته شهدا فکر کند، بهانه اش این است که چون حرف نداریم که بزنیم، زرق و برق زیادی به هفته شهدا اضافه کرده ایم.
دلم برای “هفته ی خود شهدا” تنگ شده، “هفته ی بزرگداشت شهدا” که همه جا هست!

اولین بار ساعت ۱۱:٥٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٧ فروردین ۱۳۸٧  در « معراجیان » نوشته شده بود

کیوان به خط !

دو هفته پیش یک روز دوشنبه ای بود که اول صبح وقتی نشستم پای میز صبحانه اولین چیزی که نظرم را جلب کرد چرت زدن پسرم کیوان بود. یاد بعضی از اهل دود افتادم که دقیقه ای یکبار خم می شوند و راست و چشمانشان بی هدف در کاسه می چرخد. هر روز موقع برگشتن از سرکار ، سرکوچه ، توفیق زیارت بعضی از این اصحاب دود نصیبم می شود.

گفتم : خسته ای بابا ، خوب نخوابیدی.

گفت : بستگی دارد به اینکه شما به چند ساعت خواب بگویید خوب !

گفتم : مثل دیپلماتها جواب می دهی. دیشب می خواستم بخوابم دیدم چراغ اتاقت روشنه. بیدار بودی یا نوربالا خوابت برده بود؟

از سر دردمندی و رنجیدگی نگاهم کرد و گفت : تا صبح بیدار بودم. مسئله های هندسه ام باقی مونده بود. دو سه بار خوابم گرفت. اما در حد یک ربع بیست دقیقه.

گفتم : اونوقت با این حال و روز می خواهی بروی سرکلاس؟ ببینم اصلاً یک بچه دوم دبیرستان مگر چقدر تکلیف داره؟

گفت : شما معلمی بابا ، شما بگو. خوبه که ریاضی هم درس می دهید. شما بگو.

گفت : دیرت نشه بابا.

نهم دی ۸۸، پایان انتظارم بود

چند ماه صبر، کافی بود تا بفهمی و مطمئن شوی دروغ از کجا سرچشمه گرفته و بتوانی از بین صداهای گوش خراش و شایعات جاهل فریب شهر، کم کم هیاهو را کنار بزنی و سرک بکشی و ببینی که ماجرای دیگری در جریان است.

حالا دیگر وقت آن است که ظهر عاشورا، نیم ساعت مانده به اذان ظهر، از مسجد دانشگاه تهران بیرون بزنی و وارد معرکه ای شوی که بودنت در آن معرکه، حتی مهم تر از عزاداری ظهر عاشوراست.

حالا موقع آن است که نماز ظهر عاشورا را وسط چهار راه حضرت ولیعصر، روی آسفالت بخوانی تا سربازان زخمی از وحشیگیری گرگ ها خیال شان آسوده شود که تنها نیستند.

حالا دقیقا وقت آن است که عقب نمانی و به همراه جمع عزاداران، با سرعت بیشتری به سمت آشوب ها حرکت کنی. اما هرچه می روی، به آشوبگران نمی رسی. تازه می فهمی که دوستان، جرأت شان را منزل جا گذاشته اند و هر چه جمع سیاه پوشان حسینی، یا حسین گویان نزدیک می شود، آن ها به سرعت، کم تر و دورتر می شوند.

همین جاست که مطمئن تر می شوی که فرصت برای رسیدن به بیداری و بصیرت کافی است و اگر قرار بود کسی راهش را از بی دینان نا آزاده جدا کند، باید جدا می کرد.

از این به بعد، شکی نیست که راه، حمایت کامل از دین است و بیراه، بحث و جدل احمقانه و امید به هدایت خبیثانی که سال ها کنارمان زیسته اند و حالا عقده هاشان رسوای شان کرده.

حالا دیگر باید کاری کرد. دیگر در خانه ماندن حماقت است. باید توهم عده ای با واقعیت مقایسه شود و بدانند اگر تحمل شده اند دلیلش بیشمار!!! بودن شان نیست.

دیگر باید وارد عمل شویم تا بعدها حسرت و ذلالت گلوی مان را نچسبد.

عصر عاشورای 88

 

 

بازی کودکانه

بچه تر که بودیم، در مدرسه معلمانی داشتیم که مثل همه ی مفیدی های کارکشته، سوفسطاییان قهاری بودند. هر وقت هم بحثی راه می انداختند، شاید فکر می کردیم عجب معلم علامه ای داریم. غافل از این که خیلی وقت ها سر کار بودیم و معلم جهل ما را به بازی گرفته بود و این گیج خوردن ما، سوژه ی خنده ی دفتر دبیران هم بود!

گاهی بحث ها، درباره ی مسائلی بود که از سن ما فراتر بود، گاهی هم مسائلی خیالی و بی اساس بود که دستمایه ی جدلی شده بود که خیلی وقت ها محتوای نهایی آن اهمیتی نداشت.

اما در هر صورت، ما را در بحث و جدل خبره کرد تا حالا که خودمان معلم شده ایم، گاهی دانسته یا نادانسته، همان تفریح نامردانه ی معلمی را تجربه کنیم.

اما این سفسطه و جدل های دنیای معلمی، آفت معلمی هم هست. گاهی شاید مغرور شویم از این که همیشه در بحث پیروزیم و روی حرف مان حرفی نمی آید. گاهی این غرور که ناشی از جهل است، باعث می شود جهل مان مقدمه ی فریب خوردن شود و سواری دادن و از راه به در شدن …

“خدا حفظ کند حاج آقا مجتبی را برای ما !”

نمادک

قدیم تر ها که تازه وبلاگ می نوشتیم، یکی از مواردی که در وبلاگ نویسی برای همه مهم بود و از جذابیت های هر وبلاگ به حساب می آمد، داشتن یک لوگوی زیبا، جذاب و مشتری جمع کن بود که رفقای شما می توانستند آن لوگو را در وبلاگ شان بگذارند. داشتن یک ستون پر از لوگوهای رنگارنگ هم نشان می داد شما کلی رفیق در وبلاگشهر دارید و غریب نیستید.

این روزها، به یاد جوانی، یک لوگوی باقیمانده از آن روزها را دوباره رونمایی کردم و همین کنارها گذاشتم، شاید روزی به درد کسی خورد.

البته حالا که عقبگرد کردم و یاد آن دوران افتادم، فکر می کنم کار بدی هم نبوده این لوگو داشتن، الان تازه خوشم آمد از لوگو بازی. البته نمادک هم جایگزین بدی نیست!

آمد محرم

از جان دوباره خیمه ها به پا شد

عالم پر از آوای نینوا شد

زمان پر صدا شد؛ جهان کربلا شد

ای اهل عالم؛ آمد محرم


چشم حسین امروز هم بر یاری ماست

ای عاشقان در این جهان هنگامه برپاست

جز یاریش خون خدا را خون بها نیست

بشنو که این نجوای هل من ناصر کیست


فرق میان کفر و دین یک یاحسین است

هر دل گواهی می دهد حق با حسین است

ما را در این هنگامه شور دیگری هست

از نسل حیدر، کربلا را یاوری هست


این حلقه ی الفت گسستنی نیست

پیمان ما یاران شکستنی نیست

همه یکصداییم؛ محب ولاییم

تا کربلا هست؛ عشق و وفا هست


ما زنده از انفاس کربلاییم

مستان جام باده ی ولاییم

چو یاران آماده؛ جان بر کف نهاده

حاضر به میدان؛ با شور ایمان

پیمایش به بالا