علم
… عدهی زیادی هستن که ثروتمند شدنشون با فقیرشدن یه عده دیگه میسر شده. البته این حرف تازهای نیست. اما دوست ندارم همهی چیزای تکراری برام کهنه بشه. لازمه که به خیلی چیزا همیشه فکر کنیم حتی اگه هزارمین بار باشه …
از نوشتههای سلمان
… عدهی زیادی هستن که ثروتمند شدنشون با فقیرشدن یه عده دیگه میسر شده. البته این حرف تازهای نیست. اما دوست ندارم همهی چیزای تکراری برام کهنه بشه. لازمه که به خیلی چیزا همیشه فکر کنیم حتی اگه هزارمین بار باشه …
از نوشتههای سلمان
سالن تاریکِ تاریک است. اما نه ظلمانیتر از من. سایهی قلم از قلم جلوتر میرود. اما بیکلام. بیکلامتر از آنکه بتوانی حرفهایش را بخوانی. اما خود قلم حرفش را با صدای بلند فریاد میکند.
نور میرود و میآید. اما سایهی قلم همیشه هست. اطرافیانش محو میشوند و بازمیگردند. «مرگِ سایه» تنها «عدم قلم» است و با عدم قلم حرفها معنایی ندارند تا بگوییم یا نگوییم؛ تا بنویسیم یا ننویسیم. اصلا وقتی حرفها معنایی ندارند چه باشند چه نباشند! …
سلمان – یکی از هفتههای شهدا
بوی پیراهن یوسف هر بار صحبت جدیدی با من دارد. همیشه با شنیدن بوی پیراهن یوسف به یاد شهدا میافتم و امروز اولین شهید، شهید همت است که وارد ذهنم میشود.
همت با همت بلندش به بلندای آسمان پرواز کرد و بدن خاکی را در زمین باقی گذاشت.
چه بگویم از شهید که شهید چراغی است برفراز راه ما. هر شهید تکهای از نور حقیقت است و هدف واقعی را به ما میبخشد.
یادش به خیر… سال پیش که اولین بار در مراسم هفتهی شهدا بوی پیراهن یوسف را شنیدم، نمیدانستم که بوی پیراهن یوسف هنوز هم وجود دارد. ولی بعد از چند روز بوی پیراهن را تجربهکردم. بوی آشنای یک پیراهن؛ اما نه پیراهن یوسف که بوی پیراهن یوسف را جوانمردانی چون یعقوب میشنوند.
بویی آشنا داشت. بوی خون، بوی خاک، بوی شهادت، بوی شهادت نوری تاجر و این غذای واقعی است، غذای روح. چیزی که قوت غالب شهدا بود.
شهدا آنقدر راه را هموار کرده بودند که با ندای دوست شهید خود که از دنیای شهادت صلامیدهد، مست و عاشقانه رهسپار میشدند. راهی راه بی انتهای شهادت میشدند و چه راهی از شهادت بهتر و به صراط مستقیم نزدیکتر؟
خدایا! خود آگاهی. میدانی. میشنوی. میبینی. همه چیز را، همه کس را، پس مرا ببخش.
من گناهکار را عفو کن. همانطور که بندگان مخلصت را بخشیدی و لیاقت شهادت را نصیب آن ها نمودی.
تو مهربانی؛ پس نمیگذاری که بندهی حقیرت به گناه آلوده شود. پس مرا به جایی مرسان که به بندگان شهیدت حسادت کنم، حسادت بد گناهی است.
هفته ی شهدا – سال۷۶
اون موقع سلمان ۱۵ سالش بود
ای که هر دم از علی دم می زنی بر یتیمان علی سر می زنی؟
بـر یـتـیـمـان عــــلـی پـرداخـتن بهتر از هفتاد مسجد ساختن
ای برادر! هیچ با خود فکر کرده ای که چرا فقر وجود دارد ؟ چرا عده ای باید شبها با غم گرسنگی سر به بالین بگذارند و آرزو کنند که ای کاش نبودم و رنج و گرسنگی خانواده ام را نمی دیدم ؟
… و عده ای از درد ثروت خوابشان نمی برد !
آیا تا به حال برایت پیش آمده که به خانه ای بروی و حتی یک استکان چای نداشته باشند تا از میهمانشان پذیرایی کنند ؟ آیا شده است که یک روز تمام زحمت بکشی و شب که به خانه می روی حتی یک لقمه نان خشک هم نداشته باشی که در دهان بگذاری ؟
آری برادر ! ما برادرانی داریم که مثل من و تو نیستند ؛ از من و تو بهترند ، از من و تو صبورترند ، کم توقع ترند و پر کارتر و یقیناً مسلمان تر . برادرانی داریم که کارشان شکر نعمت است ، هر چند که نعمت هایشان کمتر از ماست . خدا می داند که آنها بهترند ؛ از من ، از تو و از همه ما که نعمت های خدا را در اختیار داریم و شکر نمی کنیم.
هیچ فکر کرده ای که او چرا فقیر شده است ؟ مگر او هم مثل ما در این کشور نفت خیز زندگی نمیکند؟
چرا این طور است ؛ بیا قبول کنیم که این من و تو هستیم که درآمد نفت را صرف رفاه خودمان میکنیم و خیلی وقت ها حق او را مقابل چشمش ضایع می کنیم . ما از سختی های او مرفه شده ایم . او نیز مثل ما انسان است و از ما بالاتر انسانی با ایمان …
نوروز۷۶ – مسافرت جهادی خورموج – بوشهر
یاد گذشته ای نه چندان دور به خیر . . .
یاد شب های آخر هفته ی شهدا به خیر . . .
یاد نمایشگاه شهدا به خیر . . .
یاد . . .
چی بگم که لحظه لحظه ی هفته ی شهدا خاطره اس. تنها هفته های عمرم که شب ها رو مثل روز می گذروندیم. بیدار بیدار . . . و همدم اون لحظه هامون هم فقط دست نوشته ها و وسایل و خاطره ی شهدا بود. خاطره هایی که هیچ کدوممون سنمون نمی رسید که توشون حضور داشته باشیم، اما همه مون آرزوی بودن تو اون قصه ها رو داشتیم. قصه که نمی شه گفت. زندگی . . . قشنگ ترین زندگی های دنیا.
یاد همه ی اون چیزا به خیر.
از اون روزا فقط یه دفترچه برام مونده. یه دفترچه ی سبز قشنگ. دفترچه ای که تو دنیای کوچیک نوجوانی، کلی دنبالش رفتم تا بالاخره تو بساط یه دستفروش پیداش کردم. با تمام پول هایی که تو جیبم بود خریدمش و با ذوق و شوق شروع کردم به نوشتن. نوشتم، نوشتم، نوشتم؛ اما امروز که بعد از سال ها دوباره پیداش کردم، دیدم بعد از وصیت نامه ام، دیگه جز سفیدی کاغذ، نوشته ای توش دیده نمی شه.
اما همین نوشته ها، هر چقدر هم کم باشه، یادگار همون هفته ی شهدای مدرسه است. یاد دفترچه ی محاسبه نفس شهید بلورچی، یاد یادداشت روزانه های شهید فیض، یاد . . .
اون روز مطمئن بودم که دیگه نه من، نه این دنیا نمی تونیم همدیگه رو تحمل کنیم. وصیت نامه رو نوشتم و دفتر رو بستم. اما حالا که می بینم پاهام سنگ شده و جلوی پروازم رو می گیره، باز هم می نویسم. باز هم سعی می کنم با این دفترچه ی سبز کوچک درد دل کنم. به یاد تمام چیزهایی که داشتم. به یاد تمام لحظات پربار عمرم که خیلی زود از دست دادمشون.
از امروز بعضی از مطالب این دفتر چه رو اینجا می نویسم که یادم نره کی بودم، یادم نره این سلمان که نشسته پشت این دستگاه بدون روح، فقط به خاطر تکلیف اینجاست و نباید اجازه بده که روحش از دستش بره. یادش نره که . . .
. . . و اشک اگر بگذارد . . .