بخش مراقبت های ویژه (ICU)
پنجشنبه 17 آذر 1384
در بخش مراقبت هاي ويژه فقط اجازه داري دعا کني. همين
سه شنبه 15 آذر 1384
طول و تفصيل لازم نيست. کمي دقت کافي است:
فکر کردن راحت تر نيست از … ؟
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
پرانتز بي محل:
براي چند روز آينده فکر کردن کمه. براي يک عمر بد نيست اما کمه. براي يک نسل قابل قبوله اما زياد نيست. براي يک مملکت و يک فرهنگ در طول زمان بايد فکر کرد.
اما قبلش بايد براي يه نسل فکر کرد. قبل تر براي يک عمر و قبل تر هم براي همين روزها …
شنبه 12 آذر 1384
پدرم، مادرم، سلام؛
خيال نكنيد اگر ديردير به يادتان ميافتيم يا گاهگاه سري به شما ميزنيم، به يادتان نيستيم و دوستتان نداريم.
بالا و پايينهاي روزگار، مدام بالا و پايينمان ميكند و تمام حواسمان را جمع كردهايم كه در اين دستاندازها، خداي ناكرده، چپ نكنيم. موتور ضعيف جانمان، اين روزها جسم را هم به زحمت حركت ميدهد، از پرواز روح كه اصلاً صحبت نفرماييد.
شكايتي از عهد و روزگار نيست البته، كه مصيبت در جانمان است. چون «دوست» دشمن است، شكايت كجا بريم؟
پدرم، مادرم؛
خيال نميكنيم برادري رابطهاي از جنس همخوني باشد و پدري و مادري لقبي براي والد و والده. چه خوني؟ كدام والد؟ كدام والده؟
مگر خون، جاري حيات در اين عالم نيست؟
مگر ميتوان براي حيات زميني جسم انسان در دارالفناء، پدر و مادري قايل شد و حيات ابدي او را در دارالقرار، بيمادر و پدر دانست؟
مگر نفرمود اميرمان (امير اميران عالم) كه «بسا برادرا كه نزاييده مادرت»؟
شما پسراني داريد كه حيات ظاهريشان در اين زمين سالهاست كه پايان يافته؛ (هر چند كه حيات باطنيشان ادامه دارد و از ما زندهترند) اما امروز، همهي پسران اين سرزمين، فرزندان شما هستند كه زندگي ظاهري و باطني امروزشان را، ميراثِ گرانقدرِ برادرانِ بزرگترِ خود ميدانند.
اگر گاهي فراموشمان ميشود، كاملاً طبيعي است: انسان را از نسيان گرفتهاند.
ميدانيم كه شما ميدانيد و به دل نميگيريد.
پدرم، مادرم؛
آن روزي كه پسر شما عقيدهاش را با خطي سرخ امضا ميكرد، من و دوستانم در اين دنيا نبوديم. (هر چند كه همين حالا هم خيلي در اين دنيا نيستيم) اما مدام اين فكر آزارمان ميدهد كه اگر بر فرض محال در اين دنيا بوديم، با اين حال و روزي كه امروز داريم، برايمان توفيري هم ميكرد يا نه؟
يعني واقعاً اگر آن روز من و دوستان در اين دنيا بوديم، امروز مادران و پدران داغدارمان از فرزندان شما اين چنين نامهاي را دريافت ميكردند؟
نميدانم چقدر از پدر و مادرهاي ما حاضرند امروز جاي شما بودند و فرزند شما برايشان نامه مينوشت. اصلاً خود شما حاضر هستيد؟
حاضر هستيد اين همه سال جدايي و دوري و تنهايي را با لحظهاي از خوشيهاي اين دنيا عوض كنيد؟ چه ميگويم؟! حاضريد يك لحظه از آن همه تنهايي و درد و دوري را با همهي دنياي ما عوض كنيد؟
…
پدرم، مادرم؛
هر سال من و دوستانم (كم و بيش) دور هم جمع ميشديم و در مثل اين روزها ضيافتي بر پا ميكرديم كه برادرانمان به ميهماني ميآمدند. امسال اما…
امسال اما كمي دير ميشود. بايد ميبخشيد. به خيالمان رسيد كه اين تأخير دوماههي آذر تا بهمن ممكن است دلتنگتان كند. نه! درست نگفتم: به خيالمان ميرسد كه اين تأخير دوماههي آذر تا بهمن دلتنگمان مي كند. خيلي دلتنگمان ميكند. گفتيم برايتان بنويسيم تا كمي سبك بشويم.
آخر ميدانيد؟ ما اين هفته را خيلي دوست داريم.
نكند به خيالتان ما اين هفته را گرد هم ميآييم براي دلخوشي شما؟ براي تكريم شما؟ نه! اصلاً كريم چه نيازي به تكريم دارد؟
نكند به خيالتان اين هفته را براي تبيين فلسفهي جنگ و بررسي رابطهي جنگ و صلح و استكبار جهاني و … دوست داريم؟
نكند به خيالتان براي بهبه و چهچه اين و آن و تعريف و تمجيد آن و اين گرد هم ميآييم؟ كدام تعريف؟ كدام تمجيد؟
ما شايد -اگر خيلي تلاش كنيم- اين هفته را دور هم جمع ميشويم كه كمي دل خودمان خوش باشد كه هنوز راه همان است و مرد بسيار است. شايد سالي يكدفعه يادمان بيايد كه هر چند شايد جنگ خاتمه يافته باشد، اما مبارزه هرگز پايان نخواهد يافت و شايد بعد اين تكرار مكرر به يادمان بماند كه باب جهاد اصغر بسته شد، باب جهاد اكبر كه بسته نيست.
ذرهاي اخلاص اگر در كار باشد البته…
پدرم، مادرم؛
انشاءالله امسال هم، اوخر بهمن ماه، آيين اداي كوچكترين دِين ما به برادرانمان –همچون سالهاي گذشته- در دبيرستان برپا خواهد بود. اين مختصر را فقط يك يادآوري كودكانه بدانيد. به زودي به دستبوستان خواهيم رسيد.
در آخر برايتان مينويسيم كه دوستتان داريم و البته خودمان بهتر از هر كس ديگري ميدانيم كه در اين روزگار «دوستت دارم» رايجترين دروغي است كه آدمها به هم تحويل ميدهند.
ميدانيم كه سرافرازمان ميكنيد. ما شرمندهي ابديتان هستيم.
فرزندان كوچك شما در گروه شهدا
چهارشنبه 9 آذر 1384
قرار شده سه شنبه ها بين دو نماز يه داستان آموزنده داشته باشيم. ديروز بين دو نماز آقاي بابايي داستان هجرت امام حسين(ع) رو شروع کردن. موقع صحبت دوتا از بچه هاي کلاس دوم داشتن تبرک بازي مي کردن که آقا افصح گفتن از سالن برن بيرون. نماز دوم که شروع شد، با آقاي افصح در مورد اين دو نفر صحبت مي کرديم که ديديم بيرون سالن؛ جلوي جاکفشي دارن نماز مي خونن! کلي افسوس خورديم به حالشون که نمي فهمن اگه به کارهاشون دقت کنن و قانون هرجايي رو بشناسن، لازم نيست بيرون سالن باشن. تو سالن با عزت و احترام مي تونن نمازشون رو بخونن. البته ميدونم که همه اين چيزا رو بچه ها مي دونن اما فراموشي بد درديه.
جمعه 4 آذر 1384
بيشتر از يک هفته شده که ننوشتم. دليلش اينه که نوشتن دل خوش ميخواد …
بالاخره بعد از کلي تلاش و توضيح، دو تا از تحقيق هاي بچه ها هموني بود که مي خواستم. يکي تحقيق جلالي بود که در مورد «روش جستجوي طرز کار بمب اتم» انجام داده بود. يکي هم تحقيق حسيني در مورد «سرقت اطلاعات کاربران از طريق دسترسي به کوکي ها».
هدفم از تحقيق دادن براي درس رايانه، ترک عادت بچه ها در مورد تحقيق بود. الان بيشتر بچه ها وقتي مي خوان تحقيق کنن با اين ديد ميرن سراغش که «تحقيق کنيم يه نمره اي بگيريم!» يه عادت ديگه هم اينه که بچه ها کيلويي تحقيق مي کنن. مثلا توي اينترنت دنبال مطلبي مي گردن و هرچيز باربط و بي ربطي پيدا کنن ميارن مدرسه. يه کلمه هم راجع به موضوع به علم و عملشون اضافه نميشه. يه مشکل هم اينه که اين همه مطلب بره تو powerpoint و سر کلاس نمايش داده بشه. البته اصل موضوع بد نيست اما ارزش فايل هاي نمايشي به محتوا بايد باشه؛ نه ظاهر.
خيلي از بچه ها تعجب مي کردن وقتي بهشون مي گفتم براي تحقيق با هر کسي مي تونن مصاحبه کنن و ازش سؤال کنن؛ حتي از خودم که بهشون تحقيق دادم. تازه عجيب تر اينکه تحقيق هاي رايانه بايد روي کاغذ باشه و با دست خط خود بچه ها. تحقيق هاي رايانه، اجباري نيست. ساده هم هست. کاربردي و آشنا.
اما با اينکه اين همه روي ساده و کاربردي بودن تحقيق تأکيد کردم، به جز دو موردي که ذکر شد، بقيه کمتر خصوصيت تحقيق حسابي رو داشت. تحقيق وقتي ارزش داره که سؤالي مطرح بشه. دانش آموز احساس کنه که نياز داره جواب رو پيدا کنه. وقتي مطالب رو پيدا مي کنه بخونه و هرچي از مجموع يافته ها فهميد روي کاغذ خلاصه کنه.
سه شنبه 24 آبان 1384
دفعه ي قبل که گذرم به بيمارستان بقية الله افتاده بود، بهمن ماه 1376 بود. سيد علي توليت چند روز مونده به هفته شهدا حالش بد شد و بردنش بيمارستان. بعد گفتن مننژيت گرفته و حالش خوب نيست. با بچه ها رفتيم بيمارستان. سيد حرف هم نمي تونست بزنه. فقط اشک مي ريخت. اما عصر 22بهمن که برگشت خونه بهترين خاطره ي هفته شهدا شد.
امروز باز هم رفتيم بيمارستان بقية الله. اين دفعه خيلي سخت تر از دفعه ي قبل بود. رفتيم عيادت يکي از بچه هاي کلاس سوم (دوره 30). چند روز بود مدرسه نميومد. اما فکر نمي کردم کار به اينجاها بکشه. فقط اجازه دادن از پشت شيشه ي اتاق ايزوله ببينيمش.
دعا کنيد
از ظهر که برگشتيم مدرسه، لبخند تلخ و پردرد ميرمحمدي جلوي چشامه. کاش مثل قديماي مدرسه دعاي توسل راه مي انداختيم …
دوشنبه 23 آبان 1384
مرداد، ماه تلخي شده.
خوش به حال بچه هاي دوره 28 که فاصله اي تا مزار رفيقشان ندارند.
دلم براي فولادي خيلي تنگ شده.
فکر کنم از آثار هفته شهدا باشه.
سه شنبه 17 آبان 1384
امروز توي دبيرستان مفيد يک با امير جلسه داشتيم. پارسال همين موقع ها بود که داشتيم کارهاي هفته شهدا رو انجام مي داديم؛ همون موقع ها هم حرف اين بود که هرچي داريم و بلديم، داريم رو مي کنيم. يکي از اهداف شخصي من هم اين بود که هفته شهدايي به بچه ها نشون بديم که بعدها از اعتراض فارغ التحصيلان به نمايشگاه سال 82 و امثالهم شاکي نشن!
امروز توي جلسه، تنها سند مکتوب شخصي که از زمان عضويتم توي گروه شهدا نگه داشتم باز کردم و به امير نشون دادم و در موردش بحث کرديم. وقتي داشتيم درباره هفته شهداي امسال صحبت مي کرديم، حس کردم هنوز هم خيلي چيزها براي گفتن داريم و هنوز تموم نشديم. هميشه و هرسال همين طوره؛ بوي هفته شهدا که مياد و غرقمون مي کنه، انگار يه نيرويي غير از توان خودمون مياد کمک مون. بگذريم. اين چيزا فقط بايد احساس بشه، گفتني نيست. از کساني که حتي يک روز هم کار هفته شهدا انجام دادن اگه بپرسي مي تونن از اين حس برات بگن.
خلاصه هر چقدر به هفته شهدا نزديک مي شيم، مستي مون بيشتر ميشه. مستي هفته شهدا را هم بايد تجربه کني تا بفهمي. گفتني نيست …
يا علي
شنبه 14 آبان 1384
وبلاگ علي آقا مربي رو که مي خوندم، وسوسه شدم يه کم به سال عجيب 84-83 فکر کنم. سالي پر از فراز و نشيب. اولش با هفته شهدا شروع شد. هفته شهدايي پرکار و …
هفته شهداي مفيد3 هم اولين سال برگزاري رو تجربه کرد. نزديک عيد هم که مسافرت جنوب دوره 29 بود و سرزمين عشق و … (گفتنش ساده نيست؛ کوتاه هم)
مسافرت جهادي دلوار هم مسافرت عجيبي بود. اولين مسافرت جهادي بود که حس کردم مرد مسافرت جهادي شدم! اولين مسافرتي هم بود که حس کردم ديگه دارم پير ميشم.
وقتي از جهادي برگشتيم خبردار شدم که بعد از سه ترم بلاتکليفي و کاغذبازي، بالاخره با انتقال و تغيير رشته و تغيير گروه آموزشي موافقت شده و … خداييش خودم هم نفهميدم چطوري « بدون بند پ » اين کار به انتها رسيد. به هر کس هم ميگم باور نمي کنه. ولي خدا بزرگتر از اين حرفاس. خدا اون بالاس!
خلاصه بعد از سه ترم برگشتم اين ور ميز و علاوه بر تدريس مشغول درس خوندن شدم. البته هر کدومش يه مزه داره. اما اصل لذتش به اينه که اين طرف ميز بودنم به اون طرف ميز بودنم ربط داره و در اصل يکيه!
بعد از اين هم قراره …
چهارشنبه 11 آبان 1384
در مورد نوع کمک هايي که ميشه قبل صحبت کرديم. به هر حال طي مراسمي، هداياي بچه هاي مدرسه بين خانواده هاي کم درآمد قيامدشت توزيع شد.در مورد نقاط قوت و ضعف اين برنامه بعد تو مدرسه صحبت ميشه. اما چيزي که واضحه اينه که اين جور کمک کردن فقط باعث ميشه توقع ها بالا بره و عده اي به تکدي عادت کنن و ديگه دنبال کار نرن. بگذريم. چند عکس هم از اين برنامه هست که براي ديدنش به آلبوم نماي شيشه اي سري بزنيد.
يا علي