سمفونی ایثار

ديروز براي خريد کتاب رفتم ميدون انقلاب. جالبه که ديگه فروشندگان خياباني نوارهاي بياباني! به قيافه هم کاري ندارن. البته نيومدم که اينو بگم. چند تايي نوار گرفتم. خونه که رسيدم شروع کردم از هر کدوم يه کمي گوش کردن. سمفوني ايثار هم تو نوارها بود. با اين که سوم خرداد رفتيم اجراي زنده ي سمفوني ايثار و نوارش رو هم از همونجا گرفتم و بارها گوش کرده بودم، تست اين نوار يک ساعت طول کشيد. تا ته دوباره گوش دادم.

حتما مي پرسيد چرا اگه نوار رو داشتم يکي ديگه خريدم. اول اينکه اين بار دوتا خريدم نه يکي. دوم هم اينکه يه بنده خدايي نوار رو ازم براي هميشه امانت گرفت! مفيدي بودن اين تبعات رو هم داره ديگه! اين بار دوتا خريدم که اگه يکي خواست امانت بگيره مجبور نشم دوباره برم انقلاب.

کارهاي مجيد انتظامي يه سر و گردن از بقيه بالاتره. عجيبه که هنوز ايرانه و فرار مغزي نکرده.

راستي جالب نيست که من تهران نيستم ولي وبلاگ به روز مي کنم؟؟؟

يا علي

رهروان 84

رهروان زين باده مستي ها کنند
خودپرستان، حق پرستي ها کنند

خوشحالم که قسمت شده دوباره برم و جاهايي رو که هميشه فقط تصور مي کردم، از نزديک ببينم. مي دونم اين جمله که مي نويسم از اونهاست که فقط خودم مي فهمم. اما مي نويسم. خيلي وقت ها حس مي کنم اون قدر به جنگ نزديک مي شم که وحشت و غرور و افتخار و سختي غير قابل تحملش خردم مي کنه. پارسال هم تو همين حال بودم. اوجش هم شلمچه بود. پارسال خواب هم نداشتم. تا حالا چند بار چند نفر تيکه ي شب بيداري هاي پارسال رو انداختن؛ اما هيچ وقت سعي نکردم جوابي بدم. حالا اين هم جوابش. توضيح بيشتري ندارم.

يکشنبه عازميم. مسافرت بازديد از مناطق جنگي خوزستان. به همراه بچه هاي دوره سي مفيد. سر اين مسافرت حسابي از مدرسه دور خوردم. شايد بهتر باشه بگم از آقاي افصح. قرار بود مسؤوليت ديگه اي تو مسافرت داشته باشم. حالا با اين وضعيت با اين که کارها مرتبه، اما اوني که مي خواستم نشد. ماجراش طولانيه. اما اين قضيه هيچ وقت يادم نميره. اگر شورا هم نظر مثبت داشت آقا افصح نبايد قرارمون يادش مي رفت…

تو اين مدت که اين طرفا پيدام نشده، کلي اتفاق افتاده. همه پشت سر هم. مغز هم طاقتش حدي داره. معلوم نيست کِي شاکي بشه و رفيق نيمه راه بشه …

رهروان زين باده مستي ها کنند
خودپرستان، حق پرستي ها کنند

سبز رنگ دین ماست

شنبه 17 دي 1384

به نقل از توقف (علي آقا مربي) :

چند وقتي است جو اسلامي کردن مدرسه در خاتم سنگين شده. کادر و معلمين مدرسه همه بچه مسلمون و مذهبي­اند ولي اکثر بچه­ها و خانواده­هايشان خيلي تعريفي ندارند. حتي بچه­هايي داريم که خجالت مي­کشند مادرشان با چادر وارد مدرسه شود.

***

من در خانواده­اي مذهبي بزرگ شدم. در مدرسه­اي تحصيل کردم که معلمينش اهل نماز و روزه بودند. محرم سياه­پوش حسين بودند و عيد غدير را جشن مي­گرفتند. در مدارسي هم کار کرده­ام که ادعاي ديني داشتند. حالا برايم سخت است به بچه­هايي درس بدهم که در خانواده­شان يک نفر هم اهل نماز نيست.

دست خودم نيست. اگر بدانم کسي نماز نمي­خواند ، نمي­توانم دوستش داشته باشم.

***

مي­دانم معلمي شغل انبياست . مي­دانم وظيفه تربيت و آموزش اين بچه­ها به گردن ماست. مي­دانم اگر من و تو کنار بکشيم ، کس ديگري نمي­ماند. همه­ي اين شعارها را مي­دانم ولي شما هم بدانيد : هر کس براي خود عقايدي دارد !

***

از شروع اين حرکت در خاتم خوشحالم. مدارس ما بايد کانون دين باشد. تنها راه نجات بچه­ها از فسادي که در آينده انتظارشان را مي­کشد همين است. کلمه دين در ذهنشان بايد قوي باشد. دين هم مانع است ، هم هادي.

رنگ ديوارهاي خاتم سبز است.

سبز رنگ دين ماست.

به ياد دارم ديوارهاي مفيد هم سبز بود.

رهرو آن است که …

چهارشنبه 14 دي 1384

امين و پسرم، مهدي، هم سن و سال بودند. با هم بازي مي‌کردند؛ مي‌دويدند، مي‌افتادند، مي‌خنديدند. حالا ديگر مهدي توي پارک « شهيد امين گودرزي » تنها مي‌دود. تنها مي‌افتد، تنها مي‌خندد. من هم مي‌نشينم و تماشايش مي‌کنم.

  • اردوي رهروان مدرسه نزديک شده. اگه مطلبي هست شنواييم.
  • متن، صفحه ي 41 کتاب نفت است؛ از سري روزگاران، انتشارات روايت فتح
  • امتحان دانشگاه هم نزديک شده.
  • امتحاني براي بچه ها طراحي کردم که حال کنن. شايد بعد اينجا هم منتشر کردم.
  • عيد قربان هم نزديک است …

تکرار

دوشنبه 12 دي 1384

زندگي تکرار روزهاي تکراري است.

هشت هزار و هفتصد و پنجاه و هفت بار.

آخر هم اين زندگي ما را خواهد کشت!

از 231 تا 216

جمعه 9 دي 1384

گردي در افقبعضي شيريني ها خيلي زود توي زندگي حل مي شه. بعضي شيريني ها اين قدر شيرينه که هميشه تو ذهن آدم مي مونه.

بعضي تلخي ها سريع تر از حد تصور از بين مي ره. بعضي تلخي ها هم مزه اش هميشه رو زبون آدم مي مونه.

بعضي غم ها زود رنگ مي بازه. بعضي غم ها اما کمر آدم رو مي شکنه.

بعضي وقايع، چه خوب چه بد؛ هميشه تو ذهن آدم مي مونه.

مراسم تشييع و تدفين « سيد »، تلخ و شيرين و غم انگيز و به ياد ماندني بود. همه از نوع دومش. با تمام مراسم هاي دنيا فرق داشت.

امروز مراسم تدفين سيدي ديگر بود. خدا رحمتش کند و به فرزندانش صبر دهد. سر مزار سيد هم رفتيم. خانواده اش هم بودند. پدر سيد را که مي بينم صبر را درک مي کنم.

اي منتظر غمگين مشو، قدري تحمل بيشتر
گردي به پاشد در افق، گويي سواري مي رسد

رضوان

دوشنبه 5 دي 1384

از اون شب بارها اومدم تو صفحه ي مديريت که چيزي بنويسم. اما نتونستم. بارها نوشتم ولي ذخيره نکردم. اين مدت خيلي سخت گذشت. کلاس رايانه ي خلوت خيلي سخت گذشت. تو آمار و رياضي يک از سي و هفت، درصد زيادي نيست. اما وقتي ميري سر کلاس غيبت يک نفر هم کاملا مشخصه. تو اين مدت بچه ها هم عوض شدن. درس خوندنشون هم عوض شده. رفاقت هاشون هم عوض شده. دوران سختي بود.

پنجشنبه با صمد و رضا رفتيم بهشت زهرا. کم کم جاهايي که بايد سر بزنيم زياد شده. اما آدرس ها با زياد شدن از ياد آدم نمي ره. شماره قطعه ها فراموشم نمي شه. کم کم آشناهايم توي بهشت زهرا بيشتر از شهر ميشه. کم کم توي شهر غريبه مي شيم و مجبور مي شيم از شهر بريم. آدم تنها، کاري ازش شاخته نيست. انسان موجودي است اجتماعي!

تا يک هفته پس زمينه ي ويندوز عکسي بود که توي اردوي کرج سال دوم دوره سي گرفته بودم. سر کلاس که خواستم برم برش داشتم که يه وقت . . .

توي مجلس ختم ميرمحمدي قرآن حزبي مي دادن که حاضرين بخونن. قرآن را گرفتم و باز کردم. سوره مبارکه بقره آيه 44. خشکم زد. يقين دارم بچه هايي که سر کلاس ما هستن خيلي کارشون درست تر از ماست.

با اينکه باد وزيدن گرفته و کم کم بارون هم مياد؛ اما من هنوز . . .

به قسمت آلبوم عکس هاي وبلاگ عکس هاي سيد را هم اضافه کردم که جلوي باد و بارون گرفته بشه.

اميدوارم دعامون کنن

سربسته

جمعه 25 آذر 1384

  • خيلي شنيده ايم که اولياءالله بين مردم هستند و کسي اونا رو نمي شناسه و مثل بقيه مردم زندگي مي کنن. اوقاتي هست که وقتي زندگي رو مرور مي کني يقين مي کني که … اما حيف که … خدا به داد ما برسه … ذهنم خالي نميشه. چرا باد نمياد؟

  • فردا با پايه سوم کلاس رايانه دارم. سخته …

کاش سیلی گردد این اشک غمش …

چهارشنبه 23 آذر 1384

سلام امام رضا؛

تولدتان مبارك؛ چشم پدرتان روشن، مادرتان به سلامت.

خوش آمديد به دنيا؛ با طلوعتان جهان ما را منور فرموديد. قدم روي چشم ما گذاشتيد. قدم ميانِ دلِ ما گذاشتيد.

اي دل، بيا سفر به حريمِ رضا كنيم وز اين طريق، كسبِ رضاي خدا كنيم

همچون كبوترانِ حرم، در فضاي نور خود را از اين كدورتِ دنيا، رها كنيم

سلام امام رضا؛

چقدر دلمان براي مشهدتان تنگ شده است.

چقدر دلمان هواي صحن و سرايتان را دارد:

از دور قدم‌زنان بياييم، چشممان را بدوزيم به گنبد طلايي و گلدسته‌ها و آن گنبدِ آبيِ بزرگ، از دور زيرِ لب ذكر بگوييم. واردِ حرم بِشَويم، دستمان را بگذاريم رويِ سينه، تعظيم كنيم: «السلام عليك يا علي بن موسي الرضا المرتضي و رحمه الله و بركاته»، آرام آرام جلو بياييم، توي آن حوضِ قشنگِ سنگي وضو بگيريم، بوسه‌اي بر در بزنيم، كفش‌ها را بِكَنيم و بر خاك بيافتيم.

شكر خدا كه بر درت آمدم…

سلام امام رضا؛

چقدر دلمان برايتان تنگ شده بود:

ز تار و پود جان فرياد دارم هواي صحنِ گوهرشاد دارم

سلام امام رضا؛

امروز قرار بود اين جا جشن ميلادتان را بگيريم. همه خوشحال باشيم. همه خوشحالي كنيم. مي‌دانيد كه؟ ما به شادي شما شاديم و به ناراحتي‌تان ناراحت.

همه چيز را آماده كرده‌بوديم. داده بوديم جلوي در را چراغاني كنند، در و ديوار را پارچه زده بوديم، كاغذ چسبانده بوديم كه: «روزِ فرخنده‌ي ميلادِ رضاست…» دل توي دلمان نبود كه امروز برسد و عرض ادب كنيم. لباس‌هاي نوي مان را گذاشته بوديم دمِ دست كه امروز بپوشيم. عطر بزنيم و خوش‌بو باشيم. خوشحال باشيم و خوشحالي كنيم. مي‌دانيد كه؟

يك جهان خاطره مي‌آورد احوالِ خزان

جويبار است كه از جورِ خزان مي‌نالد با نوايي كه دلِ كوه، از

پیمایش به بالا