معلم

چهل روز گذشت

چهل روز از مهاجرتم به دبیرستان مفید گذشت. این روزها بیشتر سعی کردم اطلاعاتم از محیط و ساختار سازمانی دبیرستان را به روز کنم و تصویرم از محیط دانش آموزی دوره های جدید را بسازم. با این تصویر جدید، اهداف کاری سال بعدم را شکل خواهم داد. دانش آموزان فعلی مدرسه، نسبت به قبل رفتارهای کودکانه بیشتری بروز می دهند و این رفتارها، صبر و تحمل بیشتر و گاهی بی تفاوتی نسبت به اشتباهات فکری و رفتاری محض شان را می طلبد. بچه ها با پایه فکری و منطقی بسیار ضعیفی به این سن رسیده اند و بسیار نسبت به آفات اجتماعی و فرهنگی آسیب پذیرند. بسیار آسیب پذیر.

در این نقطه ی آغاز نا امید کننده، مهم ترین برنامه ی کار من، ارتباط مداوم است و تنها کاری که برای حفظ و ادامه ی این ارتباط انجام خواهم داد، تربیت بیش از پیش خودم است. (+)

شما مدرسه را بهتر از من می شناسید، نظری ندارید؟ کار دیگری باید انجام بدهم؟

وبلاگ نوشتن

هشت سال قبل، همین روزها بود که وارد دنیایی شدم که بسیار غریبه بود و نا مأنوس. دنیایی که هیچ کدام از اطرافیان واقعی در آن حضور نداشتند و گستردگی بسیاری داشت برای من که دنبال کشف بودم و ابداع در محیط اطرافم.

خیلی زود در آن محیط که امروز به « وبلاگستان » شناخته می شود، بین گروهی گسترده از وبلاگ نویسان شهرتی یافتم و دوست و دشمن پیدا کردم. حتی تهدید شدم که یک تیر چراغ برق برایم در نظر خواهند گرفت بعد از پیروزی عزیزان منافق!

بعدها به صورت غیر حضوری و با نام مستعار، شدم یکی از پیشکسوتان وبلاگ نویسی ارزشی و بعدها که فوت کردم، خبردار شدم که جایی در مجلسی ختم هم گرفته اند برایم!

خلاصه اینکه ماجراهایی داشت این هشت – نه سال درد دل های بی ربط و گاه مبهم بنده در دنیای مجازی.

وبلاگ « راز نهفته » که می خوانید، بارها زیر عنوان عوض کرد با تغییر روزگار نویسنده ی آن. گاهی « نوشته های یک معلم رایانه » بود و گاهی « نوشته های محمد امین و دست نوشته های سلمان »؛ گاهی هم سلمان بدون اجازه ی امین، کل قالب را خصوصی سازی می کرد البته و زیر عنوان را مصادره می کرد.

اما در تمام این مدت، یک موضوع برایم دغدغه ی اصلی بود: « چرا وبلاگ می نویسم؟! »

کیوان به خط !

دو هفته پیش یک روز دوشنبه ای بود که اول صبح وقتی نشستم پای میز صبحانه اولین چیزی که نظرم را جلب کرد چرت زدن پسرم کیوان بود. یاد بعضی از اهل دود افتادم که دقیقه ای یکبار خم می شوند و راست و چشمانشان بی هدف در کاسه می چرخد. هر روز موقع برگشتن از سرکار ، سرکوچه ، توفیق زیارت بعضی از این اصحاب دود نصیبم می شود.

گفتم : خسته ای بابا ، خوب نخوابیدی.

گفت : بستگی دارد به اینکه شما به چند ساعت خواب بگویید خوب !

گفتم : مثل دیپلماتها جواب می دهی. دیشب می خواستم بخوابم دیدم چراغ اتاقت روشنه. بیدار بودی یا نوربالا خوابت برده بود؟

از سر دردمندی و رنجیدگی نگاهم کرد و گفت : تا صبح بیدار بودم. مسئله های هندسه ام باقی مونده بود. دو سه بار خوابم گرفت. اما در حد یک ربع بیست دقیقه.

گفتم : اونوقت با این حال و روز می خواهی بروی سرکلاس؟ ببینم اصلاً یک بچه دوم دبیرستان مگر چقدر تکلیف داره؟

گفت : شما معلمی بابا ، شما بگو. خوبه که ریاضی هم درس می دهید. شما بگو.

گفت : دیرت نشه بابا.

بازی کودکانه

بچه تر که بودیم، در مدرسه معلمانی داشتیم که مثل همه ی مفیدی های کارکشته، سوفسطاییان قهاری بودند. هر وقت هم بحثی راه می انداختند، شاید فکر می کردیم عجب معلم علامه ای داریم. غافل از این که خیلی وقت ها سر کار بودیم و معلم جهل ما را به بازی گرفته بود و این گیج خوردن ما، سوژه ی خنده ی دفتر دبیران هم بود!

گاهی بحث ها، درباره ی مسائلی بود که از سن ما فراتر بود، گاهی هم مسائلی خیالی و بی اساس بود که دستمایه ی جدلی شده بود که خیلی وقت ها محتوای نهایی آن اهمیتی نداشت.

اما در هر صورت، ما را در بحث و جدل خبره کرد تا حالا که خودمان معلم شده ایم، گاهی دانسته یا نادانسته، همان تفریح نامردانه ی معلمی را تجربه کنیم.

اما این سفسطه و جدل های دنیای معلمی، آفت معلمی هم هست. گاهی شاید مغرور شویم از این که همیشه در بحث پیروزیم و روی حرف مان حرفی نمی آید. گاهی این غرور که ناشی از جهل است، باعث می شود جهل مان مقدمه ی فریب خوردن شود و سواری دادن و از راه به در شدن …

“خدا حفظ کند حاج آقا مجتبی را برای ما !”

هشتم

معلم باید دانش آموزش را تحویل بگیرد. اگر معلم دانش آموزش را بی سواد فرض کند و از بی سوادی ش عصبانی شود که دانش آموز به جایی نخواهد رسید!

اگر قرار است دانش آموز خود را بالا بکشد، باید خود را مهم و قابل یادگیری بپندارد. باید تحویل گرفته شود و مسؤولیت باسواد شدن بر گردنش گذاشته شود. باید به او اعتماد کنیم که می تواند باسواد شود.

ایران پانزده

هر سفری نقاطی دارد که بیشتر به ذهن می ماند. این سفر هم دو نقطه ی دیدنی برایم داشت. دو نفر که با دو فرهنگ زندگی می کنند:

1- آقای محبعلی پور، مدیر آموزگار مدرسه ی ابتدایی سهند، روستای آقچه کندی هشترود؛ جوانی قبراق و شاد، معلمی علاقمند و مدیری موفق. با اینکه زمان زیادی هم صحبت نبودیم، اما این قدر سر حال بود که آدم را به زندگی امیدوار می کرد. طوری از کارش حرف می زد که انگار موفق ترین فرد روی زمین است – البته در اداره ی مدرسه خود کاملا موفق بود – و چنان از دانش آموزان و مردم روستا صحبت می کرد که انگار خانواده اش هستند. با شنیدن زندگی و اتفاقات روزمره و خوشی ها و سختی های زندگی این معلم تازه کار، حسابی روحمان تازه شد و به زندگی امیدوار شدیم.

2- آقایی حدود چهل و پنج ساله، راننده تاکسی شهر تبریز، استان آذربایجان شرقی؛ البته اشتباه می کردیم. این آقا تبریزی نبود. نکته ی جالبش هم دقیقا همین جاست. وقتی سوار شدیم و کمی سر صحبت باز شد، داشتیم به تمام اتفاقاتی که در بیست ساعت گذشته افتاده بود و نسبت به ذهنیتی که راجع به تبریز به دست آودرده بودیم شک می کردیم. برای مان جالب بود که می دیدیم مردم تبریز مشکلات را کوچک می بینند و قُر نمی زنند و بیشتر با خوشی ها زندگی می کنند تا با مشکلات، اما حرف های این راننده ی به ظاهر حرفه ای با حرف زدن تمام مردمی که در این مدت دیده بودیم تفاوت داشت. از ابتدای مسیر، مدام شکایت از وام بانک و مدیریت شهرداری و حقوق کم و بد بودن اولاد آدم و بی مسؤولیت بودن قاضی ها و تقابل مردم اهر با تبریز و … شنیدیم. فکر می کنید آخرین مطلبی که ذهن مان را روشن کرد که قضیه از کجا آب می خورد چه بود؟ این آقای پر توقع و ناامید و از همه جا ناراضی، تا همین چند سال قبل در یکی از رستوران های تهران مشغول فعالیت بوده اند !

تبریز شهر زیبایی است. اما دلنشین ترین زیبایی این شهر برای ما، دیدن زندگی بی دردسر مردم بود. دقیقا گنجی که در تهران ما، زیر کوهی است توقعات و تنبلی ها و سیاسی کاری ها دفن شده است.

جالب بود، نه؟! بدبینی بد دردیه …

سیدِ خدا

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است – براي بعضي ها – پر تب و تاب. روزهايي كه همه ياد معلم هايشان مي افتند. بعضي ها با هيكل گنده شان دوباره مي روند مدرسه و مثل بچگي هاشان مي روند دم دفتر دبيران مي گويند « آقا اجازه! روزتان مبارك »

معلمان سن و سال داري هم كه جواني شان را گذاشته اند براي گنده شدن اين بچه هاي قديم، هم ذوق مي كنند از برومندي اين نوگلان سابق، هم غصه شان مي گيرد از ديدن گذر عمر و پيري خودشان و زجرهايي كه با معلم شدن و معلم ماندن چشيده اند. شايد هم كمي گريه كنند؛ گاهي همان جا جلوي چشم اين آقايان رشيد فعلي، گاهي هم در گوشه اي دنج و خلوت.

اما اين گريه نه از روي خوشحالي است براي ديدن دوباره بچه هاشان، نه از حسرت گذر ايام و نزديكي به آخر خط . . . اين گريه را فقط بايد معلم باشي تا بفهمي.

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است كه بارها تا همين صفحه ي « نوشته ي جديد » آمدم تا بنويسم از اتفاقاتي كه دوست دارم برايم ثبت شود و بعدها مرورشان كنم، اما نمي دانم چرا دستم به نوشتن نرفت و به جاي «ارسال »، روي « خروج » كليك كردم.

اما امروز، « سيد مسعود » بعد از حدود بيست و يك ماه وبلاگش را به روز كرد. با يكي از همان مطالبي كه فقط بعضي ها بايد بفهمند و بقيه سر كار خواهند ماند اگر سعي كنند خود را مخاطبش جا بزنند.
من هم سعي كردم سر كار نمانم البته . . . اما نوشته هايش مرا برد به آن روزهاي سخت . . .

« سيد مسعود » را اول بار، سلمان ديده بود در دنياي مجازي. گذشت تا بعدها شديم رفيق. اما ظاهرا رسم نيست معلم و دانش آموز رفيق شوند در مدرسه ي ما؛ البته من هيچ وقت معلمش نبودم. « سيد مسعود » هم هميشه نگاهش به من نگاه يك فرد عادي جامعه به يك عنصر اطلاعاتي بود تا يك رفيق. هر قدر هم سعي كردم از توهم و تخيل بيرونش بكشم، كارساز نشد. حتي الان هم كه دارد اين مطلب را مي خواند، فكر مي كنم در پس ذهن شلوغش، تصوير يك زانتياي مشكي به صورت اسلايد پخش مي شود!

اما بعد از فارغ التحصيلي شان، قسمت نشد « سيد مسعود » را بيشتر ببينم. شايد خودش فكر كند چون سر من شلوغ شده، اين مدت كمتر همديگر را ديده ايم، اما شما كه غريبه نيستيد، دليل اصلي اش، اين است كه آقاي « سيد مسعود » حسابي انس گرفته با تنهايي. دليل اصلي ترش هم كه با اينكه شما غريبه نيستيد، نمي خواهم و نبايد ماجرايش را براي تان تعريف كنم اين است كه من را هل دادند در ماجرايي كه يك سرش « سيد مسعود » بود و من دست و پا زدم و مي زنم كه از اين ماجرا دور بمانم و چون – همانطور كه عرض شد – « سيد مسعود » هم سري در اين ماجرا دارد، لاجرم از او هم دور مانده ام.

حالا دنيا رسيده به جايي كه « سيد مسعود » گله مي كند از سر شلوغي من و فراموشي شاگردان و دلتنگي ديدار شصت و هفت مردي كه همه مان مي شناسيم شان و غريبه ها هم نمي دانند كي هستند و كجا بايد دنبال شان گشت. ( انصافا هم معيار خوبي داريم براي تشخيص غريبه هاي جمع مان! )

حالا هم كه قصد دارم « ارسال » را بزنم، باز هم بدم نمی آید بروم سراغ « خروج » و كل « صفحه مديريت » را كأن لم يكن تلقي كنم . . . اما چه كنم كه دوست ندارم سلام « سيد مسعود » را بي جواب گذاشته باشم.

اميدوارم هرجا هست و خواهد بود، سلامت باشد و سلامت باشد و سلامت باشد و پيروز
مثل آرزويي كه براي تمام بچه هايي كه بچگي شان تمام طول زندگي ام را پر كرده، دارم

روزی بود …

تا امسال كه به هشتمين سال معلمي نزديك مي شوم، با كلي آدم سر و كله زده ام و كلي آدم مي شناسم كه از زماني كه صداي شان جيغ جيغي بوده تا حالا كه گردن شان كلفت شده رشدشان را ديده ام. با خيلي از اين بچه ها رفيق بوده ام (سواي معلمي) و با خيلي از اين بچه ها رفيق هستم. حتي با بعضي شان همكار بوده ام و هستم.

اما نسبت به هيچ كدام شان به اندازه بچه هاي كوچه لاله تعلق خاطر پيدا نكردم. گاهي سعي مي كنم به خودم بقبولانم كه فقط خلوت بودن مدرسه باعث شده اين قدر بيشتر از بقيه دوست شان داشته باشم يا مشكلات بي حدي كه در مدرسه ي كوچك مان داشتيم و اين اصل كه مشكلات را كه از دور كه نگاه كني دوست داشتني است.

اما وقت هايي كه تصميم مي گيرم خودم را گول نزنم مي بينم واقعا با دوستان خوبي سر و كار داشتم و دوران خوبي را به سرعت گذراندم. بچه هاي هوشمند شهيد آقايي واقعا در مدرسه زندگي مي كردند، خريد مي كردند، دور هم بودند، به مشكل همديگر برادرانه رسيدگي مي كردند، دوست بودند و هستند … ما هم در اين محيط زيبا كمي جرأت پيدا مي كرديم كه به زندگي مان زيباتر نگاه كنيم و لذت ببريم. مشكلات مدرسه را دلسوزانه تر و شاداب تر حل مي كرديم. خلاصه بگويم به جاي كار زندگي مي كرديم.

ديشب كه از خانه‌ي حاج آقا پورقربان به خانه مي رفتم، به سرم زد سري بزنم به كوچه ي لاله و ظاهر جديد قطعه اي از زمين را كه روزي مدرسه اي بود كه قسمتي از زندگي ما در آن جاماند ببينم.

از ميثم كه پيچيدم، ياد همه ي آن روزها افتادم. ياد ساكت بودن ها و ترس از اعتراض همسايه ها؛ ياد انارهاي حياط مدرسه؛ ياد رنگ كردن در و ديوار و نيمكت هاي حياط؛ ياد مسابقه با ديگ آب؛ ياد حسينيه ي آخر كوچه؛ ياد ساندويچ نيم متري خوردن ها و ياد كل كل كردن با سيد حسن …

هميشه ياد بچه هاي شهيد آقايي كه مي افتم دلم دردش مي گيرد از دوري. نه از اين بابت كه معلم آن مدرسه بودم؛ از اين رو كه دوستم بودند و شايد دوست شان بودم.

با اينكه هميشه عقلم مي گفت منحل شدنش از بودنش بهتر است؛ اما ديشب براي هزامين بار كه عقلم را كنار گذاشتم، باز هم غصه ام گرفت از نبودنش؛ باز هم دلم براي آن روزها و آن ديوارها و آن آدم ها تنگ شد.

كاش مدرسه هوشمند شهيد آقايي هم جشن غديري داشت و دوباره دوستان قديم را يك جا مي ديدم.

گل خانه

سه – چهار سالي بود كه در مفيد تدريس نداشتم. امسال باز هم شده ام معلم راهنمايي مفيد. تجربه ي بدي نيست. اما دردسرهاي خودش را دارد. بچه هاي مفيد با بقيه بچه ها هم فرق دارند هم ندارند.

مفيدي ها نسبت به بقيه بچه ها گيراتر و درسخوان تر هستند. اما يك دنيا مطلب هست كه بقيه مي دانند و مفيدي ها اصلا نشنيده اند.

با بچه هاي خاتم كه بودم خيلي وقت ها بامرام بودن و شيطنت هاي طبيعي و نوجوانانه شان را با دقت تماشا مي كردم و از بودن با آن ها لذت مي بردم. اما بچه هاي مفيد در پس شيطنت هاشان عقده اي نهفته است كه هم خودشان را زجر مي دهد هم اهالي مدرسه را. خوب شايد هر نوجوان ديگري هم اين قدر فشار درسي و روحي را تحمل مي كرد همينطور مي شد.

اما هر طور كه باشند – به قول صمد – خيار همان خيار است، حتي اگر گلخانه اش متفاوت باشد.

از سر و كار داشتن با بچه ها و روح پاك شان سرحال مي شوم و نفسي تازه مي كنم در اين خراب آباد . . .

پیمایش به بالا