روزهاي نزديك

دلم هوای آفتاب می کند

کوچک تر که هستیم، هنوز خدا را به خاطر داریم و دل مان پاک است؛ پاکِ پاک …

دعای مان بالا می رود، زبان مان قاصر نشده هنوز. سرمایه ای داریم که روح سبک مان است.

هر چه می گذرد، اگر از جیب بخوریم، کم کم می شویم فقیر. دل مان سنگ می شود، خیلی چیزها یادمان می رود، اول از همه خدا. بعد هم یادمان می رود شیطان دشمن است. کم کم آواره می شویم و آخر سر هم خودمان را گم می کنیم.

 

کسی مرا ندیده؟

السلام ای ماه خدا

سلام بر تو اي بزرگ‏ترين ماه خدا و اي عيد عاشقان حق.
سلام بر تو اي كريم‏ترين هم‌نشين از ميان اوقات! و اي بهترين ماه در روزها و ساعات.
سلام بر تو اي ماهي كه در طي تو برآورده شدن آمال نزديك گشته، و اعمال در آن پخش و فراوان است.
سلام بر تو اي هم‌نفسي كه قدر و منزلتت بزرگ و فقدانت بسيار دردناك است! و اي مايه اميدي كه دوري‌ات رنج‏آور است.
سلام بر تو اي هم‌دمي كه چون رو كني، ما را مونس شادكننده‏اي و چون سپري شوي، وحشت‏آور و دردناكي.
سلام بر تو اي هم‌سايه‏اي كه دل‌ها نزد تو نرم شد و گناهان در تو نقصان گرفت.
سلام بر تو اي ياوري كه ما را در مبارزه با شيطان ياري دادي و اي مصاحبي كه راه‌هاي احسان را هموار و آسان ساختي.
سلام بر تو كه چه بسيارند آزادشدگان حضرت حق در تو و چه سعادت‌مند است كسي كه حرمتت را به واسطه خودت رعايت كرد!
سلام بر تو كه چه بسيار گناهان را از پرونده ما زدودي و چه عيب‏ها كه بر ما پوشاندي!
سلام بر تو كه زمانت بر گنه‌كاران چه طولاني بود و در دل مؤمنان چه هيبتي داشتي!
سلام بر تو اي ماهي كه هيچ زماني با تو پهلو نزند!
سلام بر تو اي ماهي كه از هر نظر مايه سلامتي.
سلام بر تو كه مصاحبتت ناپسند و معاشرتت نكوهيده نيست.
سلام بر تو هم‌چنان كه با بركات بر ما وارد شدي و ناپاكي معاصي را از پرونده ما شستي.
سلام بر تو كه وداع با تو نه از باب خستگي و فراغت از روزه‏ات، نه به خاطر ملالت است.
سلام بر تو كه قبل از آمدنت، در آرزويت به سر مي‏برديم و پيش از رفتنت بر هجرانت محزونيم.
سلام بر تو كه چه بدي‏ها كه به سبب تو از جانب ما گشته و چه خوبي‌ها كه از بركت تو به سوي ما سرازير شده!
سلام بر تو و بر شب قدري كه از هزار ماه بهتر است.
سلام بر تو كه ديروز چه سخت بر تو دل بسته بوديم و فردا چه بسيار شايق تو مي‏شويم!
سلام بر تو و بر فضيلت تو كه از آن محروم گشتيم و بر بركات گذشته‏ات كه از دست ما گرفته شد.

بخشی از وداع امام سجاد (ع) با ماه مبارک رمضان

نوروز نود

شیشه ی عطر بهار، لب دیوار شکست

        و هوا پر شد از بوی خدا

همه جا آیت اوست، دیدنش آسان است

                سخت آنست نبینی او را . . .

نهم دی ۸۸، پایان انتظارم بود

چند ماه صبر، کافی بود تا بفهمی و مطمئن شوی دروغ از کجا سرچشمه گرفته و بتوانی از بین صداهای گوش خراش و شایعات جاهل فریب شهر، کم کم هیاهو را کنار بزنی و سرک بکشی و ببینی که ماجرای دیگری در جریان است.

حالا دیگر وقت آن است که ظهر عاشورا، نیم ساعت مانده به اذان ظهر، از مسجد دانشگاه تهران بیرون بزنی و وارد معرکه ای شوی که بودنت در آن معرکه، حتی مهم تر از عزاداری ظهر عاشوراست.

حالا موقع آن است که نماز ظهر عاشورا را وسط چهار راه حضرت ولیعصر، روی آسفالت بخوانی تا سربازان زخمی از وحشیگیری گرگ ها خیال شان آسوده شود که تنها نیستند.

حالا دقیقا وقت آن است که عقب نمانی و به همراه جمع عزاداران، با سرعت بیشتری به سمت آشوب ها حرکت کنی. اما هرچه می روی، به آشوبگران نمی رسی. تازه می فهمی که دوستان، جرأت شان را منزل جا گذاشته اند و هر چه جمع سیاه پوشان حسینی، یا حسین گویان نزدیک می شود، آن ها به سرعت، کم تر و دورتر می شوند.

همین جاست که مطمئن تر می شوی که فرصت برای رسیدن به بیداری و بصیرت کافی است و اگر قرار بود کسی راهش را از بی دینان نا آزاده جدا کند، باید جدا می کرد.

از این به بعد، شکی نیست که راه، حمایت کامل از دین است و بیراه، بحث و جدل احمقانه و امید به هدایت خبیثانی که سال ها کنارمان زیسته اند و حالا عقده هاشان رسوای شان کرده.

حالا دیگر باید کاری کرد. دیگر در خانه ماندن حماقت است. باید توهم عده ای با واقعیت مقایسه شود و بدانند اگر تحمل شده اند دلیلش بیشمار!!! بودن شان نیست.

دیگر باید وارد عمل شویم تا بعدها حسرت و ذلالت گلوی مان را نچسبد.

عصر عاشورای 88

 

 

آمد محرم

از جان دوباره خیمه ها به پا شد

عالم پر از آوای نینوا شد

زمان پر صدا شد؛ جهان کربلا شد

ای اهل عالم؛ آمد محرم


چشم حسین امروز هم بر یاری ماست

ای عاشقان در این جهان هنگامه برپاست

جز یاریش خون خدا را خون بها نیست

بشنو که این نجوای هل من ناصر کیست


فرق میان کفر و دین یک یاحسین است

هر دل گواهی می دهد حق با حسین است

ما را در این هنگامه شور دیگری هست

از نسل حیدر، کربلا را یاوری هست


این حلقه ی الفت گسستنی نیست

پیمان ما یاران شکستنی نیست

همه یکصداییم؛ محب ولاییم

تا کربلا هست؛ عشق و وفا هست


ما زنده از انفاس کربلاییم

مستان جام باده ی ولاییم

چو یاران آماده؛ جان بر کف نهاده

حاضر به میدان؛ با شور ایمان

وصف یاس

هر كس كه به مهرت آشنا نيست
آگاه ز رحمت خدا نيست

هر مظهري از بهشت زيبا
جز نقش محبت شما نيست

مانند تو اي فرشته ي حسن
با قلب علي كس آشنا نيست

افسوس كه دشمنت ندانست
با چون تو گلي ستم روا نيست

برخاست به ناله چون صدايت
عالم بگريست از برايت

سیدِ خدا

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است – براي بعضي ها – پر تب و تاب. روزهايي كه همه ياد معلم هايشان مي افتند. بعضي ها با هيكل گنده شان دوباره مي روند مدرسه و مثل بچگي هاشان مي روند دم دفتر دبيران مي گويند « آقا اجازه! روزتان مبارك »

معلمان سن و سال داري هم كه جواني شان را گذاشته اند براي گنده شدن اين بچه هاي قديم، هم ذوق مي كنند از برومندي اين نوگلان سابق، هم غصه شان مي گيرد از ديدن گذر عمر و پيري خودشان و زجرهايي كه با معلم شدن و معلم ماندن چشيده اند. شايد هم كمي گريه كنند؛ گاهي همان جا جلوي چشم اين آقايان رشيد فعلي، گاهي هم در گوشه اي دنج و خلوت.

اما اين گريه نه از روي خوشحالي است براي ديدن دوباره بچه هاشان، نه از حسرت گذر ايام و نزديكي به آخر خط . . . اين گريه را فقط بايد معلم باشي تا بفهمي.

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است كه بارها تا همين صفحه ي « نوشته ي جديد » آمدم تا بنويسم از اتفاقاتي كه دوست دارم برايم ثبت شود و بعدها مرورشان كنم، اما نمي دانم چرا دستم به نوشتن نرفت و به جاي «ارسال »، روي « خروج » كليك كردم.

اما امروز، « سيد مسعود » بعد از حدود بيست و يك ماه وبلاگش را به روز كرد. با يكي از همان مطالبي كه فقط بعضي ها بايد بفهمند و بقيه سر كار خواهند ماند اگر سعي كنند خود را مخاطبش جا بزنند.
من هم سعي كردم سر كار نمانم البته . . . اما نوشته هايش مرا برد به آن روزهاي سخت . . .

« سيد مسعود » را اول بار، سلمان ديده بود در دنياي مجازي. گذشت تا بعدها شديم رفيق. اما ظاهرا رسم نيست معلم و دانش آموز رفيق شوند در مدرسه ي ما؛ البته من هيچ وقت معلمش نبودم. « سيد مسعود » هم هميشه نگاهش به من نگاه يك فرد عادي جامعه به يك عنصر اطلاعاتي بود تا يك رفيق. هر قدر هم سعي كردم از توهم و تخيل بيرونش بكشم، كارساز نشد. حتي الان هم كه دارد اين مطلب را مي خواند، فكر مي كنم در پس ذهن شلوغش، تصوير يك زانتياي مشكي به صورت اسلايد پخش مي شود!

اما بعد از فارغ التحصيلي شان، قسمت نشد « سيد مسعود » را بيشتر ببينم. شايد خودش فكر كند چون سر من شلوغ شده، اين مدت كمتر همديگر را ديده ايم، اما شما كه غريبه نيستيد، دليل اصلي اش، اين است كه آقاي « سيد مسعود » حسابي انس گرفته با تنهايي. دليل اصلي ترش هم كه با اينكه شما غريبه نيستيد، نمي خواهم و نبايد ماجرايش را براي تان تعريف كنم اين است كه من را هل دادند در ماجرايي كه يك سرش « سيد مسعود » بود و من دست و پا زدم و مي زنم كه از اين ماجرا دور بمانم و چون – همانطور كه عرض شد – « سيد مسعود » هم سري در اين ماجرا دارد، لاجرم از او هم دور مانده ام.

حالا دنيا رسيده به جايي كه « سيد مسعود » گله مي كند از سر شلوغي من و فراموشي شاگردان و دلتنگي ديدار شصت و هفت مردي كه همه مان مي شناسيم شان و غريبه ها هم نمي دانند كي هستند و كجا بايد دنبال شان گشت. ( انصافا هم معيار خوبي داريم براي تشخيص غريبه هاي جمع مان! )

حالا هم كه قصد دارم « ارسال » را بزنم، باز هم بدم نمی آید بروم سراغ « خروج » و كل « صفحه مديريت » را كأن لم يكن تلقي كنم . . . اما چه كنم كه دوست ندارم سلام « سيد مسعود » را بي جواب گذاشته باشم.

اميدوارم هرجا هست و خواهد بود، سلامت باشد و سلامت باشد و سلامت باشد و پيروز
مثل آرزويي كه براي تمام بچه هايي كه بچگي شان تمام طول زندگي ام را پر كرده، دارم

پیمایش به بالا