خسته، اما …
خيلي پيش مياد آدم هايي مي بينم كه با جايگاه شون فاصله دارن. ديشب تا دم در اتوبوس رفتم. اما اينقدر خسته بودم كه نتونستم چشم از تاكسي اي كه جلوتر ايستاده بود بردارم. خود به خود راهم كج شد و سوار تاكسي شدم. حس و حالش نبود كه پونصد تومني رو تا آخر مسير نگهدارم. دادمش به راننده كه از سنگيني ش نجات پيدا كنم. راننده كه پول رو گرفت، با اينكه دست مون با هم تماس نداشت، گفت «چقدر دستاتون سرده!» بعد هم بدون اينكه منتظر جواب باشه شروع كرد به شعر خوندن . . . هوا بس ناجوانمردانه سرد است . . .
من هم گوش مي كردم و خيلي حال پاسخ نبود. بعد يك برگ كاغذ مچاله از زير داشبورد پيكانش درآورد و شروع كرد خوندن. وسطاي شعر بود كه تاكسي پر شد. راننده هم كم نياورد و كاغذ رو داد دست من گفت بخون. خودش هم زد توي دنده و راه افتاد.
شعر از مولوي بود. قشنگ هم بود. علاقه ي راننده به شعر و مطالعه و ادبيات هم برام جالب بود. از اين جور «علاقه مندان» خيلي ديدم تا حالا. كساني كه كارشون خيلي ربطي به علاقه شون نداره. البته كارش رو هم خوب بلد بود.
وسطاي راه، توي خواب و بيداري، ديگه خيلي نفهميدم تا آخر مسير چي داشت مي گفت.
خسته بودم خب، امروز از صبح كلاس داشتم …