بهانه ای دلنشین

بالاخره بعد از هشت سال و نیم وبلاگ نویسی، رکورد زدم و بیشتر از یک ماه وبلاگ را به روز نکردم! تجربه ی خوبی بود در وبلاگ نویسی و روزهای سختی مملو از انباشتگی کارها.

اما خوشحالم که یک اتفاق قشنگ بهانه ای شد که بنشینم و آرشیوم را مرور کنم و از عکس های قدیمی عکسی را پیدا کنم که جواب آقا سِعید ویسی باشد که بعد از این همه سال هنوز میشناسمش یا نه.

آقا سعید، مسافرت جهادی فراموش شدنی نیست؛ حداقل برای من. یاد از زیر کار در رفتن ها و لب ساحل خلیج فارس قدم زدن ها خیلی بخیر !

آقا سعید؛ دیدی شناختم …

 

یک تابستان پرماجرا

این مرداد و شهریور از آن زمان هایی بود که طاقتم حسابی طاق شد. کارهایی که قرار بود در کل تابستان انجام شود، همه عقب افتاد و جمع شد آخر تابستان و در گرمای روزه ی روزهای بلند تابستان.

در همین یکی دو هفته ی اخیر، مفید و تلاش بنایی داشتند و کابل کشی شبکه و خرید رایانه. خاتم و تلاش هم نصب شبکه و راه اندازی سایت و تمام این ها یعنی از صبح تا شب باید بدوم و آخر هم همه ی کارها نیمه تمام بماند …

برای اولین بارها در چند سال گذشته، مجبور شدم چند جمعه را هم برای کار به مدرسه بروم. این تعطیلی بعد از عید فطر آبی شد بر آتش کارهای بی پایان و بی حساب کتاب خاتم و تلاش تا یکی دو روز وقفه جان تازه ای بیاورد و باز هم کار و کار و کار …

باز هم سنگ اندازی ها و موازی کاری ها و لجبازی های آموزشی، هزینه و وقت و نیروی انسانی مدرسه را تهدید می کند و باز هم آرزوی نهادینه شدن برنامه ریزی و تفکر قبل از اتفاقات فناوری اطلاعات مدرسه و جلوگیری از دوباره کاری های پر هزینه ای که در پی دارد، آرزویی می شود محال و دور دست …

باز هم طعم لطیف شب های قدر مسجد جامع بازار تا مدت ها زیر زبان است تا دنیا مستهلکش نکرده است و چه لذتی است استشمام نفس گرم حاج آقا مجتبی که تمام یخ های مسموم یک سال گناه را آب می کند اگر حواست باشد …

باز هم ترکیب غریب بغض پایان ماه مبارک و شور حلول عید، انسان را بین گریه و خنده مستأصل می کند و چه لحظات گران قدری است این چند ساعت …

باز هم مهر در راه است و آغاز یک سال جدید برای من و سالی نو برای این سایت که این روزها گاهنامه نام نیکویی است برایش …

مسیر سالاری

قدیم اگر یادتان باشد، سه ثلث داشتیم که سرنوشت ساز بود و نمره هایش حکم مرگ و زندگی داشت برای ما دانش آموزان به قول معروف نظام قدیم. اما بعدها کم کم تأثیر نمرات مقطعی، کم شد و سعی شد نمرات به صورت مستمر محاسبه شود. حالا همت بزرگان معطوف به حذف نمره و جایگزین کردن کارنمای کیفی و درجه بندی فعالیت هاست به جای نمره.

روز به روز شاهد اهمیت یافتن فرایندها هستیم و رنگ باختن اهمیت نتیجه. البته در امر یادگیری بسیار سودمند است این کیفی نگری اگر واقعا کیفی و مستمر به نتیجه رسیده باشیم.

اما گاهی این تفکر در کارهای اجرایی مدرسه نیز این قدر پر رنگ می شود که کارها به هم می ریزد. در اجرا بد نیست نیم نگاهی به نتیجه داشته باشیم تا پروژه ها به نتیجه هم برسد گاهی!

قابل توجه . . .

دزدی تو روز روشن

ظهر بود و عماد داشت با یه بنده خدایی می رفت سمت مدرسه. بعد از پل یادگار امام که پیچیدن تو یکم دریان نو، اون بنده خدا یه لحظه چیزی دید که تا بیاد تحلیلش کنه، ازش عبور کرده بودن. یه آقای نسبتا مسن که موهای جو گندمی کم پشت داشت و سوار موتور بود، کنار یه پراید بژ که درست نبش یکم دریان نو کنار دیوار آجری پارک شده بود. یه پیچ گوشتی  بزرگ آبی رنگ هم دستش بود و داشت با قفل پراید سرش رو گرم می کرد!

اون بنده خدا تا تجزیه تحلیل کرد و فهمید داره توی روز روشن دزدی میشه؛ سریع به عماد گفت دور بزن، دور بزن! عماد هم سر و ته کرد اما دیدن جا خالیه و دزده نیست. یه پراید مونده بود بدون دزدگیر که حتی نشد با مشت و لگد صداش رو دربیاری که صاحبش بیاد و کارتن های روی صندلی عقب که دزدان نامحترم رو غلغلک میده برداره.

عماد یه چرخی اطراف زد و باز برگشتن؛ اما خبری از آقا دزده که فهمید یه نفر توی یه ماشین در حال عبور سر برگردوند و چشم توی چشمش شد نبود. جالب بود که توی این محل نسبتا شلوغ؛ این قدر کسی به کسی کار نداره که آقا دزده خیالش راحته.

شکر خدا که همراه عماد حواسش بود واسطه شد که یه بنده خدایی برای دقایقی از مال حروم محروم بشه.

عزیزان من؛ توی ماشین به چنین طرز تابلویی وسایل نذارید که دزدان را به حرامخواری بندازه و خودتون رو به دردسر!

گرد و غبار

20080228223059010_IMG_8324[1]دو سال قبل بود که در یک روز آفتابی و دلپذیر، راهی اروند کنار شدیم و این عکس را گرفتم:

مسجدی در شهر فاو عراق که مقابل یادبود شهدای عملیات والفجر8 ساخته شده.

فقط یک رود عریض بین ما تا عراق بود و آسمان آبی رنگ خود را روی اروند پاشیده بود.

اما اسفند ماه سال گذشته، وقتی برای سفر رهروان، با بچه های دوره 34 راهی اروند شدیم و همین جا عکس یادگاری گرفتیم، دیگر خبری از این آسمان آبی و هوای پاک نبود.

20100720210408_img_1565[1]گرد و غبار سوغات همسایه، تمام زمین و آسمان را پوشانده بود.

هوا خیلی خاک آلود تر از روزهایی بود که تهران را به تعطیلی کشاند؛ و اگر فقط تصور کنی که عده ای هم وطن این هوا را بارها و بارها در سال در متن زندگی شان تجربه می کنند، به آن ها حق خواهی داد از نازک نارنجی بودن تهرانی ها که ته مانده ی این گرد و غبار، خانه نشین شان می کند، عصبانی باشند.

این هم یک عکس دیگر از همان زاویه، از همان مکان و با همان دوربین.

فقط دقیقا دو سال بعد و کمی هم خاک آلودتر !

نعمت های فصل

هندوانه فروش

شاید خیلی وقت ها وقتی آخر فصل می شود، دل مان برای میوه های آن فصل تنگ شود و آرزو کنیم که انار تمام نشود یا هندوانه های تازه و قرمز، زمستان هم شهر را پر کند. اما هر میوه ای فصلی دارد و هندوانه ی شب یلدا، هندوانه ی تابستان نمی شود.

حتما تجربه کرده ای که در گرمای شدید این روزهای تابستان، یک قاچ هندوانه، حسابی می چسبد؛ اما همین روزها پوست کندن و خوردن پرتقال خیلی لذت بخش نیست.

پرتقال را باید در سرمای زمستان بخوریم تا طعمش زیر زبان مان بماند.

نعمت های ریز و درشت و شیرین و ترش هر فصل، نیاز انسان را به بهترین شکل تأمین می کند، شاید ببینیم و شاکر باشیم.

لا تَقفُ ما لَیسَ لَکَ بِه عِلمٌ

چند روز قبل تر از امروز، دوستی جوان از دوستان عزیزم، معرکه ای گرفته بود عظیم در مدرسه. ماجرای بحث هم صحت و سقم عملیاتی بود که « در چشم باد » روایت کرده بود در جمعه ی قبل. این دوست، اصرار داشت که این عملیات ربطی به آزادسازی خرمشهر نداشته و شباهتش به کربلای 5 بیشتر است. دلیل و برهانش هم این که شنیده ایم در کربلای 5 بوده که تیربار را بر زمین می گذاشتند و همه را قتل عام می کردند!

اما من بحث برایم این نبود که آیا تنها وجه تمایز کربلای 5 و بیت المقدس نحوه ی استفاده از تیربار بوده یا وجود نخل یا …

من حواسم به جریان اطلاعات و تأثیرش در « ما » بود.

حالا که تحویلت می گیرند … « آقا » باش

این روزها بحث داغ خیلی از خانواده های دور و بر ما، « آزمون های ورودی مدارس » است.

آزمون ورودی برای خیلی از مدارسی که متقاضیان زیادی دارند، شاید لازم باشد. اما باید حواس مان به فشاری که به خانواده ها می آید هم باشد. در مدارس راهنمایی، دانش آموزانی که پنجم ابتدایی را پشت سر می گذارند، با سدی وحشتناک برخورد می کنند، برخورد کردنی!!!

آزمون ورودی، یک صف طولانی است که جلوی در مدارسی مثل مدرسه ی ما تشکیل می شود و هیچ شباهتی هم به صف های رایج سابق ندارد. در این صف کسانی جلوتر قرار می گیرند که کمی درس شان بهتر باشد و کمی مهارت تست زنی بیشتری کسب کرده باشند و از همه مهم تر، اضطراب کمتری داشته باشند و هم خانواده و هم دانش آموز مورد نظر به این مبارزه منطقی تر و آگاهانه تر نگاه کنند.

آن طور که در این سال ها دیده ام، عرف این است که در آزمون های ورودی، مدارس خود را « ارباب » می دانند و انگار می خواهند از بین متقاضیان « بندگی » تعدادی را انتخاب کنند. استدلال این نوع برخورد نیمه انسانی! هم چیزی نیست جز « حالا که اولیا از بین مدارس حق انتخاب دارند، مدرسه هم حق دارد از بین دانش آموزان داوطلب، عده ای را انتخاب کند. »

اما حواس مان نیست که با حقانیت بخشیدن به این استدلال و این انتخاب، برخوردها و کارهایی انجام می دهیم که زندگی بعضی از این داوطلبان و خانواده شان را درهم می پیچیم!

 

مطمئن باشید چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد خواندن و تصور این 12 صحنه از هزاران صحنه ای که هر سال اتفاق می افتد تا عده ای در دوره ای جدید ثبت نام شوند.

ضرری هم ندارد به عنوان مسؤولان آزمون ورودی، خودمان را چند لحظه بگذاریم جای خانواده هایی که در تلاش برای نوشتن نام آقا زاده شان در یک مدرسه، با چنین صحنه ها و برخوردهایی مواجه شده اند؟ …

هشتم

معلم باید دانش آموزش را تحویل بگیرد. اگر معلم دانش آموزش را بی سواد فرض کند و از بی سوادی ش عصبانی شود که دانش آموز به جایی نخواهد رسید!

اگر قرار است دانش آموز خود را بالا بکشد، باید خود را مهم و قابل یادگیری بپندارد. باید تحویل گرفته شود و مسؤولیت باسواد شدن بر گردنش گذاشته شود. باید به او اعتماد کنیم که می تواند باسواد شود.

پیمایش به بالا