آدم تنهاست

يادمون رفته گاهي با صداي بلند فكر كنيم؛ توي وسيله نقليه عمومي با بغل دستي مون حرف بزنيم و بخنديم؛ گاهي شعري را زير لب زمزمه كنيم.
اين روزها حتي آواز را هم بسته بندي شده و آماده از مغازه تهيه مي‌كنيم. البته نه هميشه بهداشتي …

مردی که حساب بلد نبود

مي‌شد تشنه از سر شط
بلند نشود. وقتي گفتند آب بياور، مي‌شد سياهي‌هايي كه دو سوي نهر، پشت درخت‌ها
بودند بشمارد و حساب كند كه نمي‌شود.

شب پيش كه فاميل‌هايش
در سپاه يزيد، پنهاني امان نامه آوردند، مي‌شد كمي فكر كند قبل از اينكه سرشان داد
بزند: «مي گوييد من در امانم، پسر فاطمه در امان نيست؟».

زيرك و شجاع بود و هواي
همه‌چيز را داشت. پرچم را براي همين داده‌بودند دستش. مي‌شد به او تكيه كرد. فقط
پاي برادرش كه به‌ميان مي‌آمد وضع فرق مي‌كرد، حساب يادش مي‌رفت.

يادش مي‌رفت با دندان
نمي‌شود مشك را اين همه راه برد. يادش مي‌رفت همه سياهي‌هاي پشت درخت‌ها تير دارند
و عمود آهني. يادش مي‌رفت بي چشم و دست، اسب را نمي‌شود برد سمت خيمه‌ها.

مي‌شد تشنه از سر شط
بلند نشود. مي‌شد آب را نريزد روي آب.

ولي پاي برادرش كه به
ميان مي‌آمد ….

مجلس تنهايي – فرهنگسراي
خانواده

طلب خیر

لِيَجْزِيَهُمُ
اللَّهُ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَيَزِيدَهُم مِّن فَضْلِهِ وَاللَّهُ يَرْزُقُ مَن
يَشَاء بِغَيْرِ حِسَابٍ

تا
خدا بهتر از آنچه انجام مي‌دادند، به ايشان جزا دهد و از فضل خود بر آنان بيفزايد،
و خدا هر كه را بخواهد بي‌حساب روزي مي‌دهد

سوره مباركه نور – آيه 38

یک تیر ، بی نشان


ساختمان‌هاي پر حرف و خودنما، روي زمين‌هايي ساكت ساخته مي‌شوند و گذر زمان، گرد
مرگ بر در و ديوار همه‌شان مي‌پاشد.

 

بعضي
ساختمان‌ها آدم‌هايي را پناه مي‌دهند كه قلبشان مي‌تپد براي جلوه‌گري بنا.

بعضي
ساختمان‌ها هم محيطي مي‌شوند براي فعاليت بندگاني كه گوش‌شان به پر حرفي در و ديوار
بدهكار نيست.

 

آن
بعضي‌ها، ارزش‌شان به در و ديواري است كه روزي مي‌ريزد و زميني كه بي‌حرف، شاهد
زوال ميهمانانش خواهد ماند.

و اين
بعضي‌ها ارزش‌شان به نفس گرم بندگاني است كه خود باعث ارزش زمين و زمان و بناست.
بندگاني كه هرگز نمي‌ميرند و سبب زندگي بنا مي‌شوند.

لباس آدمیت

اگر كنار خياباني شلوغ و پر رفت و آمد كمي صبر كني و
تماشا، مي‌بيني كه آدم‌ها با لباس‌هاي مختلفي كه مي‌پوشند، خلق و خويي متفاوت پيدا
كرده‌اند. آنان كه كفش‌پوشيده‌اند براي پياده راه رفتن، با آن‌ها كه موتور يا ماشين
پوشيده‌اند و در خيابان جولان مي‌دهند؛ قابل قياس نيستند.

دنياي موتور سوارها اما، دنياي متفاوت و جالبي است.
دنيايي كه نه آرامش پياده‌ها را دارد و نه خشونت و غرور سواره‌ها را.

موتور سوارها در كنار تمام قانون شكني‌ها و بي
انضباطي‌هايي كه مرتكب مي‌شوند؛ بسيار صميمي و خودماني با هم برخورد مي‌كنند. در
ترافيكي كه اعصاب سنگ و آهن را خرد مي‌كند، آن‌ها با هم صميمانه صحبت مي‌كنند، درد دل
مي كنند، انگار از قبل همديگر را مي‌شناخته‌اند. يا گاهي كه موتوري بي بنزين
مي‌ماند يا خراب مي‌شود، ديگر موتور سواران تنهايش نمي‌گذارند.

اما آنان كه لباس آهني چهار چرخ به تن دارند و با سرعت از كنار
هم عبور مي كنند، با هم غريبه‌اند، كلمه‌اي بين‌شان رد و بدل نمي‌شود، انگار خود هم
مثل لباس‌شان از آهن ساخته شده‌اند. كمتر هم پيش مي‌آيد كه يكي‌شان از حق خود!
بگذرد و راه را براي چند ثانيه به ديگري بسپارد.

با تمام اين حرف‌ها، پياده بودن در ميان سواره‌ها و لبخند زدن به رفتارهاي كودكانه‌شان،
صفاي ديگري دارد!

معلم جماعت

معلم بودن
خيلي وقت‌ها چشمت را به روي خيلي وقايع مي‌بندد.

وقتي به
عنوان معلم مي‌روي سر كلاس و گوش مردم را به كار مي‌گيري، شايد يادت برود كه
مسؤوليت سنگيني در قبال وقت و عمر دانش‌آموزان بر دوشت افتاده؛ شايد يادت برود كه
اگر بعد از كلاس با قبل از آن تفاوت نكرده‌باشند، عمرشان را تلف كرده‌اي.

وقتي به
عنوان معلم به مدرسه مي‌روي و در جمع دانش‌آموزان قرار مي‌گيري، شايد يادت برود
صحبت‌هايت مي‌تواند آبروي كسي را در جمع رفقايش بريزد و امان از آبروي رفته . . .

وقتي به
عنوان معلم در دفتر دبيران مي‌نشيني و راجع به اوضاع و احوال بچه‌ها با حرارت و
جديت قضاوت مي‌كني، شايد يادت برود كه الغيبَتُ اَشَدُ مِن كارهاي بد بد !

. . . و
شايد يادت برود كه هر كس ممكن است گاهي اشتباه كند و اگر قرار بود كسي با يك اشتباه
از آدميزاد بودن خلع شود، خودمان اولين اين افراد هستيم.

معلم بودن
و مسلمان بودن از هم دور نيست؛ فقط حواس جمع مي‌خواهد و خواب سبك و صبر و بخشش.

خدايا . .
. بزرگي و خطاپوش

پیمایش به بالا