به همان سادگی

« آدم ساده زيست » مشكلي با
پياده راه رفتن نداره.

اگر به اتوبوس سوار شدن
عادت كنه، پياده رفتن براش سخت ميشه.

اگر به تاكسي سوار شدن
عادت كرد، اتوبوس براش خسته كننده ميشه.

اگر ماشين شخصي خريد،
تاكسي به نظرش شلوغ مياد.

اگر با تمام اين عادت
هاي روزمره، تونست ماشينش رو پارك كنه و قدم بزنه، هنوز « مرفّه بي‌درد » نشده!

وصله :


1.


افتتاح شد.

2.
پيشنهادي براي اين – حداكثر –
هفت سال باقيمانده از عمرم نداري؟

3. درسته كه همه‌جا مردم دارن سر هم كلاه مي ذارن؛ اما توي
كارهاي كامپيوتري اين كلاه‌ها زيادي گشاده. انصاف . . .

4. بي تعارف مي گم؛ دلم براي « بچه‌هاي كوچه‌ي لاله » حسابي تنگ شده .
. .

گرد هم آیی


سالگرد برادري مان . . .يادش به خير . . . قديم
تر . . . رفاقت ها خيلي نزديك تر از حالا بود. سال چهارم كه شديم، عيد غدير افتاده
بود وسط تعطيلات عيد نوروز.

رامسر بوديم. اردوي علمي. تير ماه كنكور داشتيم و قرار
بود تعطيلات نوروز و اردو علمي سكوي پرتاب ما باشه به دانشگاه.

اما كنار اين برنامه هاي
درسي، يه خبر ديگه هم بود. ما توي اون اردو با هم
برادر شديم. رفاقت‌هامون تبديل شد به
برادري.

یک « گاز گرفتگی » عادی


  • مرگ ساده است و نزديك. به سادگي خواب و به نزديكي يك لحظه ي بعد.
    مرگ مي تواند يك خواب باشد. خوابي بدون بيداري . . .
     

  • از
    بيمارستان برگشتيم به « لاله ي دو ». محلي كه داشت آخرين ايستگاه دنياي‌مان مي‌شد. گاهي لمس كردن لحظات رفتن دلهره آور است. مرگ با اينكه غيرمنتظره است،
    اما از هر آشنايي آشناتر. انگار سال ها كنارت بوده و قدم به قدم همراهت. ماجراي
    نيمه ي دي ماه باعث شد با مرگ بيشتر رفيق شوم. مرگ برايم شد « يك دوست قديمي ». اميدوارم از عبرت
    گيرندگان باشم.
     


  • چهاردهم دي ماه تولدي دوباره بود برايم. با

    علي
    و

    عليرضا
    و

    مجيد
    و آقاي قديم قرار گذاشتيم
    براي چهلم مان گوسفندي قرباني كنيم. سر‌انگشتي حساب كنيم مي شود بيست و چهارم
    بهمن ماه. پيشاپيش از دوستان و آشنايان براي شركت در مراسم چهلم اين « عزيزان از
    دست نرفته » دعوت به عمل مي آيد.

اگر تا آن روز زنده باشيم
 


  • قابل توجه مصطفي: « مردمان انقلابي، مردماني عادي
    نيستند »

سایبر اسباب کشی

به دليل ارتقا و
تغيير در سيستم، ممكن است اختلالاتي در سايت ديده شود

لطفا به گيرنده هاي خود
دست نزنيد و تا پايان همين هفته از هرگونه اطلاع دادن

كامنتي
،

اي ميلي
، اس ام اسي و حضوري
جداً خودداري نماييد.

چنانچه بعد از روز شنبه
9/10/85 با اشكالي مواجه شديد، لطفا از هر طريق ممكن اطلاع دهيد تا در اسرع وقت
نسبت به رفع مشكل اقدام گردد.

با
تشكر – كميته ي فني سايت ( خودم )

دعوت


مي گن
وبلاگ نوشتن لذت داره. اما نه وقتي كارت وبلاگ نويسي باشه.

البته
به دردسرش مي ارزه!

مي گن
وبلاگ نوشتن وقتي از آدم نمي بره. اما نه وقتي وبلاگت سايت باشه و رسيدگي بخواد.

البته ميشه كمتر وقت
گذاشت و فني نبود!

مي گن
نوشتن راحته.  اما نه وقتي ندوني كي قراره نوشته ها رو بخونه.

البته ميشه بي
خيال بود!

وبلاگ
نويس شدنم ماجراهايي داره كه هر چند وقت يه بار براي خودم تعريف مي كنم و كلي حال
مي كنم. يادش به خير !

اين
روزا كمتر مي نويسم. چون خودم رو گم كردم. نه اينكه مطلب نداشته باشم يا نخوام
بنويسم. اين روزا نمي دونم كي هستم. دارم دنبال خودم مي گردم. نمي دونم چرا اين
روزا معتقدم هفته شهدا مي تونه تعطيل بشه و بعد دوباره پا بگيره. براي خودم هم
عجيبه. يا اينكه چرا معتقدم بعضي مشكلات رو مجبوريم با گذر زمان از مدرسه حذف كنيم.
يا اينكه . . . نمي دونم چرا نمي جنگم؟ فنون مصاحبه و مبارزه رو فراموش كردم.


اگه آقاي راوي سر به سر برادر ما بذارن . . .سرم شلوغ شده. وقتم
حسابي قاطي شده. توي مدرسه احساس تنهايي مي كنم. مهدي و حسين
و مهدي و مصطفي هم كه هميشه نيستن. يه مدتيه كه بدون شناسايي عمليات مي كنم.
وقتشه با جدا شدن از سيستم، بي نظمي كارها رو كم كنم. براي نظم داشتن تو سيستم
مدرسه بهترين راه، استقلال داشتنه.


همين
روزا بايد ساختار گروه ها رو بازنگري كنم. وقتشه كه يه چيزايي بعد از سه ماه كار
تصحيح بشه. هفته شهدا هم نزديكه. بايد خودمون آستين ها رو بالا بزنيم. هيچ كمكي رو
هم رد نمي كنيم. مخصوصا كمك فكري و يدي و تجهيزاتي. هركه مرد است قدم رنجه كند بسم
الله . . .

اين
هفته وبلاگ از كار افتاده بود. من هم كه تهران نبودم. مثل اينكه اينقدر حمله به
وبلاگ زياد شده بود كه سرور پنج دقيقه
down شده بود. شكر
خدا مسئله امنيتي پيش نيومد. البته بعد از اصلاحات فعلا داره كار مي كنه. اگه باز
نظرات وبلاگ از كار افتاد خبرم كنيد. از كاظم هم به خاطر اطلاع رساني ممنونم.

امروز
جلسه هفتگي داريم. كاش مي تونستم نظرم رو صاف و ساده راجع به جلسه هفتگي بگم. دلم
تنگ شده براي يه ذره سادگي . . .


جهادي بهترين تمرين براي سادگي است

. . . و یک سال گذشت

بعضي تصويرها هميشه در
ذهن باقي مي ماند. فقط بعضي تصوير ها. انگار مغز براي لحظه اي هيچ کاري نکند و فقط
به ثبت يک لحظه از زندگي مشغول باشد. از آن لحظه فقط و فقط يک تصوير مي ماند و بس.
نه صداهاي اطراف، نه سرما و گرماي محيط. هيچ نمي ماند الا يک تصوير ثابت و
ماندگار.

درست يک سال پيش بود که
تصويري شفاف برايم ثبت شد و «

سيد
» رفت. اگر نقاش خوبي هم بودم، اين تصوير را به کاغذ نمي سپردم.

تصوير يک اتاق شيشه اي،
با چند تخت خالي و در انتهاي اتاق، يک تخت تنها که شاهد دردهاي «

سيد
» بود. آخرين
تصوير من از «

سيد
» همين جا ثبت شد. لبخندي پر از درد و . . . خداحافظي آخر.

هميشه ساكت بود و آرام.
مثل همين حالا که به ديدارش مي رويم. همانطور است که پارسال بود. سر حال و خندان .
. .

سيد محمد حسين ميرمحمدي - دوره 30

سُبحانَکَ یا لا اله الا انتَ

يا عِمَادَ مَن لا
عِمَادَ لَهُ

يا سَنَدَ مَن لا سَنَدَ
لَهُ

يا ذُخرَ مَن لا ذُخرَ
لَهُ

يا حِرزَ مَن لا حِرزَ
لَهُ

يا غِياثَ مَن لا غِياثَ
لَهُ

يا فَخرَ مَن لا فَخرَ
لَهُ

يا عِزَّ مَن لا عِزَّ
لَهُ

يا مُعِينَ مَن لا
مُعِينَ لَهُ

يا اَنيسَ مَن لا اَنيسَ
لَهُ

يا اَمانَ مَن لا اَمانَ
لَهُ

سُبحانَكَ يا لااله الا
انتَ اَلغَوث اَلغَوث خَلِّصنا مِنَ النّار يا رَبِّ

فقط یک هفته

بوي گوني هاي نم كشيده
ي نمايشگاه شهدا رو فراموش نمي كنم. هيچ وقت . . .

ديروز بعد از جلسه ي
جنجالي كه با آقاي ايازي داشتيم، مهدي زنگ زد پايين. دلم هواي هفته شهدا كرد. با
اينكه سر درد بدي داشتم و قراري مهم! اما بي خيال همه چي شدم و رفتيم سمت مدرسه.

ديوارهاي نمايشگاه علم
شده بود و بچه ها داشتن گوني مي زدن. كف نمايشگاه هم پر گوني سنگري بود. با بچه ها
چرخي توي نمايشگاه زديم و كل مسير رو برام توضيح دادن. به قول بچه ها نمايشگاه آب
رفته بود! اما اگه خوب كار بشه نمايشگاه بدي نميشه. مهم اينه كه بچه ها براشون
مهمه.

نكاتي كه بچه ها مي
گفتن خيلي جالب بود. نبودن فارغ التحصيلان خيلي براشون عجيب بود و شاكي بودن كه
تنهاشون گذاشتيم! يه كمي هم نااميد بودن و مي گفتن كار نمي رسه. خوبه رضا يه فكري
براي محتواي ذهني بچه ها كنه. بچه هاي گروه شهدا رو چه به نااميدي؟!!

دلم براي مدرسه خيلي
تنگ شده بود. براي همه ي مدرسه نه. براي بوي گوني هاي نم كشيده ي نمايشگاه شهدا.
براي لحظه هاي آخر قبل از مراسم. براي دست هاي يخ كرده و زبر بچه هايي كه توي
نمايشگاه كار مي كنن. براي عكس هاي يادگاري توي راهروهاي تاريك نمايشگاه …

هيچ وقت هم اين چيزا رو
فراموش نمي كنم. خيلي هم بهم برمي خوره اگه بچه هاي دوره 30 بهم بگن فراموش شون
كردم. درسته كه بايد هفته شهدا بشه كه برم مدرسه. اما من بچه هاي مفيد رو با هفته
شهدا به خاطرم مي سپرم. بدون هفته شهدا رنگ آبي برام معني نداره. فقط توي هفته شهدا
مدرسه سبز ميشه . . .

بوي گوني هاي نم كشيده
ي نمايشگاه شهدا رو فراموش نمي كنم. هيچ وقت . . .

بند سوم از …

مفید

مي‌پنداريم كه فرق دبيرستان مفید با ساير هم رديف هاي خود در ميان مدارس اين شهر بي در و پيکر، نه در تست و المپياد و روبوتيک، که در چيزهاي ديگري است که مفیدي جماعت را از هم طرازان خود متمايز مي‌سازد؛ و از اين جمله است اردوي جهادي و هفته‌ي شهدا.

هر چند شايد بعضي هم رديف هاي مفید، امروز اردوي جهادي را -که از ما وام گرفته اند- به‌تر از خودمان برگزار مي‌کنند، اما هفته‌ي شهدا منحصراً ريشه در عمق خاک مفید دارد و بايد مفیدي باشي تا هفته‌ي شهدا را بداني. هفته‌ي شهداي مفید چيزي متمايز از هر هفته‌ي بزرگداشت جنگ و دفاع مقدس و از اين قبيل مراسم‌هايي است که همه جا برگزار مي شود.

هفته‌ي شهدا سواي همه جهت‌گيري هاي درست و غلط جامعه‌ي امروز، منحصراً براي شهداي ما، هم کلاسي هاي ديروز و اسوه هاي امروزمان، مانده است و تا هميشه خواهد ماند.
هفته‌ي شهدا تجديد عهد و پيماني است که هر ساله اهالي مفید با روح و جان خود مي کنند. هر جاي دنيا هم که باشي، اسم هفته‌ي شهدا ناخودآگاه تو را گره مي زند به مجموعه اي از خاطرات و احوال و آرزوها که روزي هر کدام از ما آن را در گوشه اي از نمايشگاه و سالن نمازخانه تجربه کرده ايم.

صاحب اين هفته نه تنها دبيرستان، بلکه همه‌ي خانواده هاي شهيدان و همه‌ي خانواده‌ي بزرگ مفید است. از کوچک و بزرگ، همه، وقتي نام هفته‌ي شهدا مي‌آيد مي دانيم در رابطه با چه چيزي حرف مي‌زنيم. گويي هفته‌ي‌شهدا تکه‌ي بزرگي از هويت مشترک ماست و هيچ کس با هيچ نيتي نمي تواند آن را از ما بگيرد. هفته‌ي شهدا، هفته‌ي شهداست.

رفع زحمت …

فكر نمي كنم اين آخرين نوشته ي من توي « راز نهفته » باشه. اما ديگه كمتر از اين كه تا حالا بوده مزاحم امين مي شم. ديگه خيلي لازم نيست مطالبش رو ننويسه و منتظر بمونه كه مطالب من خونده بشه و پايين صفحه نره. ديگه خيلي لازم نيست فحش هايي كه ملت به من ميدن توي وبلاگش تحمل كنه.
سر پيري و معركه گيري . . . دوباره « معراجيان » . . .
آقا امين، ببخشيد زحمت داديم
يا علي – سلمان عبداللهي

پیمایش به بالا