سنگ و ستاره
با
اينکه حجمش کم نيست، دانلود کنيد و ببينيد فاصله ي حرف تا عمل را.
Download:
Windows Media Video (2.86 Mb, 02:05 Min. Duration)
با
اينکه حجمش کم نيست، دانلود کنيد و ببينيد فاصله ي حرف تا عمل را.
Download:
Windows Media Video (2.86 Mb, 02:05 Min. Duration)
كاش مي شد از اين
روزها عبور كنيم.
كاش ياد مي
گرفتيم از خودمان هم عبور كنيم.
اين روزها كمتر
كسي پيدا ميشود كه جرأت بلند شدن و رفتن داشته باشد.
حتي كمتر كسي
جرأت ايستادن دارد.
كاش كسي پيدا مي
شد و از خود گذشتن را به ما مي آموخت.
كاش كسي به ما مي
آموخت كه دين و دينداري فقط به نماز و عبادت نيست.
اين روزها آدم ها
دسته بندي شده اند. هر كسي با مشخصه اي شناخته مي شود.
همه چيز كه با
برنامه ريزي و هماهنگي پيش نمي رود.
كاش قدري به دنيا
فكر مي كرديم. شايد كمتر اسيرش مي شديم.
كاش از خودمان
عبور مي كريم. فقط از خودمان.
فقط يه
جا هست که يقين دارم آدم هاش حرفشون با عملشون يکيه.
فقط يه
جا …
« ما
خود را وقف انقلاب و اسلام کرده ايم
و از
خداي تبارک و تعالي مي خواهيم
ما را
در اين راه ثابت قدم نگهدارد. »
شهيد
عاشوري – شهادت: 1374
يعني
ميشه خدا توفيق بده که حرف و عمل مون يکي بشه؟
در مشک تشنه جرعه ي آبي هنوز هست |
اما به خيمه ها برسد با کدام دست؟ |
کار عکس يادآوريه. چند سال بعد که بشيني عکس هاي مسافرت رو ببيني، شايد کسي کنارت باشه که عکس ها براش خنده داره و شروع کنه به خنديدن؛ اونوقت حس مي کني داره بهت توهين ميشه. عکس ها براي تو خاطره ي زمان هاييه که از دست دادي و ديگه نداري و حسرتشو مي خوري، دوستاني که داشتي، روزهاي قشنگي که قدرشو ندونستي و حالا از اون روزا فقط عکس ها برات مونده. اما عکس ها براي کسي که تو مسافرت نبوده …
توي مسافرت جنوب چند تا عکس ديديم از جنگ، از زندگي مردم با جنگ، از بي رحمي جنگ، از زندگي. از جنگي که خيلي توش نبوديم. به تمام اونايي که يه روزي توي اين عکس ها بودن حق ميدم از بي توجهي ما دلخور بشن.
ما جنگ رو توي عکسي ديديم که توش نبوديم
چهارشنبه 23 آذر 1384
سلام امام رضا؛
تولدتان مبارك؛ چشم پدرتان روشن، مادرتان به سلامت.
خوش آمديد به دنيا؛ با طلوعتان جهان ما را منور فرموديد. قدم روي چشم ما گذاشتيد. قدم ميانِ دلِ ما گذاشتيد.
اي دل، بيا سفر به حريمِ رضا كنيم وز اين طريق، كسبِ رضاي خدا كنيم
همچون كبوترانِ حرم، در فضاي نور خود را از اين كدورتِ دنيا، رها كنيم
سلام امام رضا؛
چقدر دلمان براي مشهدتان تنگ شده است.
چقدر دلمان هواي صحن و سرايتان را دارد:
از دور قدمزنان بياييم، چشممان را بدوزيم به گنبد طلايي و گلدستهها و آن گنبدِ آبيِ بزرگ، از دور زيرِ لب ذكر بگوييم. واردِ حرم بِشَويم، دستمان را بگذاريم رويِ سينه، تعظيم كنيم: «السلام عليك يا علي بن موسي الرضا المرتضي و رحمه الله و بركاته»، آرام آرام جلو بياييم، توي آن حوضِ قشنگِ سنگي وضو بگيريم، بوسهاي بر در بزنيم، كفشها را بِكَنيم و بر خاك بيافتيم.
شكر خدا كه بر درت آمدم…
سلام امام رضا؛
چقدر دلمان برايتان تنگ شده بود:
ز تار و پود جان فرياد دارم هواي صحنِ گوهرشاد دارم
سلام امام رضا؛
امروز قرار بود اين جا جشن ميلادتان را بگيريم. همه خوشحال باشيم. همه خوشحالي كنيم. ميدانيد كه؟ ما به شادي شما شاديم و به ناراحتيتان ناراحت.
همه چيز را آماده كردهبوديم. داده بوديم جلوي در را چراغاني كنند، در و ديوار را پارچه زده بوديم، كاغذ چسبانده بوديم كه: «روزِ فرخندهي ميلادِ رضاست…» دل توي دلمان نبود كه امروز برسد و عرض ادب كنيم. لباسهاي نوي مان را گذاشته بوديم دمِ دست كه امروز بپوشيم. عطر بزنيم و خوشبو باشيم. خوشحال باشيم و خوشحالي كنيم. ميدانيد كه؟
يك جهان خاطره ميآورد احوالِ خزان
جويبار است كه از جورِ خزان مينالد با نوايي كه دلِ كوه، از
شنبه 12 آذر 1384
پدرم، مادرم، سلام؛
خيال نكنيد اگر ديردير به يادتان ميافتيم يا گاهگاه سري به شما ميزنيم، به يادتان نيستيم و دوستتان نداريم.
بالا و پايينهاي روزگار، مدام بالا و پايينمان ميكند و تمام حواسمان را جمع كردهايم كه در اين دستاندازها، خداي ناكرده، چپ نكنيم. موتور ضعيف جانمان، اين روزها جسم را هم به زحمت حركت ميدهد، از پرواز روح كه اصلاً صحبت نفرماييد.
شكايتي از عهد و روزگار نيست البته، كه مصيبت در جانمان است. چون «دوست» دشمن است، شكايت كجا بريم؟
پدرم، مادرم؛
خيال نميكنيم برادري رابطهاي از جنس همخوني باشد و پدري و مادري لقبي براي والد و والده. چه خوني؟ كدام والد؟ كدام والده؟
مگر خون، جاري حيات در اين عالم نيست؟
مگر ميتوان براي حيات زميني جسم انسان در دارالفناء، پدر و مادري قايل شد و حيات ابدي او را در دارالقرار، بيمادر و پدر دانست؟
مگر نفرمود اميرمان (امير اميران عالم) كه «بسا برادرا كه نزاييده مادرت»؟
شما پسراني داريد كه حيات ظاهريشان در اين زمين سالهاست كه پايان يافته؛ (هر چند كه حيات باطنيشان ادامه دارد و از ما زندهترند) اما امروز، همهي پسران اين سرزمين، فرزندان شما هستند كه زندگي ظاهري و باطني امروزشان را، ميراثِ گرانقدرِ برادرانِ بزرگترِ خود ميدانند.
اگر گاهي فراموشمان ميشود، كاملاً طبيعي است: انسان را از نسيان گرفتهاند.
ميدانيم كه شما ميدانيد و به دل نميگيريد.
پدرم، مادرم؛
آن روزي كه پسر شما عقيدهاش را با خطي سرخ امضا ميكرد، من و دوستانم در اين دنيا نبوديم. (هر چند كه همين حالا هم خيلي در اين دنيا نيستيم) اما مدام اين فكر آزارمان ميدهد كه اگر بر فرض محال در اين دنيا بوديم، با اين حال و روزي كه امروز داريم، برايمان توفيري هم ميكرد يا نه؟
يعني واقعاً اگر آن روز من و دوستان در اين دنيا بوديم، امروز مادران و پدران داغدارمان از فرزندان شما اين چنين نامهاي را دريافت ميكردند؟
نميدانم چقدر از پدر و مادرهاي ما حاضرند امروز جاي شما بودند و فرزند شما برايشان نامه مينوشت. اصلاً خود شما حاضر هستيد؟
حاضر هستيد اين همه سال جدايي و دوري و تنهايي را با لحظهاي از خوشيهاي اين دنيا عوض كنيد؟ چه ميگويم؟! حاضريد يك لحظه از آن همه تنهايي و درد و دوري را با همهي دنياي ما عوض كنيد؟
…
پدرم، مادرم؛
هر سال من و دوستانم (كم و بيش) دور هم جمع ميشديم و در مثل اين روزها ضيافتي بر پا ميكرديم كه برادرانمان به ميهماني ميآمدند. امسال اما…
امسال اما كمي دير ميشود. بايد ميبخشيد. به خيالمان رسيد كه اين تأخير دوماههي آذر تا بهمن ممكن است دلتنگتان كند. نه! درست نگفتم: به خيالمان ميرسد كه اين تأخير دوماههي آذر تا بهمن دلتنگمان مي كند. خيلي دلتنگمان ميكند. گفتيم برايتان بنويسيم تا كمي سبك بشويم.
آخر ميدانيد؟ ما اين هفته را خيلي دوست داريم.
نكند به خيالتان ما اين هفته را گرد هم ميآييم براي دلخوشي شما؟ براي تكريم شما؟ نه! اصلاً كريم چه نيازي به تكريم دارد؟
نكند به خيالتان اين هفته را براي تبيين فلسفهي جنگ و بررسي رابطهي جنگ و صلح و استكبار جهاني و … دوست داريم؟
نكند به خيالتان براي بهبه و چهچه اين و آن و تعريف و تمجيد آن و اين گرد هم ميآييم؟ كدام تعريف؟ كدام تمجيد؟
ما شايد -اگر خيلي تلاش كنيم- اين هفته را دور هم جمع ميشويم كه كمي دل خودمان خوش باشد كه هنوز راه همان است و مرد بسيار است. شايد سالي يكدفعه يادمان بيايد كه هر چند شايد جنگ خاتمه يافته باشد، اما مبارزه هرگز پايان نخواهد يافت و شايد بعد اين تكرار مكرر به يادمان بماند كه باب جهاد اصغر بسته شد، باب جهاد اكبر كه بسته نيست.
ذرهاي اخلاص اگر در كار باشد البته…
پدرم، مادرم؛
انشاءالله امسال هم، اوخر بهمن ماه، آيين اداي كوچكترين دِين ما به برادرانمان –همچون سالهاي گذشته- در دبيرستان برپا خواهد بود. اين مختصر را فقط يك يادآوري كودكانه بدانيد. به زودي به دستبوستان خواهيم رسيد.
در آخر برايتان مينويسيم كه دوستتان داريم و البته خودمان بهتر از هر كس ديگري ميدانيم كه در اين روزگار «دوستت دارم» رايجترين دروغي است كه آدمها به هم تحويل ميدهند.
ميدانيم كه سرافرازمان ميكنيد. ما شرمندهي ابديتان هستيم.
فرزندان كوچك شما در گروه شهدا
وقتي از خونه به سمت مدرسه حرکت ميکنم؛ به تابلوهاي کنار خيابون توجهي نميکنم.
اما اگه بخوام براي يه بار هم که شده، مثل روزنامه، تابلوها رو بخونم … « بزرگراه بابايي، بزرگراه صدر، بزرگراه مدرس، بزرگراه همت، بزرگراه چمران. »
همهي اينها اسم مرداني بوده که روزي با عشق قدم زدند در اين سرزمين.
شايد اگه سعي کنم يه لحظه به اين اسمها فکرکنم، متوجه ميشم که هيچ کدوم رو نميشناسم.
اما نه … چمران رو ميشناسم. شايد کم، اما ميشناسم. کم کم يادم مياد. بالاي برنامه امتحانات کارگروهي. روي تابلوهاي مدرسه، سايت مدرسه، همهي اين جاها که گفتم عکس يا نوشتهاي از شهيد چمران ديدهام. عيد امسال هم بود. رفتيم دهلاويه. گفتند اينجا محل شهادت شهيد چمران بوده. نماز را هم همونجا خونديم. CD عکسهاش رو هم دارم. دهلاويه جاي عجيبي بود. فيلم جالبي هم نشونمون دادن. هويزه هم رفتيم. گفتن شهيد چمران اونجا جنگيده بوده. اما دهلاويه عجيبتر بود. ولي نه عجيبتر از شلمچه…
تابلوها هم عالمي دارن. اما خود آدمها هستن که باعث ميشن اين فکرها به ذهنم برسه.
کاش معلم بيشتر برام از اسمهاي روي تابلوها ميگفت. کاش بيشتر ميپرسيدم.
اما همين که شهيد چمران را بيشتر از يه اسم روي تابلو ميشناسم غنيمته.
ولي خيلي مونده تا بتونم درک کنم که چرا اينجا سرزمين عشق است.
سلمان – اردوي جنوب ۸۳
– آهای! حزب اللهی!
همون موتور سواره است.
بابا که برمیگرده نگاش کنه، منم برمیگردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه.
توی دست اون که عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه.
اینها نباید دوست بابا باشن وگرنه اینطوری نگاش نمیکنن تفنگ رو نمیگیرن طرف بابا. ولی چرا بابا کاری نمیکنه، واستاده و داره تو چشمای اون تفنگ به دسته نگاه میکنه.
ولی من نباید بذارم بابامو بکشن. دیگه من بابا نداشتهباشم؟ من که نمیخوام گریه کنم،گریه خودش یه دفعه اومد.
دستامو باز میکنم جلوی بابا، شونههاشو بغل میکنم که هرجاشو خواستند تیر بزنن بخوره به من، صورتمو میآرم جلوی صورتش.
– بابا جون! بابا!
یکی از اونها به اون یکی میگه:
– د بجنب دیگه.
بابا منو پرتم میکنه رو زمین، طرف دیوار.
ساک افتاده اونطرف، منم اینطرف رو زمین. دیوار خونی میشه، دستهای بزرگ بابا روی دیوار نشونه میگذاره، سرخِ سرخ.
مردم شعار میدن، الله اکبر میگن. مرگ بر منافق میگن.
بابا انگار هنوز زنده است. از لای پای آدمها دارم میبینمش، بابا داره پرپر میزنه، مثل اون کبوتره که همسایهمون با تفنگ زدهبودش و افتادهبود تو خونهی ما، توی باغچه.
کوچه رو خون گرفته، محله رو خون گرفته، تمام دنیا رو خون گرفته.
تو رو خدا نمیر باباجون، برای من زوده بی بابا بشم بابا، من هنوز کوچولوام، خودت گفتی من خانوم کوچولوام.
صدای گریه مردم نمیگذاره حرفامو بشنوی باباجون، بیا بریم خونه تا بهت بگم… این پیرمرده کیه که داره گریه میکنه و حرف میزنه:
– یه مسلمون این دختر رو برداره از رو نعش باباش. همه وایستادین دارین زار میزنین که چی؟ الان روحش میپره این دختر، داره خودشو میکشه، یه کاری بکنین. همه رو داره آتیش میزنه، جگر همه رو میسوزونه، مگه دارین تعزیه قاسم تماشا میکنین. یکی این رقیه رو برداره از رو نعش حسین.
اگه نمیاومدی میگفتم جبههای، یه روزی میای، ولی حالا چیبگم؟ حالا که جلوی چشمای خودم …
سانتا ماریا (سید مهدی شجاعی)
در یادداشتهای سلمان
گاهی فکر میکنم فهمیدهام که چمران مرد بزرگی است. خیلی زیاد. اما همیشه اتفاقی هست که به من میفهماند چمران شناختنی نیست.
یعنی ما بلد نیستیم او را بشناسیم.
چمران کودکی است مهربان؛
چمران مردی است دانشمند؛
دانشمندی است مسلمان
و مسلمانی است متخصص؛
چمران معلمی است دلسوز.
معلمی است دلسوز و معلمی است دلسوز …
معلم با درس دادن معلم نمیشود. معلم باید با شاگردانش زندگی کند. معلم کسی است که آنچه را شاگردان به آن مشرف نیستند ببیند و راه ها و امکان ها را نشانشان دهد.
و من جز چمران معلمان معدودی می شناسم.
چمران معلمی است دلسوز و متفکری است بینظیر. بینظیر در جنگ و صلح. بینظیر در صلح.
گاهی فکر میکنم چمران و منطق بیگانهاند. اما منطق چمران والاتر از منطق است.
و چمران را مییابیم آنگاه که دنبال الگویی هستیم. و او را مییابیم؟!
او تفسیر عشق بود و غوطهور در زلال عاشقی. و هست.
و گاهی قیاس ممکن نیست. چمران را باید با چمران قیاس کرد تا به بیراهه نرفت …