مدرسه ي ما

انسانی ببینیم

خيلي وقت ها در مدرسه به مشكل انساني نديدن برخورد مي كنيم.
خيلي وقت ها مهندسي و كمي ديدن مسايل، لذت فعاليت ها را براي ما و بچه ها و اوليا زهر مي كند.
خيلي وقت ها ماه ها براي نظرسنجي و درآوردن درصد و آمار وقت و هزينه صرف مي كنيم اما مي توانستيم از خنده ي رضايت بچه ها كلي نظرات را در كسري از ثانيه استخراج كنيم.
خيلي وقت ها به سرعت به بيراهه مي رويم . . . بگذار تا بيفتيم و ببينيم سزاي خويش !

شايد يادمان رفته وقتي مي آييم كار مدرسه اي كنيم، ديگر از وادي مهندسي خارج شده ايم و در حال مديريت و فعاليت انساني هستيم.

دردسرهای یک مثلا معاون

اين روزها كه گردنم زير بار عنوان دهن پر كن « معاونت فناوري اطلاعات » قرار گرفته، اينقدر درگير جلسه و شورا و بازديد و بودجه و برنامه و اين جور بازي ها شده ام كه نمي فهمم زمان چطور گذشته و كارها ناتمام مانده و خستگي يك روز دويدن به خستگي هايم اضافه شده.
هميشه دوست داشتم فرصتي پيش بيايد كه بتوانم خيلي اشكالات را در مدرسه حل كنم. دوست داشتم مدرسه با طرح هايم يك قدم بردارد و به هدف نزديك تر. دوست داشتم طرح هايي در مدرسه اجرا شود كه هزينه هاي بيخودي را تمام كند و دردسرهاي آدم ها براي كارها كم تر شود.
اما حالا اينقدر درگير رسم و رسومات اداري و فاكتور و تأييديه جلسات و شوراها و دور زدن و دور خوردن ها مي شوم كه به هدف رسيدن را سخت تر از قبل مي بينم.
به هر حال آماده حضور در هرگونه جلسه و شورا با شما صاحبنظران عزيز در باب آي تي هستم؛ شايد فرجي شد و طرح هاي به درد بخوري براي ارتقاي آموزش و پرورش و اينا خلق شد!
با تمام اين حرف ها و مشكلات و شادي و غم ها، به قول بعضي عزيزان «مبارزه هرگز پايان نخواهد يافت»
از ابراز لطف همه دوستان در اين غيبت موقت سپاسگزارم. اگر خدا بخواهد فتوبلاگ را هم كم كم راه اندازي مجدد خواهم كرد.
. . . دعا . . .

یک تیر ، بی نشان


ساختمان‌هاي پر حرف و خودنما، روي زمين‌هايي ساكت ساخته مي‌شوند و گذر زمان، گرد
مرگ بر در و ديوار همه‌شان مي‌پاشد.

 

بعضي
ساختمان‌ها آدم‌هايي را پناه مي‌دهند كه قلبشان مي‌تپد براي جلوه‌گري بنا.

بعضي
ساختمان‌ها هم محيطي مي‌شوند براي فعاليت بندگاني كه گوش‌شان به پر حرفي در و ديوار
بدهكار نيست.

 

آن
بعضي‌ها، ارزش‌شان به در و ديواري است كه روزي مي‌ريزد و زميني كه بي‌حرف، شاهد
زوال ميهمانانش خواهد ماند.

و اين
بعضي‌ها ارزش‌شان به نفس گرم بندگاني است كه خود باعث ارزش زمين و زمان و بناست.
بندگاني كه هرگز نمي‌ميرند و سبب زندگي بنا مي‌شوند.

معلم جماعت

معلم بودن
خيلي وقت‌ها چشمت را به روي خيلي وقايع مي‌بندد.

وقتي به
عنوان معلم مي‌روي سر كلاس و گوش مردم را به كار مي‌گيري، شايد يادت برود كه
مسؤوليت سنگيني در قبال وقت و عمر دانش‌آموزان بر دوشت افتاده؛ شايد يادت برود كه
اگر بعد از كلاس با قبل از آن تفاوت نكرده‌باشند، عمرشان را تلف كرده‌اي.

وقتي به
عنوان معلم به مدرسه مي‌روي و در جمع دانش‌آموزان قرار مي‌گيري، شايد يادت برود
صحبت‌هايت مي‌تواند آبروي كسي را در جمع رفقايش بريزد و امان از آبروي رفته . . .

وقتي به
عنوان معلم در دفتر دبيران مي‌نشيني و راجع به اوضاع و احوال بچه‌ها با حرارت و
جديت قضاوت مي‌كني، شايد يادت برود كه الغيبَتُ اَشَدُ مِن كارهاي بد بد !

. . . و
شايد يادت برود كه هر كس ممكن است گاهي اشتباه كند و اگر قرار بود كسي با يك اشتباه
از آدميزاد بودن خلع شود، خودمان اولين اين افراد هستيم.

معلم بودن
و مسلمان بودن از هم دور نيست؛ فقط حواس جمع مي‌خواهد و خواب سبك و صبر و بخشش.

خدايا . .
. بزرگي و خطاپوش

یک فاجعه‌ی ساده

اتفاقي
كه نبايد مي‌افتاد، افتاد. . . ما هم فقط تماشا كرديم و بس. در مدرسه همه بايد با
هم همكاري كنند تا كار خوبي انجام شود يا اتفاق بدي نيفتد. وقتي مشكلي را همه
مي‌دانند و مي‌بينند و كسي كاري نمي‌كند، چه بايد كرد؟

وقتي بود
و نبود ما فرقي با هم ندارد؛ بودن بهتر است يا نبودن ؟!

وقتی معلمان به سرود آیند …


معلم مهر پاك آسماني


معلم اي فروغ جاوداني


بهار بي‌خزان آفرينش


ز تو روشن چراغ علم و دانش


شكفته مهر تو در سينه‌ي من

شب تاريك قلبم از تو روشن

نگاهت نور ناب جاوداني

كلامت آيه‌هاي مهرباني

نشان از طرح لبخند تو دارد

گلي تا زين گلستان سر برآرد

پيامت جملگي پند است و اندرز

ندارد علم تو اندازه و مرز

تو باراني به كام خشك صحرا

تو خورشيدي كه مي‌تابي به دل‌ها

معلم اي فروغ جاوداني

يگانه رهنماي زندگاني

نگردم تا ز راه راست گمراه

بمان با من هميشه يار و همراه

سلام زندگی

من در اين اردو بسيار
آموختم؛ جاودانگي و مردانگي و ايثار و دلاوري را آموختم و زماني كه بر سر مزار شهيد
علم الهدي بودم و زماني كه ايشان را براي لحظه‌اي حس كردم و زماني كه ايشان در همان
لحظه دعاي من را بر آورده كردند و خود را واسطه قرار دادند ، ايمان پيدا كردم كه
شهدا زنده‌اند و جاودانند و هنگامي كه شنيدم چهل جوان يك ارتش عراقي را شكست دادند،
در عظمت و لطف و بخشش پروردگار ماندم، آخر مگر در جهان مادي ما چنين چيزي ممكن است؟


اردوي مناطق دوره 32آري
من در هويزه رسم آسماني شدن و نگاه كردن به زيبايي و درك طلوع خورشيد و معناي واقعي
پاكي آب را آموختم و در دهلاويه ستارگان و ماه و خورشيد و كهكشان‌ها را لمس كردم و
در آغوش گرفتم و فتح كردم، كاري كه علم به آن نخواهد رسيد و فقط كار جنون و عشق است
و در طلاييه، طمع زيباي زندگي و جوانمردي و روشني و مهرباني و جانفشاني را چشيدم و
در اروندكنار راه مستقيم و جاودانگي و پاكي را در پيش گرفتم و پيوند خون و آب را
ديدم و در مسجد جامع خرمشهر صداي اذان خون و اقامه دلاوري و نماز شهادت را شنيدم و
در نهايت اوج سفر رويايي‌مان در شلمچه در اوج وجود و غروب خورشيد و چشماني اشك بار
و موج خون و تلاطم جنون و با زباني توبه گو و بدني بي وزن، سفيدي را حس كردم و پر
پرواز را در دستانم گرفتم و تك تك اعضاي بدنم پاك شدند.

به بهشت و كربلاي وطنم
در نزديكي حرم شش گوشه رفتم و به زانو در آمدم و به زمين افتادم و ديگر توان بلند
شدن نداشتم و با خاكش پاك شدم و اميدوارم كه از اين پس هم پاك و خاكي باشم. الهي
آمين.

رهروان 86

اگر خدا
بخواهد، بيست و دوم بهمن ماه امسال، خرمشهريم؛


همسفر بچه‌هاي دوره 32 راهنمايي.

شراب
تلخ مي‌خواهم كه مرد افكن بود زورش
كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

پیمایش به بالا