مردی که حساب بلد نبود

مي‌شد تشنه از سر شط بلند نشود. وقتي گفتند آب بياور، مي‌شد سياهي‌هايي كه دو سوي نهر، پشت درخت‌ها بودند بشمارد و حساب كند كه نمي‌شود. شب پيش كه فاميل‌هايش در سپاه يزيد، پنهاني امان نامه آوردند، مي‌شد كمي فكر