روایت فتنه زدایی

روزهای فتنه گذشت و شاید خاطرات، مرجع کاملی برای آیندگان نباشد. سال های آینده، جوانانی می آیند که پاسخ کنجکاوی شان درباره ی 9 دی را در گوگل و ویکی پدیا جستجو می کنند و اراجیفی بی پایه و اساس تحویل می گیرند. متأسفانه برای آن روزها کمتر فکر می کنیم.

تا دیر نشده است، باید روایت آن روزهای حماسی مستند شود تا فتنه گران تاریخ را قلب نکنند.

یک نفس

تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون

نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون

تا کی زنی بر خانه‌ها تو قفل با دندانه‌ها

تا چند چینی دانه‌ها دام اجل کردت زبون

شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین

زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون

برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن

بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون

این روزهای دلسرد کننده

عالم و آدم خبردارند که امسال، مدیرمان با مدیر دبیرستان عوض شد. با اینکه با سید از قدیم دوستی و رفاقت داشته ایم، اما نگرانم که راهنمایی هم مثل دبیرستان اداری شود و یادمان برود که مدرسه فقط سازمان خشک و خالی نیست که با سامان دهی روال ها و بروکراسی و ورک فلو چیدن، بشود سربلندش کرد.

همین دبیرستان خودمان، چند سالی بود از نظر تعدد نیرو و سازماندهی این همه نیرو، مثال زدنی شده بود. جمع کردنش هم دید و سواد مدیریتی می خواست که انصافا سید دارد؛ اما خروجی اش خیلی مثال زدنی نیست و رقبا هم این را فهمیده اند و مردم هم به مرور می فهمند.

مدیریت مدرسه کار خیلی سختی است. اینکه مدیر باشی اما افکار مدیریتی ات در مقابل افکار تربیتی زانو بزند و کمتر اداره ی سازمان را ببینی، کار هر کسی نیست.

تا غدیر

فکر می کنم گاهنامه شدن اینجا، دقیقا از وقتی شروع شد که معاون فناوری اطلاعات مدرسه شدم و راز دل را هم توسعه دادیم. همان داستان قدیمی کوزه گر و کوزه شکسته. این روزها خیلی احساس نیاز می کنم به نوشتن. نه به خاطر خودم. بیشتر به خاطر آمادگی برای شغل احتمالی سال بعدم … حالا که تصمیم گرفتم دوباره اینجا را رونق دهم، مشکلات هاست راز دل پیش آمده و مجبور شده ایم سرور اختصاصی راه بیندازیم. امیدوارم بتوانم با وجود کارهای پیش آمده، تا عید غدیر مشکلات اینجا را حل کنم و دوباره راه بیندازمش.

razlogo

ضمنا برای این که به بیراهه نروم، روی نظرات و کمک دوستان قدیمی و جدیدی برای یافتن و حل مشکلات این صفحه حساب کرده ام.

راز توکل

. . .  شخص بداند مخلوق نه زیان می رساند و نه سود؛ نه عطا می کند و نه منع. هر گاه بنده ای چنین بود، برای احدی غیر از خدا کار نمی کند و جز از خداوند، از کسی نمی ترسد و به کسی هم امیدواری و طمع ندارد.

و این است معنای توکل به خدا و واگذاری کارها به او  . . .

در خواب خوش

مستندهای زیادی دیده ام از تجاوز فلسطینیان وحشی به اسراییلیان مظلوم! اما کمتر مستندی دیده ام از حمله ی اسراییلیان غاصب تا بن دندان مسلح به مسلمانان بی دفاع فلسطینی.

انگار کمتر کسی جرأت کرده است جانش را کف دست بگیرد و در کوچه پس کوچه های ملتهب، وحشیگری های صهیونیست ها را به تصویر بکشد.

البته حتما چنین تصاویری زیاد ثبت شده باشد و کمتر دیده ایم …

در دنیای امروز، دنیا زدگی پای مان را سنگین می کند که هجرت کنیم و مؤثر باشیم.

دلم هوای آفتاب می کند

کوچک تر که هستیم، هنوز خدا را به خاطر داریم و دل مان پاک است؛ پاکِ پاک …

دعای مان بالا می رود، زبان مان قاصر نشده هنوز. سرمایه ای داریم که روح سبک مان است.

هر چه می گذرد، اگر از جیب بخوریم، کم کم می شویم فقیر. دل مان سنگ می شود، خیلی چیزها یادمان می رود، اول از همه خدا. بعد هم یادمان می رود شیطان دشمن است. کم کم آواره می شویم و آخر سر هم خودمان را گم می کنیم.

 

کسی مرا ندیده؟

به یاد تقدیم اول تحقیق …

مشهدی ها رسم دارند صبح روز بعد دفن می روند سرخاک. من و آقای آهی و آقای محمودی که راننده های صیاد بودند می بایست زودتر می رفتیم و فرش و وسایل دیگر را می بردیم.

صبح زود رفتیم حرم امام و نماز صبح را به جماعت خواندیم. بعد رفتیم سر خاک. آن جا که رسیدیم دیدیم رفت و آمد هست و انگار کسی زودتر از ما آمده. گفتیم یعنی کی می تواند باشد.

آقا بودند؛ آقای خامنه ای.

خدا می خواست زنده بمانی – انتشارات روایت فتح

حاشیه بهتر از متن

فصل های پیش از اینم ابر داشت
بر کویرم بارشی بی صبر داشت

پیش از اینها آسمان گلپوش بود
پیش از اینها یار در آغوش بود

اینک اما عده‌ای آتش شدند
بعد کوچ کوه ها آرش شدند

 

از بلند از حلق آویزها
قلب‌های مانده در دهلیزها

بذرهایی ناشناس و گول و گند
از میان خاک و خون قد می‌کشند

بعضی از آنها که خون نوشیده‌اند
ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند

رو راستیت

چهار سال سکوت در حالی که اختیار و امکان تأثیرگذاری داشته اند تا قانون خلاف علاقه شان را تغییر دهند، اصلا برایم قابل درک نیست . . . تعجب می کنم که بعضی ها چقدر خزنده اند و فرصت طلب.

بیچاره مدیری که معاونش اینطور خزنده باشد. بیچاره تر کارمندی که معاون مدیرش، در عمل طوری رفتار کند که انگار مدیر را غاصب قدرت محتمل روزهای از دست رفته ی تعیین مدیریت بداند . . .

همه ی اینها وقتی زجرآورتر می شود که مدیر و معاون و کارمند و من، محیط کارمان فقط مدرسه ای کوچک باشد !

پیمایش به بالا