هفته ای که گذشت، هفته ی تبریز گردی بود. اگر قسمت باشد قرار است برای اردوی تشویقی پایان سال، بچه ها را ببریم تبریز. با اینکه خیلی مطالب از تعصب قومیتی مردمان این شهر و حومه شنیده بودم، اما مهمان
وصف یاس
هر کس که به مهرت آشنا نیست آگاه ز رحمت خدا نیست هر مظهری از بهشت زیبا جز نقش محبت شما نیست مانند تو ای فرشته ی حسن با قلب علی کس آشنا نیست افسوس که دشمنت ندانست با چون
سیدِ خدا
این روزها که گذشت و می گذرد، روزهایی است – برای بعضی ها – پر تب و تاب. روزهایی که همه یاد معلم هایشان می افتند. بعضی ها با هیکل گنده شان دوباره می روند مدرسه و مثل بچگی هاشان
در خدمت مردم
خودپرداز بانک، صفی پنج – شش نفره را مقابل خود نگهداشته بود. وارد بانک شدم و نوبت گرفتم. فقط دو نفر جلوتر از من بودند. یاد دفعه قبلی افتادم که کارم به یک بانک دولتی افتاده بود. برایم جالب بود
زندگی سخت است
کودکان لجباز نیستند. بلکه خود مرکز بین هستند. یعنی فقط نیاز خود را می بینند و قادر به درک موقعیت اطراف نیستند و امکان رسیدن به نیاز خود را بررسی نمی کنند. فقط خودشان را می بینند و نیاز خودشان
محله ی موتور سوارها
غروب که می شود، صدای موتورها کوچه را کر می کند. آن چنان گاز می دهند که انگار موش دیده اند و در حال فرارند! به جوی بی قواره ی اول کوچه که می رسند، لحظه ای گاز را ول
تفأل
بهار و گل طربانگیز گشت و توبهشکن به شادی رخ گل بیخ غم ز دل بر کن رسید باد صبا غنچه در هواداری ز خود برون شد و برخود درید پیراهن طریق صدق بیاموز از آب صافی دل به راستی
دید و بازدید
سال ها قبل، حدود ۸۱ یا ۸۲ بود. همان سال که فیلم مستند « ادواردو آنیلی » تازه ساخته شده بود و کم کم داشت معروف می شد. همان سال بود که رفتیم یزد خدمت رفقای موقتا یزدی مان. همان روزهای بود
همت نو
درِ مسجد به دور میدان باز می شود. آخرین نماز جماعت سال قدیم که تمام می شود، سریع چراغ ها را خاموش می کنند و مردم می روند که به برنامه ی سال تحویل شان برسند. جمعیت که از مسجد
خلاصه و تمام
سال هشتاد و هشت برای همه ی مردم ایران پر تب و تاب بود، برای من بیشتر