خیلی پیش میاد آدم هایی می بینم که با جایگاه شون فاصله دارن. دیشب تا دم در اتوبوس رفتم. اما اینقدر خسته بودم که نتونستم چشم از تاکسی ای که جلوتر ایستاده بود بردارم. خود به خود راهم کج شد و سوار تاکسی شدم. حس و حالش نبود که پونصد تومنی رو تا آخر مسیر نگهدارم. دادمش به راننده که از سنگینی ش نجات پیدا کنم. راننده که پول رو گرفت، با اینکه دست مون با هم تماس نداشت، گفت «چقدر دستاتون سرده!» بعد هم بدون اینکه منتظر جواب باشه شروع کرد به شعر خوندن . . . هوا بس ناجوانمردانه سرد است . . .
من هم گوش می کردم و خیلی حال پاسخ نبود. بعد یک برگ کاغذ مچاله از زیر داشبورد پیکانش درآورد و شروع کرد خوندن. وسطای شعر بود که تاکسی پر شد. راننده هم کم نیاورد و کاغذ رو داد دست من گفت بخون. خودش هم زد توی دنده و راه افتاد.
شعر از مولوی بود. قشنگ هم بود. علاقه ی راننده به شعر و مطالعه و ادبیات هم برام جالب بود. از این جور «علاقه مندان» خیلی دیدم تا حالا. کسانی که کارشون خیلی ربطی به علاقه شون نداره. البته کارش رو هم خوب بلد بود.
وسطای راه، توی خواب و بیداری، دیگه خیلی نفهمیدم تا آخر مسیر چی داشت می گفت.
خسته بودم خب، امروز از صبح کلاس داشتم …
سلام
خسته نباشید
این اعیاد که میاد، بد نیست به یاد خسته دلان هم باشید
بالأخره ما هم دل داریم
یا علی
در حال حاضر فکر می کنم (البته جسارتاً) که افراد تقصیر خودشونه که توی جایگاهشون نیستند .
بعدا نمی دونم نظرم چه خواهد شد !
سلام
گاهی اوقات احساس میکنم از این جایگاه زمانی بدم میاد دوست دارم برگردم به قبل تر حتی شده برای ۲ یا ۳ سال قبل ولی نمی دونم چرا خدا این اجازه رو به مانداده که بعضی خاطرات خوش گذشته رو بر گردیم و دوباره تجربه کنیم شاید برای این که . . . نمی دونم خدا خودش بهتر میدونه چرا حتما به نفعمون بوده
“شاگرد قدیمی شما”التماس دعا…
سلام، یا علی
به خاطر بی دقتی های این آر اس اس
این چند پست آخری را با هم دیدم و خوندم
شما هم به پست آدم های عجیبی می خوریدها
اصطلاحا تن خوتان هم کم نمی خارد!
راستی سلام!