شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴

پدرم، مادرم، سلام؛

خیال نکنید اگر دیردیر به یادتان می‌افتیم یا گاه‌گاه سری به شما می‌زنیم، به یادتان نیستیم و دوستتان نداریم.

بالا و پایین‌های روزگار، مدام بالا و پایینمان می‌کند و تمام حواسمان را جمع کرده‌ایم که در این دست‌اندازها، خدای ناکرده، چپ نکنیم. موتور ضعیف جانمان، این روزها جسم را هم به زحمت حرکت می‌دهد، از پرواز روح که اصلاً صحبت نفرمایید.

شکایتی از عهد و روزگار نیست البته، که مصیبت در جانمان است. چون «دوست» دشمن است، ‌شکایت کجا بریم؟

پدرم، مادرم؛

خیال نمی‌کنیم برادری رابطه‌ای از جنس هم‌خونی باشد و پدری و مادری لقبی برای والد و والده. چه خونی؟ کدام والد؟ کدام والده؟

مگر خون،‌ جاری حیات در این عالم نیست؟

مگر می‌توان برای حیات زمینی جسم انسان در دارالفناء، پدر و مادری قایل شد و حیات ابدی او را در دارالقرار، بی‌مادر و پدر دانست؟

مگر نفرمود امیرمان (امیر امیران عالم) که «بسا برادرا که نزاییده مادرت»؟

شما پسرانی دارید که حیات ظاهری‌شان در این زمین سال‌هاست که پایان یافته؛ (هر چند که حیات باطنی‌شان ادامه ‌دارد و از ما زنده‌ترند) اما امروز، همه‌ی پسران این سرزمین، فرزندان شما هستند که زندگی‌ ظاهری و باطنی امروزشان را، میراثِ گران‌قدرِ برادرانِ بزرگ‌ترِ خود می‌دانند.

اگر گاهی فراموشمان می‌شود، کاملاً طبیعی است: انسان را از نسیان گرفته‌اند.

می‌دانیم که شما می‌دانید و به دل نمی‌گیرید.

پدرم، مادرم؛

آن روزی که پسر شما عقیده‌اش را با خطی سرخ امضا می‌کرد،‌ من و دوستانم در این دنیا نبودیم. (هر چند که همین حالا هم خیلی در این دنیا نیستیم) اما مدام این فکر آزارمان می‌دهد که اگر بر فرض محال در این دنیا بودیم، با این حال و روزی که امروز داریم، برایمان توفیری هم می‌کرد یا نه؟

یعنی واقعاً اگر آن روز من و دوستان در این دنیا بودیم، امروز مادران و پدران داغدارمان از فرزندان شما این چنین نامه‌ای را دریافت می‌کردند؟

نمی‌دانم چقدر از پدر و مادرهای ما حاضرند امروز جای شما بودند و فرزند شما برایشان نامه می‌نوشت. اصلاً خود شما حاضر هستید؟

حاضر هستید این همه سال جدایی و دوری و تنهایی را با لحظه‌ای از خوشی‌های این دنیا عوض کنید؟ چه می‌گویم؟! حاضرید یک لحظه از آن همه تنهایی و درد و دوری را با همه‌ی دنیای ما عوض کنید؟

پدرم، مادرم؛

هر سال من و دوستانم (کم و بیش) دور هم جمع می‌شدیم و در مثل این روزها ضیافتی بر پا می‌کردیم که برادرانمان به میهمانی می‌آمدند. امسال اما…

امسال اما کمی دیر می‌شود. باید می‌بخشید. به خیالمان رسید که این تأخیر دوماهه‌ی آذر تا بهمن ممکن است دلتنگتان کند. نه! درست نگفتم: به خیالمان می‌رسد که این تأخیر دوماهه‌ی آذر تا بهمن دلتنگمان می کند. خیلی دل‌تنگمان می‌کند. گفتیم برایتان بنویسیم تا کمی سبک بشویم.

آخر می‌دانید؟ ما این هفته را خیلی دوست داریم.

نکند به خیالتان ما این هفته را گرد هم می‌آییم برای دل‌خوشی شما؟ برای تکریم شما؟ نه! اصلاً کریم چه نیازی به تکریم دارد؟

نکند به خیالتان این هفته را برای تبیین فلسفه‌ی جنگ و بررسی رابطه‌ی جنگ و صلح و استکبار جهانی و … دوست داریم؟

نکند به خیالتان برای به‌به و چه‌چه این و آن و تعریف و تمجید آن و این گرد هم می‌آییم؟ کدام تعریف؟ کدام تمجید؟

ما شاید -اگر خیلی تلاش کنیم- این هفته را دور هم جمع می‌شویم که کمی دل خودمان خوش باشد که هنوز راه همان است و مرد بسیار است. شاید سالی یک‌دفعه یادمان بیاید که هر چند شاید جنگ خاتمه یافته باشد، اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت و شاید بعد این تکرار مکرر به یادمان بماند که باب جهاد اصغر بسته شد، باب جهاد اکبر که بسته نیست.

ذره‌ای اخلاص اگر در کار باشد البته…

پدرم، مادرم؛

ان‌شاءالله امسال هم، اوخر بهمن ماه، آیین ادای کوچک‌ترین دِین ما به برادرانمان –همچون سال‌های گذشته- در دبیرستان برپا خواهد بود. این مختصر را فقط یک یادآوری کودکانه بدانید. به زودی به دستبوستان خواهیم رسید.

در آخر برایتان می‌نویسیم که دوستتان داریم و البته خودمان بهتر از هر کس دیگری می‌دانیم که در این روزگار «دوستت دارم» رایج‌ترین دروغی است که آدم‌ها به هم تحویل می‌دهند.

می‌دانیم که سرافرازمان می‌کنید. ما شرمنده‌ی ابدی‌تان هستیم.

فرزندان کوچک شما در گروه شهدا

به نقل از ول شدگان

گر سنگ از این کلام بنالد عجب مدار …

4 نظر در مورد “گر سنگ از این کلام بنالد عجب مدار …

  • ۱۳ آذر ۱۳۸۴ در ۸:۲۰ ق٫ظ
    لینک ثابت

    به نام خدا
    دوست عزیز سلام
    دمتون گرم سایت جالبی دارین
    من لوگوی وبلاگ تون رو توی وبلاگ گذاشتم اگر مایلید لوگوی بنده رو در سایت تون بزارین ممنون می شم
    یا علی مددی
    اللهم عجل لولیک الفرج

    پاسخ
  • ۱۵ آذر ۱۳۸۴ در ۱۱:۳۰ ق٫ظ
    لینک ثابت

    همون موقع هست که دیگه نمی شه حرفی رو زد. یادم باشه باهاتون خیلی حرف دارم.(من چه قدر حرف می زنم!).
    ای منتظر غمگین نباش، قدری تحمل بیشتر
    گردی به پا شد در افق،
    گویی سواری می رسد.
    یا علی.

    پاسخ
  • ۲۰ آذر ۱۳۸۴ در ۹:۲۲ ق٫ظ
    لینک ثابت

    بسم رب الشهدا
    سلام رئیس بچه های پارسی بلاگ زحمت کشیدندو ابتکار جدید بخرج دادند ! یه گروه مکتب الشهدا تشکیل داده ایم خوشحال می شیم بازهم رئیس باشید . ( مدیر گروه ) مثل قدیمها . از اطاعت وعبادت چه می دانم برام دعا کن . یا علی مددی !( اگر شمارشما رو پی داکنم زنگ می زنم )

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *