جشن پایان دوره ۲۹

وقتی از خونه به سمت مدرسه حرکت می‌کنم؛ به تابلوهای کنار خیابون توجهی نمی‌کنم. اما اگه بخوام برای یه بار هم که شده، مثل روزنامه، تابلوها رو بخونم … « بزرگراه بابایی، بزرگراه صدر، بزرگراه مدرس، بزرگراه همت، بزرگراه چمران.

چه زود فراموش می کنیم …

– آهای! حزب اللهی! همون موتور سواره است. بابا که برمی‌گرده نگاش کنه، منم برمی‌گردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه. توی دست اون که عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه. این‌ها نباید دوست بابا باشن وگرنه این‌طوری نگاش نمی‌کنن

سلمان ؛ دور از دهلاویه …

گاهی فکر می‌کنم فهمیده‌ام که چمران مرد بزرگی است. خیلی زیاد. اما همیشه اتفاقی هست که به من می‌فهماند چمران شناختنی نیست. یعنی ما بلد نیستیم او را بشناسیم. چمران کودکی است مهربان؛ چمران مردی است دانشمند؛ دانشمندی است مسلمان