خاطرات

خاطره ای از زندگی

پارادوکس شبکه ای

با اینکه همیشه در فضای رایانه و رسانه بوده ام و این ها یکی از بازی و سرگرمی ام بوده اند، اما به لطف خدا هیچ وقت محتاجش نبوده ام و در حد بازی و سرگرمی مانده اند و حتی وقتی برای کارهای تخصصی شبکه هم مزدی گرفته ام، باز به دید همان سرگرمی کارم را انجام داده ام. شاید برای خیلی ها این مسأله ذهنیات و سؤال و شبهاتی ایجاد کرده باشد، گاهی کسانی مثل آرمان و محمد رضا این سؤال را گفته اند و گاهی تر که نمی دانم چقدر بوده و چه کسانی، نپرسیده اند که چرا کسی که دوره های مفصل شبکه خوانده و واحدهای آی تی گذرانده، سال ها تجربه کارهای سبک و نیمه سنگین شبکه داشته، سفارش های قد و نیم قد و وقت و بی وقت شبکه با پیشنهاد ساعتی فلان هزار تومان دارد، چسبیده به مدرسه های ریز و درشت و دستمزد های معمولی و وقتش را در رفت و آمد به پاکدشت می گذراند؟! راستش نمی دانم جواب های ضد و نقیضی که به این جور سؤالات داده ام، مخاطب را قانع کرده باشد یا نه؛ اما یادم نمی آید جوابی داده باشم که خودم را قانع کند!!!

با این اوصاف، فردا می خواهم بروم در اولین جلسه کلاس های مهارتی متوسطه حسان، برای بچه های حسان شبکه درس بدهم و آماده شان کنم بروند از این راه درآمد کسب کنند و روی پای خودشان بایستند. تناقض عجیبی است. مانده ام چطور توضیح دهم که این راه می تواند درآمد زیادی داشته باشد اما شک دارم روش هایی که اهالی شبکه به کار می برند تهش نان حلال باشد.

اگر پرسیدند « تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد » چه باید بگویم؟ این اولین باری است که شبکه تدریس می کنم و دانش آموزم قرار است از آن پول در بیاورد و سخت به پولش محتاج است.

خاطرات بیست و سه ساله

ایستاده ایم دور هم. من و عباس و مهدی و جواد*. بحث هم این است که سال بعد برویم کدام مدرسه. اسم چند تایش می آید وسط: تیزهوشان، علوی، اسوه، امام صادق(ع)، مفید …

عباس می گوید یکی از برادرانش مفید درس خوانده است. می گوید آن آقایی که کارت دم در بچه ها را چک می کند یک روحانی است! می گوید باید آزمون بدهیم. و این گونه می شود که با پدر و مادرمان شال و کلاه می کنیم و می رویم خیابان زنجان شمالی (مرحوم!)، بلوار پر از خاک سهرود (که آن روزها داشت از زیرش مترو رد می شد)، کوچه شهید عموزاده (که بعدها فهمیدیم پسر سرایدار مدرسه بوده)

روز آزمون (یکی از روزهای خرداد 1369) جای من می افتد توی نماز خانه. باید چند ساعتی بنشینم روی زمین. مدام این ور و آن ور می شوم. حرصم در می آید از این موکتی که با موزائیک فرق چندانی ندارد. اما خوشحالم از امتحانی که داده ام. آن قدر خوشحال که برای اولین بار در عالم بچگی دست به جیب می شوم و از دکه-خانه ی روبروی مدرسه، پدر و مادرم را ناهار مهمان می کنم.

نتایج که اعلام می شود اسمم نیست. اما اسم بقیه بچه ها هست. باورم نمی شود. اشک حلقه می زند توی چشم هایم. غم قبول نشدن یک طرف، غم دوری از دوستان دبستان یاسر طرف دیگر، کوتاه نمی آیم. قرص و قایم می گویم قبول شده ام. آن قدر پاپیچ می شوم که پدر راضی می شود تا مدرسه بیاید و از آن ها بخواهد که برگه ام را بیرون بکشد تا نمره ام را ببینم. (اولین دانش آموز ستاره دار!) آقای جوانی با ریش بلند با قیافه ی حق به جانبی می رود داخل اتاق گوشه ی نمازخانه و با قیافه ی شرمنده ای در می آید: آقا ببخشید! آقازاده شما نمره لازم را آورده اما انگار در سورت کردن برگه ها اسمشان از قلم افتاده است.

عیدی ارزنده

چند وقت قبل، از آقای افصح عیدی زیبایی گرفتم که خیلی برام با ارزش بود. یاد روزهای به یاد ماندنی همنشینی با رفقای شهدا در گروه شهدای مدرسه افتادم. شما هم این دو تصویر جالب را ببینید.

1

2

بچه ها ناراضی باشید

مدرسه ی ما، حیاط نسبتا بزرگی داشت. کلی هم کلاس با نیمکت هایی که رنگ کهنگی داشتند و هر کدام سه دانش آموز را تحمل می کردند. تقریبا روی همه ی نیمکت ها هم خط هایی بود که مرز هر نفر را روی نیمکت مشخص می کرد. کلاس های مدرسه، بعضی کوچک و بعضی بزرگ بودند. اما همه قدیمی بودند و دو طرف راهرویی طولانی بودند که دری بزرگ و فلزی، با میله هایی که جلوی شیشه های بزرگش ردیف شده بود، دو قسمتش کرده بود. ساختمانی یک طبقه، کنار حیاطی نسبتا بزرگ …

از وسط حیاط مدرسه، دو سرسره ی بزرگ که با آسفالت روکش شده بود، سرک کشیده بود و پله هایی داخل حجم این سرسره ها بود که تا نقطه ی تاریک و نامعلومی ادامه داشت، این مایه ی وحشت، پناهگاهی بود که مشابه ش در خیلی از مدارس قد کشیده بود و من حتی وقتی بعد از سال 67 در پناهگاه زیر زمینی حیاط مدرسه نمایشگاه کاردستی های بچه ها را گذاشتند، از ترس تصوراتی که از انتهای آن پله های آجری داشتم، برای دیدن رطوبت سنجی که خودم ساخته بودم هم نرفتم.

کودکی ما و کودکی امروز، بسیار تفاوت کرده؛ اما جالب است که ظاهرا غر زدن ها، مستقل از شرایط است!

وبلاگ نوشتن

هشت سال قبل، همین روزها بود که وارد دنیایی شدم که بسیار غریبه بود و نا مأنوس. دنیایی که هیچ کدام از اطرافیان واقعی در آن حضور نداشتند و گستردگی بسیاری داشت برای من که دنبال کشف بودم و ابداع در محیط اطرافم.

خیلی زود در آن محیط که امروز به « وبلاگستان » شناخته می شود، بین گروهی گسترده از وبلاگ نویسان شهرتی یافتم و دوست و دشمن پیدا کردم. حتی تهدید شدم که یک تیر چراغ برق برایم در نظر خواهند گرفت بعد از پیروزی عزیزان منافق!

بعدها به صورت غیر حضوری و با نام مستعار، شدم یکی از پیشکسوتان وبلاگ نویسی ارزشی و بعدها که فوت کردم، خبردار شدم که جایی در مجلسی ختم هم گرفته اند برایم!

خلاصه اینکه ماجراهایی داشت این هشت – نه سال درد دل های بی ربط و گاه مبهم بنده در دنیای مجازی.

وبلاگ « راز نهفته » که می خوانید، بارها زیر عنوان عوض کرد با تغییر روزگار نویسنده ی آن. گاهی « نوشته های یک معلم رایانه » بود و گاهی « نوشته های محمد امین و دست نوشته های سلمان »؛ گاهی هم سلمان بدون اجازه ی امین، کل قالب را خصوصی سازی می کرد البته و زیر عنوان را مصادره می کرد.

اما در تمام این مدت، یک موضوع برایم دغدغه ی اصلی بود: « چرا وبلاگ می نویسم؟! »

بازی کودکانه

بچه تر که بودیم، در مدرسه معلمانی داشتیم که مثل همه ی مفیدی های کارکشته، سوفسطاییان قهاری بودند. هر وقت هم بحثی راه می انداختند، شاید فکر می کردیم عجب معلم علامه ای داریم. غافل از این که خیلی وقت ها سر کار بودیم و معلم جهل ما را به بازی گرفته بود و این گیج خوردن ما، سوژه ی خنده ی دفتر دبیران هم بود!

گاهی بحث ها، درباره ی مسائلی بود که از سن ما فراتر بود، گاهی هم مسائلی خیالی و بی اساس بود که دستمایه ی جدلی شده بود که خیلی وقت ها محتوای نهایی آن اهمیتی نداشت.

اما در هر صورت، ما را در بحث و جدل خبره کرد تا حالا که خودمان معلم شده ایم، گاهی دانسته یا نادانسته، همان تفریح نامردانه ی معلمی را تجربه کنیم.

اما این سفسطه و جدل های دنیای معلمی، آفت معلمی هم هست. گاهی شاید مغرور شویم از این که همیشه در بحث پیروزیم و روی حرف مان حرفی نمی آید. گاهی این غرور که ناشی از جهل است، باعث می شود جهل مان مقدمه ی فریب خوردن شود و سواری دادن و از راه به در شدن …

“خدا حفظ کند حاج آقا مجتبی را برای ما !”

دزدی تو روز روشن

ظهر بود و عماد داشت با یه بنده خدایی می رفت سمت مدرسه. بعد از پل یادگار امام که پیچیدن تو یکم دریان نو، اون بنده خدا یه لحظه چیزی دید که تا بیاد تحلیلش کنه، ازش عبور کرده بودن. یه آقای نسبتا مسن که موهای جو گندمی کم پشت داشت و سوار موتور بود، کنار یه پراید بژ که درست نبش یکم دریان نو کنار دیوار آجری پارک شده بود. یه پیچ گوشتی  بزرگ آبی رنگ هم دستش بود و داشت با قفل پراید سرش رو گرم می کرد!

اون بنده خدا تا تجزیه تحلیل کرد و فهمید داره توی روز روشن دزدی میشه؛ سریع به عماد گفت دور بزن، دور بزن! عماد هم سر و ته کرد اما دیدن جا خالیه و دزده نیست. یه پراید مونده بود بدون دزدگیر که حتی نشد با مشت و لگد صداش رو دربیاری که صاحبش بیاد و کارتن های روی صندلی عقب که دزدان نامحترم رو غلغلک میده برداره.

عماد یه چرخی اطراف زد و باز برگشتن؛ اما خبری از آقا دزده که فهمید یه نفر توی یه ماشین در حال عبور سر برگردوند و چشم توی چشمش شد نبود. جالب بود که توی این محل نسبتا شلوغ؛ این قدر کسی به کسی کار نداره که آقا دزده خیالش راحته.

شکر خدا که همراه عماد حواسش بود واسطه شد که یه بنده خدایی برای دقایقی از مال حروم محروم بشه.

عزیزان من؛ توی ماشین به چنین طرز تابلویی وسایل نذارید که دزدان را به حرامخواری بندازه و خودتون رو به دردسر!

لا تَقفُ ما لَیسَ لَکَ بِه عِلمٌ

چند روز قبل تر از امروز، دوستی جوان از دوستان عزیزم، معرکه ای گرفته بود عظیم در مدرسه. ماجرای بحث هم صحت و سقم عملیاتی بود که « در چشم باد » روایت کرده بود در جمعه ی قبل. این دوست، اصرار داشت که این عملیات ربطی به آزادسازی خرمشهر نداشته و شباهتش به کربلای 5 بیشتر است. دلیل و برهانش هم این که شنیده ایم در کربلای 5 بوده که تیربار را بر زمین می گذاشتند و همه را قتل عام می کردند!

اما من بحث برایم این نبود که آیا تنها وجه تمایز کربلای 5 و بیت المقدس نحوه ی استفاده از تیربار بوده یا وجود نخل یا …

من حواسم به جریان اطلاعات و تأثیرش در « ما » بود.

حالا که تحویلت می گیرند … « آقا » باش

این روزها بحث داغ خیلی از خانواده های دور و بر ما، « آزمون های ورودی مدارس » است.

آزمون ورودی برای خیلی از مدارسی که متقاضیان زیادی دارند، شاید لازم باشد. اما باید حواس مان به فشاری که به خانواده ها می آید هم باشد. در مدارس راهنمایی، دانش آموزانی که پنجم ابتدایی را پشت سر می گذارند، با سدی وحشتناک برخورد می کنند، برخورد کردنی!!!

آزمون ورودی، یک صف طولانی است که جلوی در مدارسی مثل مدرسه ی ما تشکیل می شود و هیچ شباهتی هم به صف های رایج سابق ندارد. در این صف کسانی جلوتر قرار می گیرند که کمی درس شان بهتر باشد و کمی مهارت تست زنی بیشتری کسب کرده باشند و از همه مهم تر، اضطراب کمتری داشته باشند و هم خانواده و هم دانش آموز مورد نظر به این مبارزه منطقی تر و آگاهانه تر نگاه کنند.

آن طور که در این سال ها دیده ام، عرف این است که در آزمون های ورودی، مدارس خود را « ارباب » می دانند و انگار می خواهند از بین متقاضیان « بندگی » تعدادی را انتخاب کنند. استدلال این نوع برخورد نیمه انسانی! هم چیزی نیست جز « حالا که اولیا از بین مدارس حق انتخاب دارند، مدرسه هم حق دارد از بین دانش آموزان داوطلب، عده ای را انتخاب کند. »

اما حواس مان نیست که با حقانیت بخشیدن به این استدلال و این انتخاب، برخوردها و کارهایی انجام می دهیم که زندگی بعضی از این داوطلبان و خانواده شان را درهم می پیچیم!

 

مطمئن باشید چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد خواندن و تصور این 12 صحنه از هزاران صحنه ای که هر سال اتفاق می افتد تا عده ای در دوره ای جدید ثبت نام شوند.

ضرری هم ندارد به عنوان مسؤولان آزمون ورودی، خودمان را چند لحظه بگذاریم جای خانواده هایی که در تلاش برای نوشتن نام آقا زاده شان در یک مدرسه، با چنین صحنه ها و برخوردهایی مواجه شده اند؟ …

سیدِ خدا

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است – براي بعضي ها – پر تب و تاب. روزهايي كه همه ياد معلم هايشان مي افتند. بعضي ها با هيكل گنده شان دوباره مي روند مدرسه و مثل بچگي هاشان مي روند دم دفتر دبيران مي گويند « آقا اجازه! روزتان مبارك »

معلمان سن و سال داري هم كه جواني شان را گذاشته اند براي گنده شدن اين بچه هاي قديم، هم ذوق مي كنند از برومندي اين نوگلان سابق، هم غصه شان مي گيرد از ديدن گذر عمر و پيري خودشان و زجرهايي كه با معلم شدن و معلم ماندن چشيده اند. شايد هم كمي گريه كنند؛ گاهي همان جا جلوي چشم اين آقايان رشيد فعلي، گاهي هم در گوشه اي دنج و خلوت.

اما اين گريه نه از روي خوشحالي است براي ديدن دوباره بچه هاشان، نه از حسرت گذر ايام و نزديكي به آخر خط . . . اين گريه را فقط بايد معلم باشي تا بفهمي.

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است كه بارها تا همين صفحه ي « نوشته ي جديد » آمدم تا بنويسم از اتفاقاتي كه دوست دارم برايم ثبت شود و بعدها مرورشان كنم، اما نمي دانم چرا دستم به نوشتن نرفت و به جاي «ارسال »، روي « خروج » كليك كردم.

اما امروز، « سيد مسعود » بعد از حدود بيست و يك ماه وبلاگش را به روز كرد. با يكي از همان مطالبي كه فقط بعضي ها بايد بفهمند و بقيه سر كار خواهند ماند اگر سعي كنند خود را مخاطبش جا بزنند.
من هم سعي كردم سر كار نمانم البته . . . اما نوشته هايش مرا برد به آن روزهاي سخت . . .

« سيد مسعود » را اول بار، سلمان ديده بود در دنياي مجازي. گذشت تا بعدها شديم رفيق. اما ظاهرا رسم نيست معلم و دانش آموز رفيق شوند در مدرسه ي ما؛ البته من هيچ وقت معلمش نبودم. « سيد مسعود » هم هميشه نگاهش به من نگاه يك فرد عادي جامعه به يك عنصر اطلاعاتي بود تا يك رفيق. هر قدر هم سعي كردم از توهم و تخيل بيرونش بكشم، كارساز نشد. حتي الان هم كه دارد اين مطلب را مي خواند، فكر مي كنم در پس ذهن شلوغش، تصوير يك زانتياي مشكي به صورت اسلايد پخش مي شود!

اما بعد از فارغ التحصيلي شان، قسمت نشد « سيد مسعود » را بيشتر ببينم. شايد خودش فكر كند چون سر من شلوغ شده، اين مدت كمتر همديگر را ديده ايم، اما شما كه غريبه نيستيد، دليل اصلي اش، اين است كه آقاي « سيد مسعود » حسابي انس گرفته با تنهايي. دليل اصلي ترش هم كه با اينكه شما غريبه نيستيد، نمي خواهم و نبايد ماجرايش را براي تان تعريف كنم اين است كه من را هل دادند در ماجرايي كه يك سرش « سيد مسعود » بود و من دست و پا زدم و مي زنم كه از اين ماجرا دور بمانم و چون – همانطور كه عرض شد – « سيد مسعود » هم سري در اين ماجرا دارد، لاجرم از او هم دور مانده ام.

حالا دنيا رسيده به جايي كه « سيد مسعود » گله مي كند از سر شلوغي من و فراموشي شاگردان و دلتنگي ديدار شصت و هفت مردي كه همه مان مي شناسيم شان و غريبه ها هم نمي دانند كي هستند و كجا بايد دنبال شان گشت. ( انصافا هم معيار خوبي داريم براي تشخيص غريبه هاي جمع مان! )

حالا هم كه قصد دارم « ارسال » را بزنم، باز هم بدم نمی آید بروم سراغ « خروج » و كل « صفحه مديريت » را كأن لم يكن تلقي كنم . . . اما چه كنم كه دوست ندارم سلام « سيد مسعود » را بي جواب گذاشته باشم.

اميدوارم هرجا هست و خواهد بود، سلامت باشد و سلامت باشد و سلامت باشد و پيروز
مثل آرزويي كه براي تمام بچه هايي كه بچگي شان تمام طول زندگي ام را پر كرده، دارم

پیمایش به بالا