سلمان نوشته ها

تا آسمان راهی نیست

امروز سردار سلیمانی مزد خلوص و ایمانش را گرفت و داغدارمان کرد و حسرت مان را تازه کرد.

لذت شیرین آسمانی شدن را در شهر دود گرفته مان تازه کرد. پیام حضرت آقا هم با فرازهای زیبایش، این شیرینی را دو چندان کرد.

هر چند پیام های تسلیت عده ای سالوس بزدل معلوم الحال این شیرینی را کم می کند و تلخی به کام مان می نشاند، اما این شیرینی با تزویر آن خائنانِ جاهلِ نان به نرخ روز خور، پاک نخواهد شد. این شیرینی آسمانی کجا و زهرِ آن مارانِ خوش خط و خال کجا …

تا آسمان راهی نیست، اگر مرد این راه باشی. در کتاب ها بنویسید مادر خواب ناز بودیم که او برای وطن به آسمان رفت.

 

بشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی

مهربان تر از مادر

تهران این هفته، شور شهادت و عزت داشت و یک بار دیگر معطر شد به عطر شهدا و همه بودیم و دیدیم که شد آن چه دشمن در آرزویش همیشه خواسته که نشود. گفتن دوباره اش از طرف کسی که کمترین قطره بوده در این سیل خوش یمن یاد شهدا، لطفی ندارد.

اما نکته ی بامزه، فرار به جلوی طیف لیبرال است که نتوانستند سهم خود خوانده شان را در این همایش انقلابی به دست بیاورند. از گلایه مندی بابت توزیع پلاکارد تا شکایت از مداحی ها و شعر ها و شعارها؛ از نامه سازی از طرف چند خانواده شهید تا آه و فغان از اینکه چرا شهدا در مورد دیگران پیامی نداشته اند …
اشتراک تمام این ناله ها هم نادیده گرفتن سیل حضور ملت و فرض عدم شعور ملت در جو زده شدن و تکرار شعار القا شده است. انگار ملت همراه آن ها بوده و با توزیع چند پلاکارد، حواس شان نبوده که بر علیه آمریکا و سازشکاران داخلی شعار داده اند. حالا این رفقا با تمام توان در حال حمایت از شهدای مظلوم و مردم بی عرضه و بی سوادی هستند که هر کس هر پلاکاردی دستش بدهد، روی دست می گیرد و هر چه در گوشش بگویند تکرار می کند …

۱۳۹۴۰۳۲۶۲۲۳۳۳۶۷۲۱۵۵۰۸۶۸۴

به هر حال این نمایش اقتدار و عزت هم با روایت ضعیف رسانه ملی گذشت و دشمن بهتر از دوست نادان پیامش را گرفت. ان شاءالله خداوند در لحظات خطیر آخر الزمان، همه ی ما را پیرو امام گذشته و حال باقی بدارد و از غرور و تکبر به دور باشیم.

این ره که تو می روی …

این روزها که امین درگیر شغل جدیدش است و احتمالا کمتر فرصت خواهد داشت تا اینجا را به روز نگهدارد، بیشتر از قبل مزاحم دوستان خواهم بود. شاید امین هم از من یاد بگیرد و مثل قبل حضور پر رنگ تری داشته باشد.

بهانه ام برای درد دل هایی که می خوانید، پر رنگ شدن بحث های سیاسی و ظاهر شدن منطق ها و منش های متفاوت در روزهای منتهی به انتخابات است. این روزها مباحثی بین کاندیداها و حتی جمع های دوستانه و یا عمومی مردم سر زد که توجه به جزییات آن، راه را برای کسانی که کار بر روی مسائل فرهنگی – سیاسی برای شان مهم است، روشن و شفاف می کند.

یکی از مشکلاتی که معمولا در تمام بحث های مردمی و مناظره های کاندیدا ها بسیار واضح و فراوان است، اظهارات بی سند و مدرک است که معمولا شالوده ی اصلی اکثر بحث ها را تشکیل می دهد. بحث هایی که پایه و اساسش مشخص نیست و معلوم نیست طرفین بحث، بر سر چه اصولی توافق می کنند تا بقیه حرف های شان را با توجه به آن اثبات کنند و طرف مقابل شان را قانع کنند. این بحث های بی پایه و عامیانه، زمینه را برای جدل و ایجاد اختلاف مهیا می کند. متأسفانه، قر زدن و کنایه های عامیانه و صحبت بی ادبانه نیز، آفت بحث ها شده است و پیش از آن که بحث شکل بگیرد، باعث موضع گیری و جدل می شود. عدم اطلاع از وقایع تاریخی و اظهارات بدون علم نیز، زمینه ی مناسبی فراهم می کند برای تحریف آشکار وقایع و استفاده از وقایع تخیلی در اثبات نظر به مخاطب که حتی کاندیداها هم به این شیوه متوسل می شوند.

مطلب دیگری که باید در بررسی مباحث مد نظر قرار گیرد، جایگزینی افراد به جای ملاک ها و اصول است که باعث شده جوانان و نوجوانانی که وارد این مباحث می شوند، بدون پشتوانه فکری و نا آگاهانه، با هر بادی که وزیدن بگیرد، به سویی بروند و ایشان را به بلندگوی بیگانه از تفکر، برای عده ای فرصت طلب تبدیل کند. قدرت طلبان که توانایی پنهان کردن اهداف منحرف شان را در محیط سالم و آرام ندارند، سعی می کنند از زودباوری و شور و هیاهوی جوانی، برای گل آلود کردن اوضاع استفاده کنند و قانون را کنار بزنند.

دوستانی که برای شان مهم است که در این زمینه مؤثر باشند و برای بهبود اوضاع تلاش کنند، باید سعی کنند علاوه بر اینکه خود اخلاق را در هر حال رعایت کنند، محیط بحث ها را اخلاقی را از توهین و بی ادبی پاک کنند تا جا برای استدلال و روشنگری فراهم شود. با این شرایط، یکی از سلاح های کاربردی سوءاستفاده کنندگان از بین خواهد رفت. علاوه بر این، باید سواد مباحثه خود را بالاتر ببریم و با جایگزینی منطق، استدلال و بیان تاریخ با کنایه و سطحی نگری، امکان تحریف تاریخ و بیان کنایه های بی منطق را کم کنیم.

واضح تر عرض کنم؛ زمانه به سمتی پیش رفته است که دشمنان انقلاب،ضعف خود را برای انحراف انقلاب از طریق مهره های سیاسی سوخته، با نا آگاهی جوانان مان از تاریخ معاصر و مبانی اسلام و انقلاب جبران می کند. برای مقابله با این ترفند که عده ای از جوانان و قشر مرفه جامعه را به سمت قدرت طلبانی که به ظاهر پیرو اسلام و ولایت نمایانده می شوند سوق داده، در این شرایط، پسندیده نیست که وارد حیطه ی بحث های کلی و کنایه ای و بی ادبانه شویم، بلکه باید زمین بازی منطقی و آگاهانه و مستدل خود را حفظ و تقویت کنیم. مطمئنا با ورود جوانان به یک بحث منطقی، خود آنان به تهی بودن شور مجازی شان آگاه می شوند و کسی نیست که منطق و استدلال دوستانه و برهان قاطع، ذهنش را نرم نکند. البته بدیهی است که این روش، زمان بیشتری می طلبد و نباید انتظار داشته باشیم با چند بحث، کسی تمام مبانی و اصول اسلام و انقلاب را بپذیرد.

امیدوارم دوستانی هم که راه حل مقابله با این انحرافات را در جدایی از طیف جوان و دانشجوی روشنفکر و تشکیل گروه های یکدست حزب اللهی می بینند، از این جدایی خطرناک دست بردارند و با تغییر کینه و بغض به دوستی آگاهانه، محیط تفرقه را برای رشد فتنه فراهم نکنند و با کمی صبر، شاهد تأثیری ماندگار در روند گفتمان انقلاب اسلامی باشند.

سیاست نزدگی

دشواری های انتخاب

انتخابات فرصت خوبی است که خود و اطرافیان مان را بسنجیم که چقدر سیاست زدگی روی تصمیمات مان نفوذ دارد و چقدر با سیاستی که عین دیانت است، فاصله گرفته ایم.

اگر در انتخابات، بیش از اینکه افراد را با ملاک ها بسنجیم، چشم مان به رأی دیگران و نظرسنجی هاست؛ اگر به جای اینکه ملاک های مان را با اصول منطبق کنیم، از روی افراد، ملاک می سازیم؛ اگر اصول را به جای اینکه از دین بگیریم، از جناح های سیاسی برداشت می کنیم؛ اگر جناح های مختلف را با تبلیغات مقطعی شان بشناسیم، به جای اینکه در سوابق و منش و اهداف شان تعمق کنیم؛ می توانیم شک کنیم که کم تا قسمتی سیاست زده ایم و اگر فکری به حال خودمان نکنیم، در بازی های قدرتی که هدفش افراد است نه تعالی دین و جامعه، غرق خواهیم شد.

در انتخابات است که ممکن است بفهمیم با تبلیغات و جو سازی، گروهی به بهانه اسلامیت، از جمهوریت دورمان می کنند و عده ای به بهانه ی جمهوریت، تیشه به ریشه ی اسلامیت می زنند. هر دو این ظلم ها، راه را برای قدرت طلبی افراد و تضعیف دین باز خواهد کرد. اینجاست که سختی کار برای دین باوران مشخص می شود و نیازمان به تذکر و رهبری آگاه، واضح تر خواهد شد.

فراق یار

این حادثه ناگوار، ضایعه‌ای برای حوزه‌ی علمیه و روحانیت و جامعه‌ی مذهبی تهران و به ویژه ارادتمندان و شاگردان ایشان و جوانانی است كه از مجالس پر فیض و درس‌های سازنده‌ی این معلم اخلاق بهره می‌بردند.

به یاد تقدیم اول تحقیق …

مشهدی ها رسم دارند صبح روز بعد دفن می روند سرخاک. من و آقای آهی و آقای محمودی که راننده های صیاد بودند می بایست زودتر می رفتیم و فرش و وسایل دیگر را می بردیم.

صبح زود رفتیم حرم امام و نماز صبح را به جماعت خواندیم. بعد رفتیم سر خاک. آن جا که رسیدیم دیدیم رفت و آمد هست و انگار کسی زودتر از ما آمده. گفتیم یعنی کی می تواند باشد.

آقا بودند؛ آقای خامنه ای.

خدا می خواست زنده بمانی – انتشارات روایت فتح

تو تنهایی در غربت

سه تارت را زمین بگذار
که من بیزارم از آواز این ناساز ناهنجار
زبان در حنجرت گشته به کام دشمنان مذهب و میهن
من اما پیش ِ این اهریمن ِ سر تا به پا آهن
نخواهم سر فرود آورد تا دامن
دلم لبریز از مهر است با تو . حیف اما تو نمی دانی
تو ای با دشمنانم دوست
تو ای از ایل من ، ای از تبارِ من
زبانِ میزبانِ اهرمن خویت
زبان خشم و خونریزی‌ست
زبان قهرِ چنگیزی‌ست
بیا در خانه و بنشین کنار من ،
بگردان حنجرت را جانب دشمن ، بگو با او :
(بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید)
که شاید . . . باز هم شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
بگو با او :
که (ای خونخوار ِ ناسیراب از خون ِ هزاران کودک افغان و ایرانی)
تو از آواز زیبای من و تارم چه میدانی ؟
(غزل های مرا و شعر حافظ از چه می خوانی ؟)
نمی دانم چه خواهد گفت او با تو . . . تو میدانی ؟
برادر گر که می‌خوانی مرا ، بنشین برادروار
بگو با من چرا این گونه می بینم :
"سه تارت را به دست اهرمن ، دستت به دوش او برادروار"
به زیر گوش آنانی (که هردم نزد آنانی) چرا یک دم نمی خوانی :
(تفنگت را زمین بگذار )
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
(این دیو انسان‌کُش برون آید)
تو می دانی "چه می دانم من از آیین انسانی"
همان هایی که میدانی :
اگر جان را خدا داده است
چرا باید که فرزندان شیطان بازبستانند؟
چه می خوانی تو با این لهجه ی غفلت، برادر جان ؟!
هر آن کس گفت با تو، کز من آیی و ستانی، این تفنگم را
بدان بی شک
که می خواهد برادرها و یاران تو را در دم
به خاک و خون بغلتاند
تو که المنت لله چنین حق گوی و حق جویی
و حق با توست
بدان حق را – برادرجان –
به زرق این زبان ‌نافهمِ ِ آدمخوار
نباید جُست…
و اما این تفنگی کاین چنین از زشتی اش خواندی
و با من زانکه من آیین انسانی نمی دانم، چنان الفاظ می راندی :
برادر جان تو خود بودی و می دانی که من در کار خود بودم
به دور از آتش و آهن، به کشت و کار، در گلزار خود بودم
ولی یک باره دنیا و زمین و آسمان، دریای آتش شد
تمام میهنم سر تا به پا، سوگ سیاوش شد
تفنگ و تیر و توپ و موشک و خمپاره و اژدر
اجل وار از چپ و از راست، گاه از پای، گاه از سر
مرا و کودکان بی گناهم را
تو را و حنجر پرسوز و آهت را
به قربانگاه خشم خویش، می سوزاند
و جان ِ ما و یاران را از آن ِ خویشتن می خواند
و من گفتم – همان گونه که می گویی – :
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی ؟
و در عین گریز و نفرت از کشتار و خونریزی
تفنگی ساختم از آتش و آهن، که می بینی !
که شب ها تا سحر بیدار
بدارد چشم در چشمان ِ این اهریمن خونخوار
که گر خواهد بجنبد بار دیگر، کور سازد چشم هیزش را
ببرد پنجه و چنگال تیزش را
کنون اما برادر جان
تو گر خود سینه ات را پیش او داری سپر، آیا نباید گفت :
" تو از آیین انسانی چه میدانی ؟ "
که با یک این چنین شیطان آدمخوار، دمخواری ؟
چگونه باورت دارم که این سان باورش داری ؟
نشسته با چنین دیوی، فراز تلی از نعش هزاران کودک غزه
و با آن لحن شورانگیز و با مزه
برایم شعر می خوانی : ((تفنگت را زمین بگذار)) ! ؟
تفنگم را برادرجان اگر یک دم به روی خاک بگذارم
زمینِ میهنت را دیو خواهد خورد
و ذره ذره خاکش را به باد خشم خواهد برد.
تفنگ من برادر جان چه می دانی برای چیست ؟
برای جاودانه ماندن میهن
برای آن که دیگر بار اهریمن
اگر خواهد خلیج فارس را سازد به خون کودکانم سرخ
حسابش را به تیغ تیر بسپارم
به چنگالش رد شمشیر بگذارم
کنون اما برادر جان
تو گر خود سینه ات را پیش او داری سپر، آیا نباید گفت :
" تو از آیین انسانی چه میدانی که با این دیو آدمخوار دمخواری ؟ "
مبادا جادویت کرده ست و " نیمه خواب و هشیاری " ؟
که این سان محفلش با ساز ِحنجرگرم می داری !
اگر خوابی اگر هشیار
اگر این بار شد افکار خواب‌آلوده‌ات بیدار
تو سازت را زمین بگذار . . .
صدایت را ز چنگال سیاه اهرمن پس گیر دیگر بار
و دست دوستی از دوش خون آلوده اش بردار
و گر مردی
به زیر گوش آنانی (که اینک نزد آنانی)
بخوان یک دم :
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار…
تفنگت را زمین بگذار

آزمونی در پس آزمون ورودی

« اشغال؛ تصویر سیزدهمِ » روایتِ نزدیکِ روایتِ فتح را بارها و بارها و بارها و بارها در اردوی جنوب برای بچه ها خوانده ام. گاه با صدای گرفته از داد و بیدادهای اردو، همیشه با فریادی که بر غرش اتوبوس 302 غلبه کند، گاه با بغض و همیشه با حسرت. تصاویری دارد از مقاومتی غیر قابل تصور. نمی دانم بچه هایی که اصرار می کنند به اتوبوس شان بروم و برای شان این کتاب را بخوانم، می توانند تصور کنند در شهری که موزه اش را می بینیم، در مسجد جامعش نماز می خوانیم و از کنار دیوارهای گلوله خورده اش رد می شویم، روزی جنگی بوده یا نه؟ اصلا تا به حال کنار توپی که شلیک می کند ایستاده اند که ببینند چه آوای هولناکی دارد و بعد سعی کنند تصور کنند اگر این گلوله کنارشان منفجر شود چه صدایی دارد؟

مخلص کلام

هنر برای بیان مطلب لازم است. اما وقتی هنر، زیادی زیاد شود، مطلب اینقدر در هنر گم می شود که دستیابی به آن کار حضرت فیل است. یک روز به بهانه ی اینکه حرف های ما تکراری شده و بچه ها از هفته شهدا استفاده نمی کنند، حرف تعطیلی هفته شهدا سر زبان ها افتاده بود!
عده ای نشستند و نحوه گفتن حرف ها را عوض کردند و مقداری هم هنر قاطی اش کردند که به دل بچه ها بنشیند.
سال های بعد، همان بچه ها که بزرگ شدند، شدند آدم های گروه شهدای مدرسه.
امسال که توی سالن هفته شهدا نشسته بودم، هنر از در و دیوار بالا می رفت، اما مطلب ها همه شده مینیمال! اینقدر که دیگر مطلب خاصی برای گفتن ندارد. مهم این است که از نظر ادبی قوی باشد و خلاصه.
جز یک روز که می توانی حدس بزنی چه روزی بود. آن مقاله ی بی موسیقی و ساده و با اسلاید های خلوت و پرحرف، حرفی را که در یک هفته باید زده می شد، در یک ربع زد.
فکر کنم سال های بعد، اگر کسی قرار باشد به تعطیلی هفته شهدا فکر کند، بهانه اش این است که چون حرف نداریم که بزنیم، زرق و برق زیادی به هفته شهدا اضافه کرده ایم.
دلم برای “هفته ی خود شهدا” تنگ شده، “هفته ی بزرگداشت شهدا” که همه جا هست!

اولین بار ساعت ۱۱:٥٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٧ فروردین ۱۳۸٧  در « معراجیان » نوشته شده بود

نهم دی ۸۸، پایان انتظارم بود

چند ماه صبر، کافی بود تا بفهمی و مطمئن شوی دروغ از کجا سرچشمه گرفته و بتوانی از بین صداهای گوش خراش و شایعات جاهل فریب شهر، کم کم هیاهو را کنار بزنی و سرک بکشی و ببینی که ماجرای دیگری در جریان است.

حالا دیگر وقت آن است که ظهر عاشورا، نیم ساعت مانده به اذان ظهر، از مسجد دانشگاه تهران بیرون بزنی و وارد معرکه ای شوی که بودنت در آن معرکه، حتی مهم تر از عزاداری ظهر عاشوراست.

حالا موقع آن است که نماز ظهر عاشورا را وسط چهار راه حضرت ولیعصر، روی آسفالت بخوانی تا سربازان زخمی از وحشیگیری گرگ ها خیال شان آسوده شود که تنها نیستند.

حالا دقیقا وقت آن است که عقب نمانی و به همراه جمع عزاداران، با سرعت بیشتری به سمت آشوب ها حرکت کنی. اما هرچه می روی، به آشوبگران نمی رسی. تازه می فهمی که دوستان، جرأت شان را منزل جا گذاشته اند و هر چه جمع سیاه پوشان حسینی، یا حسین گویان نزدیک می شود، آن ها به سرعت، کم تر و دورتر می شوند.

همین جاست که مطمئن تر می شوی که فرصت برای رسیدن به بیداری و بصیرت کافی است و اگر قرار بود کسی راهش را از بی دینان نا آزاده جدا کند، باید جدا می کرد.

از این به بعد، شکی نیست که راه، حمایت کامل از دین است و بیراه، بحث و جدل احمقانه و امید به هدایت خبیثانی که سال ها کنارمان زیسته اند و حالا عقده هاشان رسوای شان کرده.

حالا دیگر باید کاری کرد. دیگر در خانه ماندن حماقت است. باید توهم عده ای با واقعیت مقایسه شود و بدانند اگر تحمل شده اند دلیلش بیشمار!!! بودن شان نیست.

دیگر باید وارد عمل شویم تا بعدها حسرت و ذلالت گلوی مان را نچسبد.

عصر عاشورای 88