سؤال امتحان
بلدي
سه وعده غذا بخوري، پنج وعده
شكر كني ؟
اتفاقي
كه نبايد ميافتاد، افتاد. . . ما هم فقط تماشا كرديم و بس. در مدرسه همه بايد با
هم همكاري كنند تا كار خوبي انجام شود يا اتفاق بدي نيفتد. وقتي مشكلي را همه
ميدانند و ميبينند و كسي كاري نميكند، چه بايد كرد؟
وقتي بود
و نبود ما فرقي با هم ندارد؛ بودن بهتر است يا نبودن ؟!
|
|
|
|
شكفته مهر تو در سينهي من |
شب تاريك قلبم از تو روشن |
نگاهت نور ناب جاوداني |
كلامت آيههاي مهرباني |
نشان از طرح لبخند تو دارد |
گلي تا زين گلستان سر برآرد |
پيامت جملگي پند است و اندرز |
ندارد علم تو اندازه و مرز |
تو باراني به كام خشك صحرا |
تو خورشيدي كه ميتابي به دلها |
معلم اي فروغ جاوداني |
يگانه رهنماي زندگاني |
نگردم تا ز راه راست گمراه |
بمان با من هميشه يار و همراه |
اغلب اوقات، معلم بايد امروزش را فداي فرداي ديگران كند.
ديگراني كه دوستشان دارد، حتي اگر به زبان نياورد.
ديگراني كه معلم را در امروز خود هم نميبينند و تا فردا حتماً فراموشش خواهند كرد.
قديمتر، بچه كه بوديم؛ كوچه خلوت بود. خيلي زمينها هنوز ساخته نشدهبود و اطراف،
خاكي بود. با اين حال، باغچه ها پر رونق بود. بهار كه نزديك ميشد، انواع گل هاي
رنگي بود كه كوچه را معطر مي كرد. بيشتر از همه هم تصوير بنفشهها در خاطرم مانده.
امروز
اما، كوچه پر است از خانههاي رنگارنگ و آدمهاي زرنگ! بهار هم رسيده و بساطش را
پهن كرده، ولي خبري از گلهايي كه جلوي خانهها ظاهر ميشد نيست؛ انگار ديگر كسي
مثل قبل، رنگ سبز بهار را دوست ندارد. كسي حاضر نيست وقتي براي كاشتن چند شاخه گل
جلوي خانهاش، صرف كند.
عازميم انشاءالله
…
تهران …
يزد … طبس … ديهوك … بيرجند … نهبندان … ميغان … مشهد الرضا (ع) …
تهران
هر شب،
پيرمردي تكيده، سوار بر موتوري كه طراحي شده براي معلولان؛ كنار ميدان، درست جلوي
خودپرداز بانك، گل ميفروخت.
امشب اما، ديدمش كه ترقه و بمب ميفروشد.
عادت كردهايم به تنبلي در تمام زندگي، حتي وقتي كه آب هست، خاك هم هست؛ تا
مجبور نشويم،جوانه نخواهيم زد!
من در اين اردو بسيار
آموختم؛ جاودانگي و مردانگي و ايثار و دلاوري را آموختم و زماني كه بر سر مزار شهيد
علم الهدي بودم و زماني كه ايشان را براي لحظهاي حس كردم و زماني كه ايشان در همان
لحظه دعاي من را بر آورده كردند و خود را واسطه قرار دادند ، ايمان پيدا كردم كه
شهدا زندهاند و جاودانند و هنگامي كه شنيدم چهل جوان يك ارتش عراقي را شكست دادند،
در عظمت و لطف و بخشش پروردگار ماندم، آخر مگر در جهان مادي ما چنين چيزي ممكن است؟
آري
من در هويزه رسم آسماني شدن و نگاه كردن به زيبايي و درك طلوع خورشيد و معناي واقعي
پاكي آب را آموختم و در دهلاويه ستارگان و ماه و خورشيد و كهكشانها را لمس كردم و
در آغوش گرفتم و فتح كردم، كاري كه علم به آن نخواهد رسيد و فقط كار جنون و عشق است
و در طلاييه، طمع زيباي زندگي و جوانمردي و روشني و مهرباني و جانفشاني را چشيدم و
در اروندكنار راه مستقيم و جاودانگي و پاكي را در پيش گرفتم و پيوند خون و آب را
ديدم و در مسجد جامع خرمشهر صداي اذان خون و اقامه دلاوري و نماز شهادت را شنيدم و
در نهايت اوج سفر روياييمان در شلمچه در اوج وجود و غروب خورشيد و چشماني اشك بار
و موج خون و تلاطم جنون و با زباني توبه گو و بدني بي وزن، سفيدي را حس كردم و پر
پرواز را در دستانم گرفتم و تك تك اعضاي بدنم پاك شدند.
به بهشت و كربلاي وطنم
در نزديكي حرم شش گوشه رفتم و به زانو در آمدم و به زمين افتادم و ديگر توان بلند
شدن نداشتم و با خاكش پاك شدم و اميدوارم كه از اين پس هم پاك و خاكي باشم. الهي
آمين.