مي‌شد تشنه از سر شط
بلند نشود. وقتي گفتند آب بياور، مي‌شد سياهي‌هايي كه دو سوي نهر، پشت درخت‌ها
بودند بشمارد و حساب كند كه نمي‌شود.

شب پيش كه فاميل‌هايش
در سپاه يزيد، پنهاني امان نامه آوردند، مي‌شد كمي فكر كند قبل از اينكه سرشان داد
بزند: «مي گوييد من در امانم، پسر فاطمه در امان نيست؟».

زيرك و شجاع بود و هواي
همه‌چيز را داشت. پرچم را براي همين داده‌بودند دستش. مي‌شد به او تكيه كرد. فقط
پاي برادرش كه به‌ميان مي‌آمد وضع فرق مي‌كرد، حساب يادش مي‌رفت.

يادش مي‌رفت با دندان
نمي‌شود مشك را اين همه راه برد. يادش مي‌رفت همه سياهي‌هاي پشت درخت‌ها تير دارند
و عمود آهني. يادش مي‌رفت بي چشم و دست، اسب را نمي‌شود برد سمت خيمه‌ها.

مي‌شد تشنه از سر شط
بلند نشود. مي‌شد آب را نريزد روي آب.

ولي پاي برادرش كه به
ميان مي‌آمد ….

مجلس تنهايي – فرهنگسراي
خانواده

مردی که حساب بلد نبود
Tagged on:

18 thoughts on “مردی که حساب بلد نبود

  • ۱۳ دی ۱۳۸۷ at ۱۱:۱۵ ق.ظ
    Permalink

    سلام بر پسر حیدر کرار
    رفت بر آب روان ساقی و لب تر ننمود
    جان به قربان وفاداری آن باده پرست
    یا حسین

    Reply
  • ۱۳ دی ۱۳۸۷ at ۱۲:۲۳ ب.ظ
    Permalink

    لالايي

    گلِ پرپر حسينم کو گلِ سرخ و گل شب بو . . . کنار رود و لب تشنه تمامِ غنچه هاي او
    . . . لا لا لا غنچه ام لا لا لا لا لا لا گلِ تنها . . .

    Reply
  • ۱۴ دی ۱۳۸۷ at ۱۰:۱۱ ق.ظ
    Permalink

    با سلام
    قیامت به حسین غوغا ندارد/شفاعت به حسین معنا ندارد/حسینیانش که در محشر نگویند/چرا پرونده ات امضا ندارد
    “پرتابل”التماس دعا

    Reply
  • ۱۵ دی ۱۳۸۷ at ۱۰:۵۴ ق.ظ
    Permalink

    این جمله های پایین {راهی به آسمان} خیلی قشنگه…
    میشه اسم منبعشون و بگید…

    Reply
  • ۱۵ دی ۱۳۸۷ at ۱۱:۱۵ ق.ظ
    Permalink

    می شد، اما نشد، و هیچگاه هم نمی شد.

    Reply
  • ۱۶ دی ۱۳۸۷ at ۳:۵۵ ق.ظ
    Permalink

    در كربلا هيچ كس حساب بلد نبود. اگر حساب مي كردند كه مثل خيلي ها همان شب چراغ خاموش مي رفتند.

    Reply
  • ۱۶ دی ۱۳۸۷ at ۸:۴۵ ق.ظ
    Permalink

    این هفته همشهری جوان رو خوندید ؟
    اگه نخوندید حتما از آقا نعمت بگیرید بخونید
    انصافا در مورد محرم گل کاشته
    هر مجله ای رو خوندم انقدر خوب در مورد این مناسبت ننوشته بود
    آقا احسان رضایی هم که با اون یادداشت مشتی اش گل کاشته
    سلام ما رو به علی آقا مربی حتما برسونید
    به ما که افتخار زیارت نمیدن @!

    Reply
  • ۱۷ دی ۱۳۸۷ at ۴:۵۷ ق.ظ
    Permalink

    سلام مجدد
    چی شد؟ ما حساب کرده بودیم.
    ایشالا کرمان یا طبس،
    حالا شما چه جوری می خوای بیای بگو ما راه میایم

    Reply
  • ۱۸ دی ۱۳۸۷ at ۱۱:۰۷ ق.ظ
    Permalink

    سلام
    والا من همه ی شبا رو اومدم قاسمیون شب اول که شما وسطای عذاداری رفتید 2 شب بعد آقای بابائی و نعمت بودند شما نبودید دیگه من چیکار کنم؟
    شب آخر اگر هم خانواده بزارن دیگه واسه بعد از مراسم و اصلآ نمیزارن!!!!

    Reply
  • ۲۳ دی ۱۳۸۷ at ۶:۱۸ ق.ظ
    Permalink

    به شایان گفتم :
    این برو بکس آقای احمدزاده خطرناکند ، زیاد نزدیکشون نشو . از این بلاها سر من هم آوردن . به عنوان مثال الان جلوی چشمت هستن 2 دقیقه دیگه می رن میدون بهمن جیگر می خورن ، فردا می رن مشهد ، بعدش هوس می کنن برن جهادی خونه مونه بسازن . فقط بهش گفتم زیاد نزدیک نشو . همون دور بمون . از همون دور دورا ببین چی کار می کنن . راضی باشید !!؟

    Reply
  • ۲۷ دی ۱۳۸۷ at ۹:۱۳ ق.ظ
    Permalink

    برادرش هم روی او جور دیگری حساب میکرد . . .
    چرا که مرگ پدر را دید و هیچ نگفت . . .
    مرگ مادر را دید و هیچ نگفت . . .
    مرگ پدربزرگ را دید و هیچ نگفت . . .
    مرگ برادر بزرگتر را دید و هیچ نگفت . . .
    مرگ نوزاد شش ماهه اش را دید و هیچ نگفت . . .
    مرگ جوانش را دید و هیچ نگفت . . .
    مرگ اصحابش را دید و هیچ نگفت . . .
    و . . .
    اما مرگ او را که دید فریاد زد: «الآن انکسر ظهری» . . .

    Reply
  • ۳ بهمن ۱۳۸۷ at ۹:۱۰ ق.ظ
    Permalink

    سلام
    شنیده بودم دور و ورتون خیلی شلوغ شده ولی نه در این حد!!!

    Reply
  • ۳ بهمن ۱۳۸۷ at ۱۲:۳۲ ب.ظ
    Permalink

    بسم الله
    سلام
    آمدم یک سری زده باشم
    دیدم اتفاقا من هم در مورد حساب و حساب گری نوشته ام ، مثل شما

    Reply
  • ۴ بهمن ۱۳۸۷ at ۸:۱۵ ق.ظ
    Permalink

    سلام
    والا شمارتونو گم کردم …
    اگه می شه اس ام اس بدید ( 09368566474 )

    Reply
  • ۴ بهمن ۱۳۸۷ at ۹:۳۵ ق.ظ
    Permalink

    سلام من بخشی هستم من هم ایام عاشورا را به شماتسلیت میگویم

    Reply
  • ۶ بهمن ۱۳۸۷ at ۱۰:۰۹ ق.ظ
    Permalink

    سلام
    دیدم تو وب فوتوتیان گفتید اون از شایان باید بگم:من واقعآ دوست ندارم تو این جریانا شرکت کنم به اندازه ی خودمم مشکل سرم ریخته ولی نمیدونم چرا هرچی زور میزنم دور شم بیشتر درگیر میشم…

    Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *