یادداشت های ناچاری

*
…و يکي از بخارا پس از واقعه [حمله‌ي چنگيز] گريخته بود و به خراسان آمده، حال
بخارا ازو پرسيدند. گفت: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند.»
جماعت زيرکان که اين تقرير شنيدند، اتّفاق کردند که در پارسي موجزتر از اين سخن
نتواند بود…
(تاريخ جهانگشاي جويني)

**
عصر يکي از آخرين چهارشنبه‌هاي هشتاد و يک، به دعوت کسي بود يا کساني،‌ درست به
خاطر ندارم، همراه يکي از رفقا عازم شديم به جلسه‌اي در خبرگزاري قدس. موضوع جلسه
گويا تشکيل گروهي بود يا حلقه‌اي يا جمعيتي يا سمني (سازمانِ مردم – نهاد يا همان
ان.جي.اوي خودمان!) براي مطالعه و پروارسازي افکار نسل جوان در زمينه‌ي فلسطين.
قدري توي راهرو و دم در معطل شديم تا دعوتمان کردند به اتاق جلسه. ميزِ گردي بود که
دور تا دور نشسته بودند،‌ همه هم غريبه (البته با ما و براي ما) گوشه‌اي از مجلس
يکي دو تا صندلي خالي مانده بود که فی‌الفور اشغال کرديم. کسي خودش را معرفي نکرد و
از ما هم نخواستند که خودمان را معرفي کنيم. البته در طول جلسه از لابلاي حرف‌ها
فهميدم که آن آقايي که بالاتر از همه نشسته‌اند، دکتر مجتبي رحماندوست (اخوي آقا
مصطفي) دبير جمعيت حمايت از مردم فلسطين هستند و کنار دستشان آقاي محترمي به نام
سردار نوراني که نمی‌دانم چه‌کاره‌ي آن جا بودند.
از شانس خوب، آقايي که کنار دست من نشسته بودند (يعني من کنار دستشان نشسته
‌بودم)،‌ هر چند که در ظاهر فرقي با بقيه نداشتند (و حتي مساوی‌تر هم بودند) اما
ميهمان افتخاري جلسه به حساب می‌آمدند: «مروان الغول» هنرمند فيلم‌سازي از نوار غزه
و کرانه‌هاي باختري…


نيم ساعت اول جلسه به صحبت‌هاي عربي «مروان» و ترجمه‌هاي دست و پا شکسته‌ي دکتر و
سردار و آقاي سرمدي و همسرلبنانی‌شان براي حاضرين سپري شد. قرار بود بعد از
صحبت‌ها، سومين ساخته‌ي مروان را ببينيم. فيلمي که هنوز هيچ شبکه‌اي آن را پخش
نکرده بود:
در ماه آگوست سال 2002، هواپيماي اف شانزده اسراييلي، در نيمه‌هاي شب، بمبي يک تني
روي نوار غزه پرتاب می‌کند و بيست و هشت  نفر کشته مي شوند. نوزده نفر از اين تعداد
کودک بودند. در مجموع هم سيصد و پنجاه نفر زخمي می‌شوند. اين فيلم داستان واقعي
پسري چهارده ساله است که مادر و دو برادرش در اين بمباران کشته می‌شوند. اين فيلم
ابتدا قرار بود گزارشي از نوار غزه و وضعيت مردم آن جا باشد و ساخت آن قبل از اين
حمله آغاز شده بود. در زماني که فلسطينی‌ها آتش‌بس را پذيرفته بودند. اما اسراييل
به قصد ترور «صلاح شهاده» از رهبران حماس، که در اين محله‌ي صدهزار نفري زندگي
می‌کرده است، آتش‌بس را زير پا می‌گذارد و اين حمله‌ي وحشيانه را ترتيب می‌دهد.
در فيلم «مروان الغول» که با محوريت آن پسر چهارده ساله ساخته شده بود، صحنه‌هايي
از تشييع جنازه‌ي کشته شدگان حادثه و اطفال يتيم شده وجود داشت. همچنين مصاحبه با
خلبان معترض اسراييلي و افسر عالی‌رتبه‌ي شاباک که می‌گفت: «من چيزي راجع به آتش‌بس
نشنيدم! تلاش ما بر اين است که اهالي شهرها کشته نشوند. ولي اطلاعات ما هميشه دقيق
نيست!» بلافاصله صحنه‌اي را می‌ديديم که نوزادي در قنداق خونين گريه مي کند و «ما
ذنب الاطفال»
آن وسط دکتر رحماندوست گريه‌اش گرفته‌بود که سردار نوراني جعبه‌ي دستمال کاغذي را
به زحمت به آن سوي ميز ‌رساند.
مصاحبه‌اي داشت با صلاح شهاده، دو ماه قبل از شهادت، که براي فيلم ديگري گرفته
بودند و لاجرم در همين فيلم آن را کار کردند. با مردي هم مصاحبه کرده بودند که همسر
و دو فرزندش را در اين حمله از دست داده بود. وقتي از بچه‌هايش تعريف مي کرد به يکي
می‌گفت دکتر و به ديگري مهندس.
آن روزها شيخ احمد ياسين در قيد حيات بود و «مروان» در جاي جاي صحبتش از او با
عنوان «زعيم الروحي للحرکه» ياد می‌کرد. در اواخر فيلم هم جواني می‌گفت: «شارون
اشتباه کرد و صلاح شهاده را کشت. او بايد همه‌ي مردم فلسطين را می‌کشت.»

***
از همه‌ي اين‌ها گذشته، جلسه‌ي آخرين چهارشنبه‌ي هشتاد و يک براي ما نتايج ديگري هم
داشت:
يکي اين که فهميديم عرب‌ها چاي تلخ را نمی‌توانند با قند بخورند و بنابراين قند را
در چاي حل می‌کنند.
فهميديم که نوار غزه زميني است به وسعت چهل کيلومتر مربع (چهار کيلومتر در ده
کيلومتر)  که يک و نيم ميليون نفر جمعيت دارد. اهالي اين منطقه حق ورود به اراضي
سال 48 را ندارند و در حقيقت زنداني هستند.
فهميديم که نوار غزه، زمين نفرين شده‌ي بني اسراييل است که اين قوم حق ورود به آن
را ندارند. اما حق شليک به آن را…
فهميديم که دکتر رحماندوست، که مشاور امور جانبازان رياست جمهوري بود، دست چپ و پاي
راست ندارد و وقتي می‌نشيند کتش را به عصايش آويزان می‌کند.
فهميديم که مقوله‌ي يهود، در خبرهاي ما آن‌چنان کليشه‌اي شده است که کلاً می‌توان
آن را بی‌خيال شد. ما بايد به سراغ اخبار دسته اول برويم.
و فهميديم که اقلاً هر کدام از ما بايد ده جلد کتاب در مورد اين غده‌ي سرطاني
بخوانيم تا از هر خبر تکراري يا ساده‌اي به راحتي عبور نکنيم و چيزهايي را بفهميم
که ديگران نمی‌فهمند.

****
و دی‌شب که تله‌فيزيونِ عقب افتاده‌ي ما بعد از سه‌سال قسمت‌هايي از اين مستند را
نشان مي داد، همه‌ي آخرين چهارشنبه‌ي هشتاد و يک در ذهنم جان گرفت.

*****
و علاءالدين عطاملک جويني را خبر کنيد که: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند
و نمی‌روند!»

ياعليش
سيدصالح
17 تيرماه 85


با اينکه خودم توي اين جلسه ي به ياد ماندني بودم؛ نقل قول مي کنم از وبلاگ «

راوي
»

و اما تصمیم

شمعي در تاريکي - اثر شهيد چمرانتفاوت
سايه و تاريکي در اين است که در سايه مي توان کمي از حقيقت را
ديد. اما در تاريکي و ظلمت، حقيقت مخفي است.


شمعي کوچک
مي تواند ظلمت را به سايه تبديل کند. پس قدر شمع
را بايد دانست؛ حتي اگر کوچک باشد.

 

در
سايه
مي توان تصميم هاي واقعي تري گرفت و تصميم خود را گرفتم . .
.

يک شمع
هرقدر هم کوچک باشد؛ شايد نتواند اطراف را نوراني کند، اما تفاوت
نور و ظلمت را نمايان مي کند.

 

حاشیه های هجرت

تابستون عجيبيه. خيلي
داره خوش مي گذره. هر روز که مي رم مدرسه ياد روزهاي خوش سه – چهار سال پيش ميفتم.
ياد معرفتي که توي دانش آموزاي اون سال ها بيشتر ديدم. اگه همکاران مدرسه ي راهنمايي
نمي خوندن بيشتر توضيح مي دادم!

توي مدرسه ي جديد
موقعيت عجيب و غريبي دارم. موندم وسط دو تا طيف جدا از هم. البته بين دو طيف که
نميشه گفت؛ ظاهرا بدون اينکه بدونم و بخوام، عضو هر دو طيف هستم. هر طرف من رو از
خودشون مي دونن و انتظار دارن توي شرايط خاصي که پيش مياد خلاف نظر طرف مقابل راي
بدم. من هم سعي مي کنم جوري عمل کنم که نه سيخ بسوزه نه کباب. اگه همکاراي دبيرستان
نمي خوندن بيشتر توضيح مي دادم!

تازه اومدم اين مدرسه،
اما خيلي از اخبار پس و پيش پرده رو مي دونم. يکي از دلايلش هم پاراگراف بالاس البته.
وقتي بين کارهاي پرورشي صحبت هاي متفرقه پيش مياد و دانش آموزان سوالات عجيب و غريب
مي پرسن، مي مونم چي بگم. مي ترسم اطلاعاتي بدم که از محرمانه بودنش بي خبرم. اگه
بچه هاي مدرسه نمي خوندن بيشتر توضيح مي دادم!

خلاصه روزهاي جالبيه.
با توجه به اينکه خيلي دست به عصا هستم؛ اميدوارم اين روزها رو بدون خطا بگذرونم.
ضمناً پيشاپيش شايعه اي رو که ممکنه در مورد من بشنوي تکذيب مي کنم. من همون که
قرار بود باشم مي مونم و پيشنهاد جديدي رو قبول نمي کنم. اگه مطمئن بودم که يه وقتي مثل همين الآن، اين
مطلب رو نمي خوني بيشتر توضيح مي دادم !!!

گستردگي و تنوع
مخاطبان هم دردسري شده ها.
لطفاً ديگه اين وبلاگ رو نخونيد که بتونم با آسودگي بنويسم !!!

حمزه

حمزه بشارت است براي باور کردن

براي امتداد باور تا فهم

برادري است از جانب غربي

برادري که براي زيارت ابراهيم و اسماعيل
و هاجر و زهرا و محمد و اهل بيت او سلام الله عليهم اجمعين آمده است.

برادري که شايد اسرار را مي داند و مي
داند چرا بايد گريست.

آزمون ورودی مدارس


  • نا خصوصي:
    آزمون ورودي و مصاحبه، سنتي است که
    سال ها قبل در مدارس معدودي اجرا مي شد. از آن جا که ما ايراني ها کمتر حوصله ي
    فکر کردن – و اصولا صرف انرژي – داريم؛ اين طرح بدون بررسي و تحقيق به اکثر مد
    ارس
    گسترش يافت.


    مصاحبه
    حال
    يک دانش آموز سوم راهنمايي مجبور است گاهي در بيش از  10 آزمون
    ورودي و مصاحبه شرکت کند تا بتواند به آينده اي کم دردسر اميدوار باشد. با
    اينکه همه در آرزوي حذف کنکور سراسري هستند، اما آرزو مي کنم اين آزمون هاي
    متعدد، روزي يکپارچه برگزار شود تا تعداد دفعات اضطراب و فشار روحي دانش آموزان
    راهنمايي کشور کمتر شود.

     


  • نيمه خصوصي:
    در آزمون نبايد حقي ضايع شود. امنيت آزمون هرچه بالاتر باشد، مي
    توان به عدالت، بيشتر اميدوار بود. وقتي آزموني برگزار مي شود نبايد شرايط طوري
    باشد که اگر – خداي ناکرده – حقي ضايع شد؛ آنان که دست شان به آشنايي مي رسد
    فرقي با آنان که غريبند داشته باشند. در مورد
    سفارش و توصيه چيزي نمي گويم !
     


  • خصوصي:
    به جاي اينکه بين آدم ها کساني را که با ما هماهنگ هستند پيدا کنيم،
    بايد سعي کنيم برنامه هايمان را بگوييم تا اگر آدم ها خودشان را با معيارهاي ما
    هماهنگ کردند و برنامه ها را پذيرفتند، به ما ملحق شوند و هرگاه نتوانستند
    سيستم را ترک کنند. اين طرح با تغيير نام مصاحبه به معارفه اجرا نخواهد شد؛
    بلکه بايد انرژي بيشتري برايش صرف کرد.

خلاقیت از نوع جهادی

وقتي
بدون وسيله بخواهيد بيست کودک دبستاني را، ميان آوارهاي يک شهر سرگرم کنيد، کافي
است يک آفتابه آب داشته باشيد و با بچه ها روي خاک ها نقاشي بکشيد. نقاشي هايي در
قطع يک شهر آوار . . .  به وضوح لرزش زمين . . . جنگي ميان زمين و انسان.

هميشه
امکانات فراهم نيست. گاهي بهتر است سعي کنيم بدون امکانات؛ کارهاي بزرگ انجام دهيم.
اين را اول بار از مربيان کانون پرورش فکري در بم آموختم.

نوروز
83، بم بوديم. با گروه هاي سيار

کانون پرورش فکري
مي رفتيم روستاهاي اطراف بم. مربيان کانون خيلي مظلوم هستند.
کم توقع و پرکار. حتي مي شد روزهايي بدون وسيله و امکانات با بچه هاي بم کار مي
کردند. بدون وسيله يعني حتي کاغذ و مداد سياه هم نداشتند. با اين حال هر طور که بود
بچه ها را سرگرم مي کردند. يکي از راه هاي ابتکاري آنان « آفتابه » بود . . .


( لطفا به اينجا که رسيديد، به جاي
سه نقطه متن را از ابتدا شروع کنيد! )

نقطه، سر خط

خاطرات سال هاي زندگي
در راهنمايي مفيد را فراموش نمي کنم. اما گاهي بايد هجرت کرد


زندگي
در مدرسه را دوست دارم.
کار
در اداره را خيلي کم دوست دارم

راز دل

يادش به خير! يک سال و
يک ماه پيش يه نامه رسيد به جووناي شاغل توي راهنمايي مفيد. الان ديگه هيچ کدوم مون اونجا نيستيم!

فرستنده:


صمد غفاري

موضوع:


متن
نامه:
راز دل
من يک سره، باري همه با اوست يک کاغذ ديواري براي رايانه ي
شخصي مون.


عکس بالا و پايين سمت
راست، تازه دوربين ديجيتال اومده بود و اولين عکس هاي ديجيتال مون رو ثبت کرديم.
توي دفتر دبيران. دانش آموزان هميشه آرزو دارن توي دفتر رو ببينن. خوب اين هم دو تا
عکس از دفتر!

عکس بالا سمت چپ رو توي
مسافرت جهادي زابل 82 گرفتيم. دوره بيستي هاي راهنمايي. اون سال علي فرخي نيومده
بود جهادي.

عکس پايين سمت چپ هم يه
آب انبار بود توي بافت قديم شهر يزد. چقدر اون سال ها يزد مي رفتيم!

و اما زمينه ي عکس ها

الان يک سال و يک ماه
گذشته از روزي که

پیمایش به بالا