خاطرات

خاطره ای از زندگی

عاقبت

منزلي كه توش بزرگ شدم و هزار تا خاطره ي كوچك و بزرگ و تلخ و شيرين دارم، شده حسينيه … 

منزل احمدزاده

 خوشحالم كه به خاطر دو زار پول خرابش نكردن

برای پسر بازیگوش

سلام
اما ما … امروز خیلی چیزا به هم ریخته بود … چند روز بود اینترنت قطع بود … آنتی ویروس ها به روز نشده بود و ویروس هم مشاهده شده بود … خریدهامون نرسیده بود … آخوندی کلید کرده بود برنامه ش رو درست کنم … بندی … با همه ی کارمندای پارس آنلاین دعوا کردم … بالاخره اینترنت وصل شد … ساعت 3 رفتم ناهار … خسته شدم.
… الان تازه میخوام برم خونه … بايد استراحت کنم تا فردا ساعت هفت صبح دوباره بیام سر کار … دوشنبه ها میرم سر کلاس و با بچه ها زندگی می کنم. نفسی تازه می کنم و باز هم کار … کار … کار …
خستگیم درمیره وقتی یکی از فارغ التحصیلا میاد و میبینم كارش گرفته … رفته تو کار شبکه … یادش بخیر وقتی اول راهنمایی بود … موس رو از دمش می گرفت دستش …
پیر شدیما …

خسته، اما …

خيلي پيش مياد آدم هايي مي بينم كه با جايگاه شون فاصله دارن. ديشب تا دم در اتوبوس رفتم. اما اينقدر خسته بودم كه نتونستم چشم از تاكسي اي كه جلوتر ايستاده بود بردارم. خود به خود راهم كج شد و سوار تاكسي شدم. حس و حالش نبود كه پونصد تومني رو تا آخر مسير نگهدارم. دادمش به راننده كه از سنگيني ش نجات پيدا كنم. راننده كه پول رو گرفت، با اينكه دست مون با هم تماس نداشت، گفت «چقدر دستاتون سرده!» بعد هم بدون اينكه منتظر جواب باشه شروع كرد به شعر خوندن . . . هوا بس ناجوانمردانه سرد است . . .

من هم گوش مي كردم و خيلي حال پاسخ نبود. بعد يك برگ كاغذ مچاله از زير داشبورد پيكانش درآورد و شروع كرد خوندن. وسطاي شعر بود كه تاكسي پر شد. راننده هم كم نياورد و كاغذ رو داد دست من گفت بخون. خودش هم زد توي دنده و راه افتاد.

شعر از مولوي بود. قشنگ هم بود. علاقه ي راننده به شعر و مطالعه و ادبيات هم برام جالب بود. از اين جور «علاقه مندان» خيلي ديدم تا حالا. كساني كه كارشون خيلي ربطي به علاقه شون نداره. البته كارش رو هم خوب بلد بود.

وسطاي راه، توي خواب و بيداري، ديگه خيلي نفهميدم تا آخر مسير چي داشت مي گفت.
خسته بودم خب، امروز از صبح كلاس داشتم …

هر دم از عمر می رود نفسی …

یاد گذشته ای نه چندان دور به خیر . . .
یاد شب های آخر هفته ی شهدا به خیر . . .
یاد نمایشگاه شهدا به خیر . . .
یاد . . .
چی بگم که لحظه لحظه ی هفته ی شهدا خاطره اس. تنها هفته های عمرم که شب ها رو مثل روز می گذروندیم. بیدار بیدار . . . و همدم اون لحظه هامون هم فقط دست نوشته ها و وسایل و خاطره ی شهدا بود. خاطره هایی که هیچ کدوممون سنمون نمی رسید که توشون حضور داشته باشیم، اما همه مون آرزوی بودن تو اون قصه ها رو داشتیم. قصه که نمی شه گفت. زندگی . . . قشنگ ترین زندگی های دنیا.
یاد همه ی اون چیزا به خیر.
از اون روزا فقط یه دفترچه برام مونده. یه دفترچه ی سبز قشنگ. دفترچه ای که تو دنیای کوچیک نوجوانی، کلی دنبالش رفتم تا بالاخره تو بساط یه دستفروش پیداش کردم. با تمام پول هایی که تو جیبم بود خریدمش و با ذوق و شوق شروع کردم به نوشتن. نوشتم، نوشتم، نوشتم؛ اما امروز که بعد از سال ها دوباره پیداش کردم، دیدم بعد از وصیت نامه ام، دیگه جز سفیدی کاغذ، نوشته ای توش دیده نمی شه.
اما همین نوشته ها، هر چقدر هم کم باشه، یادگار همون هفته ی شهدای مدرسه است. یاد دفترچه ی محاسبه نفس شهید بلورچی، یاد یادداشت روزانه های شهید فیض، یاد . . .
اون روز مطمئن بودم که دیگه نه من، نه این دنیا نمی تونیم همدیگه رو تحمل کنیم. وصیت نامه رو نوشتم و دفتر رو بستم. اما حالا که می بینم پاهام سنگ شده و جلوی پروازم رو می گیره، باز هم می نویسم. باز هم سعی می کنم با این دفترچه ی سبز کوچک درد دل کنم. به یاد تمام چیزهایی که داشتم. به یاد تمام لحظات پربار عمرم که خیلی زود از دست دادمشون.
از امروز بعضی از مطالب این دفتر چه رو اینجا می نویسم که یادم نره کی بودم، یادم نره این سلمان که نشسته پشت این دستگاه بدون روح، فقط به خاطر تکلیف اینجاست و نباید اجازه بده که روحش از دستش بره. یادش نره که . . .
. . . و اشک اگر بگذارد . . .

پیمایش به بالا