مدرسه ي ما

بازی کودکانه

بچه تر که بودیم، در مدرسه معلمانی داشتیم که مثل همه ی مفیدی های کارکشته، سوفسطاییان قهاری بودند. هر وقت هم بحثی راه می انداختند، شاید فکر می کردیم عجب معلم علامه ای داریم. غافل از این که خیلی وقت ها سر کار بودیم و معلم جهل ما را به بازی گرفته بود و این گیج خوردن ما، سوژه ی خنده ی دفتر دبیران هم بود!

گاهی بحث ها، درباره ی مسائلی بود که از سن ما فراتر بود، گاهی هم مسائلی خیالی و بی اساس بود که دستمایه ی جدلی شده بود که خیلی وقت ها محتوای نهایی آن اهمیتی نداشت.

اما در هر صورت، ما را در بحث و جدل خبره کرد تا حالا که خودمان معلم شده ایم، گاهی دانسته یا نادانسته، همان تفریح نامردانه ی معلمی را تجربه کنیم.

اما این سفسطه و جدل های دنیای معلمی، آفت معلمی هم هست. گاهی شاید مغرور شویم از این که همیشه در بحث پیروزیم و روی حرف مان حرفی نمی آید. گاهی این غرور که ناشی از جهل است، باعث می شود جهل مان مقدمه ی فریب خوردن شود و سواری دادن و از راه به در شدن …

“خدا حفظ کند حاج آقا مجتبی را برای ما !”

یک تابستان پرماجرا

این مرداد و شهریور از آن زمان هایی بود که طاقتم حسابی طاق شد. کارهایی که قرار بود در کل تابستان انجام شود، همه عقب افتاد و جمع شد آخر تابستان و در گرمای روزه ی روزهای بلند تابستان.

در همین یکی دو هفته ی اخیر، مفید و تلاش بنایی داشتند و کابل کشی شبکه و خرید رایانه. خاتم و تلاش هم نصب شبکه و راه اندازی سایت و تمام این ها یعنی از صبح تا شب باید بدوم و آخر هم همه ی کارها نیمه تمام بماند …

برای اولین بارها در چند سال گذشته، مجبور شدم چند جمعه را هم برای کار به مدرسه بروم. این تعطیلی بعد از عید فطر آبی شد بر آتش کارهای بی پایان و بی حساب کتاب خاتم و تلاش تا یکی دو روز وقفه جان تازه ای بیاورد و باز هم کار و کار و کار …

باز هم سنگ اندازی ها و موازی کاری ها و لجبازی های آموزشی، هزینه و وقت و نیروی انسانی مدرسه را تهدید می کند و باز هم آرزوی نهادینه شدن برنامه ریزی و تفکر قبل از اتفاقات فناوری اطلاعات مدرسه و جلوگیری از دوباره کاری های پر هزینه ای که در پی دارد، آرزویی می شود محال و دور دست …

باز هم طعم لطیف شب های قدر مسجد جامع بازار تا مدت ها زیر زبان است تا دنیا مستهلکش نکرده است و چه لذتی است استشمام نفس گرم حاج آقا مجتبی که تمام یخ های مسموم یک سال گناه را آب می کند اگر حواست باشد …

باز هم ترکیب غریب بغض پایان ماه مبارک و شور حلول عید، انسان را بین گریه و خنده مستأصل می کند و چه لحظات گران قدری است این چند ساعت …

باز هم مهر در راه است و آغاز یک سال جدید برای من و سالی نو برای این سایت که این روزها گاهنامه نام نیکویی است برایش …

مسیر سالاری

قدیم اگر یادتان باشد، سه ثلث داشتیم که سرنوشت ساز بود و نمره هایش حکم مرگ و زندگی داشت برای ما دانش آموزان به قول معروف نظام قدیم. اما بعدها کم کم تأثیر نمرات مقطعی، کم شد و سعی شد نمرات به صورت مستمر محاسبه شود. حالا همت بزرگان معطوف به حذف نمره و جایگزین کردن کارنمای کیفی و درجه بندی فعالیت هاست به جای نمره.

روز به روز شاهد اهمیت یافتن فرایندها هستیم و رنگ باختن اهمیت نتیجه. البته در امر یادگیری بسیار سودمند است این کیفی نگری اگر واقعا کیفی و مستمر به نتیجه رسیده باشیم.

اما گاهی این تفکر در کارهای اجرایی مدرسه نیز این قدر پر رنگ می شود که کارها به هم می ریزد. در اجرا بد نیست نیم نگاهی به نتیجه داشته باشیم تا پروژه ها به نتیجه هم برسد گاهی!

قابل توجه . . .

حالا که تحویلت می گیرند … « آقا » باش

این روزها بحث داغ خیلی از خانواده های دور و بر ما، « آزمون های ورودی مدارس » است.

آزمون ورودی برای خیلی از مدارسی که متقاضیان زیادی دارند، شاید لازم باشد. اما باید حواس مان به فشاری که به خانواده ها می آید هم باشد. در مدارس راهنمایی، دانش آموزانی که پنجم ابتدایی را پشت سر می گذارند، با سدی وحشتناک برخورد می کنند، برخورد کردنی!!!

آزمون ورودی، یک صف طولانی است که جلوی در مدارسی مثل مدرسه ی ما تشکیل می شود و هیچ شباهتی هم به صف های رایج سابق ندارد. در این صف کسانی جلوتر قرار می گیرند که کمی درس شان بهتر باشد و کمی مهارت تست زنی بیشتری کسب کرده باشند و از همه مهم تر، اضطراب کمتری داشته باشند و هم خانواده و هم دانش آموز مورد نظر به این مبارزه منطقی تر و آگاهانه تر نگاه کنند.

آن طور که در این سال ها دیده ام، عرف این است که در آزمون های ورودی، مدارس خود را « ارباب » می دانند و انگار می خواهند از بین متقاضیان « بندگی » تعدادی را انتخاب کنند. استدلال این نوع برخورد نیمه انسانی! هم چیزی نیست جز « حالا که اولیا از بین مدارس حق انتخاب دارند، مدرسه هم حق دارد از بین دانش آموزان داوطلب، عده ای را انتخاب کند. »

اما حواس مان نیست که با حقانیت بخشیدن به این استدلال و این انتخاب، برخوردها و کارهایی انجام می دهیم که زندگی بعضی از این داوطلبان و خانواده شان را درهم می پیچیم!

 

مطمئن باشید چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد خواندن و تصور این 12 صحنه از هزاران صحنه ای که هر سال اتفاق می افتد تا عده ای در دوره ای جدید ثبت نام شوند.

ضرری هم ندارد به عنوان مسؤولان آزمون ورودی، خودمان را چند لحظه بگذاریم جای خانواده هایی که در تلاش برای نوشتن نام آقا زاده شان در یک مدرسه، با چنین صحنه ها و برخوردهایی مواجه شده اند؟ …

سیدِ خدا

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است – براي بعضي ها – پر تب و تاب. روزهايي كه همه ياد معلم هايشان مي افتند. بعضي ها با هيكل گنده شان دوباره مي روند مدرسه و مثل بچگي هاشان مي روند دم دفتر دبيران مي گويند « آقا اجازه! روزتان مبارك »

معلمان سن و سال داري هم كه جواني شان را گذاشته اند براي گنده شدن اين بچه هاي قديم، هم ذوق مي كنند از برومندي اين نوگلان سابق، هم غصه شان مي گيرد از ديدن گذر عمر و پيري خودشان و زجرهايي كه با معلم شدن و معلم ماندن چشيده اند. شايد هم كمي گريه كنند؛ گاهي همان جا جلوي چشم اين آقايان رشيد فعلي، گاهي هم در گوشه اي دنج و خلوت.

اما اين گريه نه از روي خوشحالي است براي ديدن دوباره بچه هاشان، نه از حسرت گذر ايام و نزديكي به آخر خط . . . اين گريه را فقط بايد معلم باشي تا بفهمي.

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است كه بارها تا همين صفحه ي « نوشته ي جديد » آمدم تا بنويسم از اتفاقاتي كه دوست دارم برايم ثبت شود و بعدها مرورشان كنم، اما نمي دانم چرا دستم به نوشتن نرفت و به جاي «ارسال »، روي « خروج » كليك كردم.

اما امروز، « سيد مسعود » بعد از حدود بيست و يك ماه وبلاگش را به روز كرد. با يكي از همان مطالبي كه فقط بعضي ها بايد بفهمند و بقيه سر كار خواهند ماند اگر سعي كنند خود را مخاطبش جا بزنند.
من هم سعي كردم سر كار نمانم البته . . . اما نوشته هايش مرا برد به آن روزهاي سخت . . .

« سيد مسعود » را اول بار، سلمان ديده بود در دنياي مجازي. گذشت تا بعدها شديم رفيق. اما ظاهرا رسم نيست معلم و دانش آموز رفيق شوند در مدرسه ي ما؛ البته من هيچ وقت معلمش نبودم. « سيد مسعود » هم هميشه نگاهش به من نگاه يك فرد عادي جامعه به يك عنصر اطلاعاتي بود تا يك رفيق. هر قدر هم سعي كردم از توهم و تخيل بيرونش بكشم، كارساز نشد. حتي الان هم كه دارد اين مطلب را مي خواند، فكر مي كنم در پس ذهن شلوغش، تصوير يك زانتياي مشكي به صورت اسلايد پخش مي شود!

اما بعد از فارغ التحصيلي شان، قسمت نشد « سيد مسعود » را بيشتر ببينم. شايد خودش فكر كند چون سر من شلوغ شده، اين مدت كمتر همديگر را ديده ايم، اما شما كه غريبه نيستيد، دليل اصلي اش، اين است كه آقاي « سيد مسعود » حسابي انس گرفته با تنهايي. دليل اصلي ترش هم كه با اينكه شما غريبه نيستيد، نمي خواهم و نبايد ماجرايش را براي تان تعريف كنم اين است كه من را هل دادند در ماجرايي كه يك سرش « سيد مسعود » بود و من دست و پا زدم و مي زنم كه از اين ماجرا دور بمانم و چون – همانطور كه عرض شد – « سيد مسعود » هم سري در اين ماجرا دارد، لاجرم از او هم دور مانده ام.

حالا دنيا رسيده به جايي كه « سيد مسعود » گله مي كند از سر شلوغي من و فراموشي شاگردان و دلتنگي ديدار شصت و هفت مردي كه همه مان مي شناسيم شان و غريبه ها هم نمي دانند كي هستند و كجا بايد دنبال شان گشت. ( انصافا هم معيار خوبي داريم براي تشخيص غريبه هاي جمع مان! )

حالا هم كه قصد دارم « ارسال » را بزنم، باز هم بدم نمی آید بروم سراغ « خروج » و كل « صفحه مديريت » را كأن لم يكن تلقي كنم . . . اما چه كنم كه دوست ندارم سلام « سيد مسعود » را بي جواب گذاشته باشم.

اميدوارم هرجا هست و خواهد بود، سلامت باشد و سلامت باشد و سلامت باشد و پيروز
مثل آرزويي كه براي تمام بچه هايي كه بچگي شان تمام طول زندگي ام را پر كرده، دارم

زندگی سخت است

كودكان لجباز نيستند. بلكه خود مركز بين هستند. يعني فقط نياز خود را مي بينند و قادر به درك موقعیت اطراف نيستند و امكان رسيدن به نياز خود را بررسي نمي كنند. فقط خودشان را مي بينند و نياز خودشان را …

اين يك چيز طبيعي است و در همه ی كودكان وجود دارد و ما اين ويژگي را به لجبازي تعبير مي كنيم. چون کودک فقط حرف خودش را مي زند و فقط مي خواهد به نيازش برسد و نمي شود را نمي فهمد. بنابراين اگر ديدمان را عوض كنيم اين موضوع را به لجبازي ربط نمي دهيم.

كارهايي كه بايد بكنيم :

  1. مهمترين و بهترين كار اين است كه شما با او لجبازي نكنيد.
  2. وقتي چيزي مي خواهد كه امكانش نيست چيز ديگري را به انتخاب خودش جايگزين كنيد.
  3. چيزي را به اجبار از او نخواهيد. براي هر چيز دو گزينه انتخابي دهيد. مثلا از او نخاهيد حتما لباس آبي را بپوشد. بين لباس آبي و سبز امكان انتخاب به او بدهيد.

با تلخیص از ايران سلامت

 

اما اصل مطلب: بزرگترها هم کودکانی بزرگند. باور نمی کنی حال و روز ما را سیاحت کن!

برای پسر بازیگوش

سلام
اما ما … امروز خیلی چیزا به هم ریخته بود … چند روز بود اینترنت قطع بود … آنتی ویروس ها به روز نشده بود و ویروس هم مشاهده شده بود … خریدهامون نرسیده بود … آخوندی کلید کرده بود برنامه ش رو درست کنم … بندی … با همه ی کارمندای پارس آنلاین دعوا کردم … بالاخره اینترنت وصل شد … ساعت 3 رفتم ناهار … خسته شدم.
… الان تازه میخوام برم خونه … بايد استراحت کنم تا فردا ساعت هفت صبح دوباره بیام سر کار … دوشنبه ها میرم سر کلاس و با بچه ها زندگی می کنم. نفسی تازه می کنم و باز هم کار … کار … کار …
خستگیم درمیره وقتی یکی از فارغ التحصیلا میاد و میبینم كارش گرفته … رفته تو کار شبکه … یادش بخیر وقتی اول راهنمایی بود … موس رو از دمش می گرفت دستش …
پیر شدیما …

فراری از ریسک

سه سال است بين بچه هاي مدرسه، دانش آموزي داريم كه هر كاري حاضر است بكند اما ذره اي ريسك نمي كند.

حاضر است از صبح تا شب پشت دفتر دبيران بايستد و معلم ها را بلند صدا بزند تا جواب سؤالش را بپرسد؛ اما حاضر نيست چند دقيقه به كتابخانه برود يا خودش جواب سؤال را حدس بزند و از بين جواب ها به جواب درست برسد!

حاضر است چند روز دنبال معلم رايانه اش بگردد و تا رسيدن به جواب، رايانه خانه شان را خاموش نگهدارد؛ اما حاضر نيست ريسك كند و بفهمد كه فلان تيك در ويندوز مفيد است يا مضر!

حاضر است از اول تا آخر امتحاني كه مي داند مراقبان به هيچ سؤالي جواب نمي دهند، دستش براي پرسيدن ديكته ي درست يك كلمه بالا باشد؛ اما حاضر نيست حواسش را به جاي جلب توجه مراقبان، به ديكته ي درست آن كلمه معطوف كند تا خودش به جواب درست برسد.

انگار اگر ريسك كند هميشه شكست خواهد خورد يا اگر خودش تلاش كند هميشه ناكام خواهد ماند. چند وقتي است سعي مي كنم به جاي جواب مستقيم، به منابع ارجاعش بدهم. اما فردا باز مي آيد و ادامه ي جواب را مي پرسد. درست از همان جايي كه جواب را نيمه كاره گذاشته ام!

نمي دانم در آينده باز هم مي خواهد اين قدر به ديگران و جواب هايشان وابسته باشد يا كمي به ريسك كردن عادت خواهد كرد؟

روزی بود …

تا امسال كه به هشتمين سال معلمي نزديك مي شوم، با كلي آدم سر و كله زده ام و كلي آدم مي شناسم كه از زماني كه صداي شان جيغ جيغي بوده تا حالا كه گردن شان كلفت شده رشدشان را ديده ام. با خيلي از اين بچه ها رفيق بوده ام (سواي معلمي) و با خيلي از اين بچه ها رفيق هستم. حتي با بعضي شان همكار بوده ام و هستم.

اما نسبت به هيچ كدام شان به اندازه بچه هاي كوچه لاله تعلق خاطر پيدا نكردم. گاهي سعي مي كنم به خودم بقبولانم كه فقط خلوت بودن مدرسه باعث شده اين قدر بيشتر از بقيه دوست شان داشته باشم يا مشكلات بي حدي كه در مدرسه ي كوچك مان داشتيم و اين اصل كه مشكلات را كه از دور كه نگاه كني دوست داشتني است.

اما وقت هايي كه تصميم مي گيرم خودم را گول نزنم مي بينم واقعا با دوستان خوبي سر و كار داشتم و دوران خوبي را به سرعت گذراندم. بچه هاي هوشمند شهيد آقايي واقعا در مدرسه زندگي مي كردند، خريد مي كردند، دور هم بودند، به مشكل همديگر برادرانه رسيدگي مي كردند، دوست بودند و هستند … ما هم در اين محيط زيبا كمي جرأت پيدا مي كرديم كه به زندگي مان زيباتر نگاه كنيم و لذت ببريم. مشكلات مدرسه را دلسوزانه تر و شاداب تر حل مي كرديم. خلاصه بگويم به جاي كار زندگي مي كرديم.

ديشب كه از خانه‌ي حاج آقا پورقربان به خانه مي رفتم، به سرم زد سري بزنم به كوچه ي لاله و ظاهر جديد قطعه اي از زمين را كه روزي مدرسه اي بود كه قسمتي از زندگي ما در آن جاماند ببينم.

از ميثم كه پيچيدم، ياد همه ي آن روزها افتادم. ياد ساكت بودن ها و ترس از اعتراض همسايه ها؛ ياد انارهاي حياط مدرسه؛ ياد رنگ كردن در و ديوار و نيمكت هاي حياط؛ ياد مسابقه با ديگ آب؛ ياد حسينيه ي آخر كوچه؛ ياد ساندويچ نيم متري خوردن ها و ياد كل كل كردن با سيد حسن …

هميشه ياد بچه هاي شهيد آقايي كه مي افتم دلم دردش مي گيرد از دوري. نه از اين بابت كه معلم آن مدرسه بودم؛ از اين رو كه دوستم بودند و شايد دوست شان بودم.

با اينكه هميشه عقلم مي گفت منحل شدنش از بودنش بهتر است؛ اما ديشب براي هزامين بار كه عقلم را كنار گذاشتم، باز هم غصه ام گرفت از نبودنش؛ باز هم دلم براي آن روزها و آن ديوارها و آن آدم ها تنگ شد.

كاش مدرسه هوشمند شهيد آقايي هم جشن غديري داشت و دوباره دوستان قديم را يك جا مي ديدم.

گل خانه

سه – چهار سالي بود كه در مفيد تدريس نداشتم. امسال باز هم شده ام معلم راهنمايي مفيد. تجربه ي بدي نيست. اما دردسرهاي خودش را دارد. بچه هاي مفيد با بقيه بچه ها هم فرق دارند هم ندارند.

مفيدي ها نسبت به بقيه بچه ها گيراتر و درسخوان تر هستند. اما يك دنيا مطلب هست كه بقيه مي دانند و مفيدي ها اصلا نشنيده اند.

با بچه هاي خاتم كه بودم خيلي وقت ها بامرام بودن و شيطنت هاي طبيعي و نوجوانانه شان را با دقت تماشا مي كردم و از بودن با آن ها لذت مي بردم. اما بچه هاي مفيد در پس شيطنت هاشان عقده اي نهفته است كه هم خودشان را زجر مي دهد هم اهالي مدرسه را. خوب شايد هر نوجوان ديگري هم اين قدر فشار درسي و روحي را تحمل مي كرد همينطور مي شد.

اما هر طور كه باشند – به قول صمد – خيار همان خيار است، حتي اگر گلخانه اش متفاوت باشد.

از سر و كار داشتن با بچه ها و روح پاك شان سرحال مي شوم و نفسي تازه مي كنم در اين خراب آباد . . .

پیمایش به بالا