ایران پانزده

هر سفری نقاطی دارد که بیشتر به ذهن می ماند. این سفر هم دو نقطه ی دیدنی برایم داشت. دو نفر که با دو فرهنگ زندگی می کنند:

1- آقای محبعلی پور، مدیر آموزگار مدرسه ی ابتدایی سهند، روستای آقچه کندی هشترود؛ جوانی قبراق و شاد، معلمی علاقمند و مدیری موفق. با اینکه زمان زیادی هم صحبت نبودیم، اما این قدر سر حال بود که آدم را به زندگی امیدوار می کرد. طوری از کارش حرف می زد که انگار موفق ترین فرد روی زمین است – البته در اداره ی مدرسه خود کاملا موفق بود – و چنان از دانش آموزان و مردم روستا صحبت می کرد که انگار خانواده اش هستند. با شنیدن زندگی و اتفاقات روزمره و خوشی ها و سختی های زندگی این معلم تازه کار، حسابی روحمان تازه شد و به زندگی امیدوار شدیم.

2- آقایی حدود چهل و پنج ساله، راننده تاکسی شهر تبریز، استان آذربایجان شرقی؛ البته اشتباه می کردیم. این آقا تبریزی نبود. نکته ی جالبش هم دقیقا همین جاست. وقتی سوار شدیم و کمی سر صحبت باز شد، داشتیم به تمام اتفاقاتی که در بیست ساعت گذشته افتاده بود و نسبت به ذهنیتی که راجع به تبریز به دست آودرده بودیم شک می کردیم. برای مان جالب بود که می دیدیم مردم تبریز مشکلات را کوچک می بینند و قُر نمی زنند و بیشتر با خوشی ها زندگی می کنند تا با مشکلات، اما حرف های این راننده ی به ظاهر حرفه ای با حرف زدن تمام مردمی که در این مدت دیده بودیم تفاوت داشت. از ابتدای مسیر، مدام شکایت از وام بانک و مدیریت شهرداری و حقوق کم و بد بودن اولاد آدم و بی مسؤولیت بودن قاضی ها و تقابل مردم اهر با تبریز و … شنیدیم. فکر می کنید آخرین مطلبی که ذهن مان را روشن کرد که قضیه از کجا آب می خورد چه بود؟ این آقای پر توقع و ناامید و از همه جا ناراضی، تا همین چند سال قبل در یکی از رستوران های تهران مشغول فعالیت بوده اند !

تبریز شهر زیبایی است. اما دلنشین ترین زیبایی این شهر برای ما، دیدن زندگی بی دردسر مردم بود. دقیقا گنجی که در تهران ما، زیر کوهی است توقعات و تنبلی ها و سیاسی کاری ها دفن شده است.

جالب بود، نه؟! بدبینی بد دردیه …

صفر چهارصد و یازده

هفته ای که گذشت، هفته ی تبریز گردی بود. اگر قسمت باشد قرار است برای اردوی تشویقی پایان سال، بچه ها را ببریم تبریز.

با اینکه خیلی مطالب از تعصب قومیتی مردمان این شهر و حومه شنیده بودم، اما مهمان نوازی و بی تکلفی و ایمان مردم، از همان ورود به تبریز، مجبورم کرد تمام شنیده های سابق را کنار بگذارم.

مردم تبریز مردمی مهمان نواز هستند. حتی مهمان نواز تر از مردم اصفهان و تهران!

اگر هم گاهی نشانی از کسی بپرسی و جوابت را ندهد، دلیلش خیلی ساده است: «خیلی از تبریزی ها فارسی بلد نیستند»

ان شاءالله که اردوی خوبی برای بچه های پایه اول و دوم مدرسه باشد.

عمارت ائل گلی

وصف یاس

هر كس كه به مهرت آشنا نيست
آگاه ز رحمت خدا نيست

هر مظهري از بهشت زيبا
جز نقش محبت شما نيست

مانند تو اي فرشته ي حسن
با قلب علي كس آشنا نيست

افسوس كه دشمنت ندانست
با چون تو گلي ستم روا نيست

برخاست به ناله چون صدايت
عالم بگريست از برايت

سیدِ خدا

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است – براي بعضي ها – پر تب و تاب. روزهايي كه همه ياد معلم هايشان مي افتند. بعضي ها با هيكل گنده شان دوباره مي روند مدرسه و مثل بچگي هاشان مي روند دم دفتر دبيران مي گويند « آقا اجازه! روزتان مبارك »

معلمان سن و سال داري هم كه جواني شان را گذاشته اند براي گنده شدن اين بچه هاي قديم، هم ذوق مي كنند از برومندي اين نوگلان سابق، هم غصه شان مي گيرد از ديدن گذر عمر و پيري خودشان و زجرهايي كه با معلم شدن و معلم ماندن چشيده اند. شايد هم كمي گريه كنند؛ گاهي همان جا جلوي چشم اين آقايان رشيد فعلي، گاهي هم در گوشه اي دنج و خلوت.

اما اين گريه نه از روي خوشحالي است براي ديدن دوباره بچه هاشان، نه از حسرت گذر ايام و نزديكي به آخر خط . . . اين گريه را فقط بايد معلم باشي تا بفهمي.

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است كه بارها تا همين صفحه ي « نوشته ي جديد » آمدم تا بنويسم از اتفاقاتي كه دوست دارم برايم ثبت شود و بعدها مرورشان كنم، اما نمي دانم چرا دستم به نوشتن نرفت و به جاي «ارسال »، روي « خروج » كليك كردم.

اما امروز، « سيد مسعود » بعد از حدود بيست و يك ماه وبلاگش را به روز كرد. با يكي از همان مطالبي كه فقط بعضي ها بايد بفهمند و بقيه سر كار خواهند ماند اگر سعي كنند خود را مخاطبش جا بزنند.
من هم سعي كردم سر كار نمانم البته . . . اما نوشته هايش مرا برد به آن روزهاي سخت . . .

« سيد مسعود » را اول بار، سلمان ديده بود در دنياي مجازي. گذشت تا بعدها شديم رفيق. اما ظاهرا رسم نيست معلم و دانش آموز رفيق شوند در مدرسه ي ما؛ البته من هيچ وقت معلمش نبودم. « سيد مسعود » هم هميشه نگاهش به من نگاه يك فرد عادي جامعه به يك عنصر اطلاعاتي بود تا يك رفيق. هر قدر هم سعي كردم از توهم و تخيل بيرونش بكشم، كارساز نشد. حتي الان هم كه دارد اين مطلب را مي خواند، فكر مي كنم در پس ذهن شلوغش، تصوير يك زانتياي مشكي به صورت اسلايد پخش مي شود!

اما بعد از فارغ التحصيلي شان، قسمت نشد « سيد مسعود » را بيشتر ببينم. شايد خودش فكر كند چون سر من شلوغ شده، اين مدت كمتر همديگر را ديده ايم، اما شما كه غريبه نيستيد، دليل اصلي اش، اين است كه آقاي « سيد مسعود » حسابي انس گرفته با تنهايي. دليل اصلي ترش هم كه با اينكه شما غريبه نيستيد، نمي خواهم و نبايد ماجرايش را براي تان تعريف كنم اين است كه من را هل دادند در ماجرايي كه يك سرش « سيد مسعود » بود و من دست و پا زدم و مي زنم كه از اين ماجرا دور بمانم و چون – همانطور كه عرض شد – « سيد مسعود » هم سري در اين ماجرا دارد، لاجرم از او هم دور مانده ام.

حالا دنيا رسيده به جايي كه « سيد مسعود » گله مي كند از سر شلوغي من و فراموشي شاگردان و دلتنگي ديدار شصت و هفت مردي كه همه مان مي شناسيم شان و غريبه ها هم نمي دانند كي هستند و كجا بايد دنبال شان گشت. ( انصافا هم معيار خوبي داريم براي تشخيص غريبه هاي جمع مان! )

حالا هم كه قصد دارم « ارسال » را بزنم، باز هم بدم نمی آید بروم سراغ « خروج » و كل « صفحه مديريت » را كأن لم يكن تلقي كنم . . . اما چه كنم كه دوست ندارم سلام « سيد مسعود » را بي جواب گذاشته باشم.

اميدوارم هرجا هست و خواهد بود، سلامت باشد و سلامت باشد و سلامت باشد و پيروز
مثل آرزويي كه براي تمام بچه هايي كه بچگي شان تمام طول زندگي ام را پر كرده، دارم

در خدمت مردم

خودپرداز بانک، صفی پنج – شش نفره را مقابل خود نگهداشته بود.

وارد بانک شدم و نوبت گرفتم. فقط دو نفر جلوتر از من بودند. یاد دفعه قبلی افتادم که کارم به یک بانک دولتی افتاده بود.

برایم جالب بود که کم کم تغییر قابل مشاهده شده است.

کارم 5 دقیقه هم طول نکشید.

حتی اگر این اتفاق، اتفاقی هم بوده باشد، اتفاق مبارکی است.

زندگی سخت است

كودكان لجباز نيستند. بلكه خود مركز بين هستند. يعني فقط نياز خود را مي بينند و قادر به درك موقعیت اطراف نيستند و امكان رسيدن به نياز خود را بررسي نمي كنند. فقط خودشان را مي بينند و نياز خودشان را …

اين يك چيز طبيعي است و در همه ی كودكان وجود دارد و ما اين ويژگي را به لجبازي تعبير مي كنيم. چون کودک فقط حرف خودش را مي زند و فقط مي خواهد به نيازش برسد و نمي شود را نمي فهمد. بنابراين اگر ديدمان را عوض كنيم اين موضوع را به لجبازي ربط نمي دهيم.

كارهايي كه بايد بكنيم :

  1. مهمترين و بهترين كار اين است كه شما با او لجبازي نكنيد.
  2. وقتي چيزي مي خواهد كه امكانش نيست چيز ديگري را به انتخاب خودش جايگزين كنيد.
  3. چيزي را به اجبار از او نخواهيد. براي هر چيز دو گزينه انتخابي دهيد. مثلا از او نخاهيد حتما لباس آبي را بپوشد. بين لباس آبي و سبز امكان انتخاب به او بدهيد.

با تلخیص از ايران سلامت

 

اما اصل مطلب: بزرگترها هم کودکانی بزرگند. باور نمی کنی حال و روز ما را سیاحت کن!

محله ی موتور سوارها

غروب که می شود، صدای موتورها کوچه را کر می کند. آن چنان گاز می دهند که انگار موش دیده اند و در حال فرارند!

به جوی بی قواره ی اول کوچه که می رسند، لحظه ای گاز را ول می کنند و کمی ترمز را نوازش می کنند؛ اما وقتی رد می شوند باز هم گاز را با تمام قدرت می چرخانند تا موتور باز هم صدایش در کوچه بپیچد و اطمینان حاصل شود که کسی در این کوچه آسایش ندارد.

بعد از کلی دقت، حالا شک ندارم که این همه سرعت برای این نیست که محتویات جعبه ی مکعب بزرگی که پشت موتور، سوار کرده اند سرد نشود، بلکه فقط برای این است که زود برسند و زود برگردند و تا وقت فضیلت صرف شام تمام نشده، چند پرس غذای بیشتر را به خانه ی مردمی که پول در جیب، منتظر دریافت غذایی بی دود هستند برسانند و پول بیشتری به جیب بزنند.

اما دم غروب که نباشد، فقط صدای غرش موتور بقالیِ محل تکنوازی می کند و بس. آخر مردمی که هر شب موتوری دم خانه شان می ایستد و غذای شان را تحویل می دهد، موتور، سوار نمی شوند !

 

بعد التحریر:

. . . بحث موتور شد، یادم افتاد به مطلبی قدیمی و نظری که مجید داده بود برایش. امیدوارم چرخ امیرعلی همیشه بچرخد برای مجید عزیز.

تفأل

بهار و گل طرب‌انگيز گشت و توبه‌شكن
به شادي رخ گل بيخ غم ز دل بر كن
رسيد باد صبا غنچه در هواداري
ز خود برون شد و برخود دريد پيراهن
طريق صدق بياموز از آب صافي دل
به راستي طلب آزادگي ز سرو چمن
ز دستبرد صبا گرد گل كُلاله نگر
شكنج گيسوي سنبل ببين به روي سمن
عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد
معاينه دل و دين مي‌برد به وجه حَسَن
صفير بلبل شوريده و نفير هزار
براي وصل گل آمد برون ز بيت حَزَن
حديث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوي پير صاحب فن

دید و بازدید

سال ها قبل، حدود 81 یا 82 بود. همان سال که فیلم مستند « ادواردو آنیلی » تازه ساخته شده بود و کم کم داشت معروف می شد. همان سال بود که رفتیم یزد خدمت رفقای موقتا یزدی مان.

همان روزهای بود که تازه وبلاگ نویسی مُد شده بود و همه داشتند وبلاگ نویسی را تجربه می کردند. همان روزهایی که کارت دانشجویی حامد در یک همبرگر کشف شد بعد از کلی مفقود بودن.

همان روزها بود که با علی اصغر آقای عزیز آشنا شدیم در دانشگاه یزد. این عکس هم  از همان روزها جامانده و بعد از سال ها کشفش کردم در هزاران عکسی که خاطراتم را زنده می کند.

مرکز شهید آوینی یزد

دوشنبه گذشته مهمان رفیق شفیق و یار عزیز بودم در وادی قم. اولین بار بود که با خانواده خدمت شان رسیدم. دفعه قبل در شلوغی مراسمات رفتم منزل صمد برای مشورت و صحبت مان تا 2 بامداد طول کشید. این بار اما نصف روز مزاحمش بودیم و از هر دری سخن راندیم و لذتی وافر بردیم. اصغر آقا را هم زیارت کردیم و از شیطنت های حسین شان بهره مند شدیم؛ خدا حفظش کند برای مسلمین.

در تمام روزهای قبل که مشغول هماهنگی بودیم، تا امروز که می نویسم این نوشته را؛ یاد قدیم مغزم را می چلاند. بارها سر زده ام به عکس ها و حسابی ذهنم رفته به آن روزها …

روزهای خوبی داشتیم، رفقای خوبی هم داریم. خداوند اکثرشان را حفظ کند !

و اما غرض :
به این وسیله تشکر و قدردانی خود و خانواده را از زحمات خانواده محترم غفاری ابراز می داریم.

ان شاءالله بتوانیم در فرصتی مناسب جبران نماییم.

همت نو

درِ مسجد به دور میدان باز می شود. آخرین نماز جماعت سال قدیم که تمام می شود، سریع چراغ ها را خاموش می کنند و مردم می روند که به برنامه ی سال تحویل شان برسند.

جمعیت که از مسجد می رود بیرون، دست فروش هایی که هفت سین و ماهی می فروشند، انگار امیدوار شده اند که ماهی هاشان تمام شود، شروع می کنند به داد و فریاد. ماهی که دانه ای هفتصد تومان بود، حالا جفتی پانصد شده. سبزه های سه هزار تومانی هم حالا بدون چانه زدن هزار فروش می رود و اگر چانه بزنی کمتر. خب اگر این جمعیت خرید نکرده به خانه برود، بقیه ی ماهی ها و سبزه ها می ماند روی دست شان.

دستفروش سال نو

توی فکرم که این همه دست فروش حتما فرصت نمی کنند قبل از تحویل سال به خانه برسند. یاد گزارش های رادیو و تلویزیون می افتم که از کارمندان صداوسیما تهیه می شود. اگر یک کارگردان به فکرش می رسید که از این بندگان خدا هم به عنوان کسانی که لحظه ی سال تحویل کنار خیابان دنبال روزی هستند و کنار خانواده شان نیستند، گزارش بگیرد، خیلی دلچسب می شد.

اما یکی از دستفروش ها فکر اینجایش را هم کرده است؛ این طرف پیاده رو بساط کرده و خودش آن طرف پیاده رو کنار همسر و فرزند کوچکش نشسته و تبلیغ ماهی هایش را می کند.

وقتی می بینم این همه آدم ها هستند که لحظه ی سال تحویل با لحظه های بعد و قبلش برایشان توفیری ندارد و دارند به زندگی شان می رسند؛ کمی دلخور می شوم که این همه غرق آداب و رسوم سال نو شده ام و خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده ام . . .

طبیعت اینقدر همت دارد که بی توجه ما هم نو شود، لطفا همت کنیم و به داد خود مان برسیم

پیمایش به بالا