هفته شهدا
گردو نخورده ها
مشکل امروز من و تو در موضوع هفته شهدا، شناخت پیام و رسانه ی مناسب است. حرف داریم برای گفتن، موضوع هم مشخص است، اما باید رسانه ای انتخاب کنیم که به درد مخاطب بخورد و پیام به مقصد برسد و قشنگ اثر کند. این « اثر » که ذکر شد، اصلی ترین هدف هفته ی بزرگداشت شهداست و اینکه اثر را روی خودمان حس کنیم و مشعوف شویم، کافی نیست. قطعاً مخاطب باید متأثر شود. مخاطب بینوا هم ذائقه اش از تلگرام و اینستاگرام و چیزگرام، قراضه است و متمایل به پوست گردو است تا مغز گردو.
حالا این شمایی و تصمیم اینکه شهدا را خرد کنی و قاطی پوست گردو کنی و به خورد جوان مردم بدهی یا اینکه زحمت بکشی و مغز گردو را به لیست غذاهای باب طبع ایشان بیفزایی و راه را برای سایر مغزهایی که می توان به خوردش داد باز کنی تا دیگرانی پیدا شوند و حسابی با آجیل جات مقوی، تقویتش کنند.
برای این تغییر ذائقه هم باید مدت ها به شکل های مختلف با گردو و دیگر ملزومات زندگی آشنایش کنی و یکی دو هفته و تزریقی، طرف گردو خور نخواهد شد.
حالا خود دانید.
لذت ما و بهره خواری دوستان
هفته شهدای امسال هم با تمام دردسرها و خوشی ها و دلخوشی ها و لذت ها به پایان رسید.
جای شما خالی … چه بی مسؤولیتی ها و دل نسوزندان های دوستان و کمک و مساعدت های آشنایانی که سخت می شود ارتباطی بین شان با هفته شهدا برقرار کرد اما بیشترین نقش را در برگزاری داشتند، دیدیم … چه تفاسیری که توجیهی تو خالی برای شانه خالی کردن از کار و چسبیدن به دنیای روزمره بود شنیدیم … چه زجری بابت نیمه تمام رها کردن کارها و امانت دار نبودن ها چشیدیم … اما هیچ کدام نتوانست هفته بزرگداشت شهدای دبیرستان مفید را کمرنگ کند.
در نهایت هم جز همین رفقایی که در گوشه ی تاریک ذهن شان به این زودی ها نوری نخواهد تابید که درک کنند تنها خودشان هستند که پشت هفته شهدا قایم شده اند و توفیق نداشته اند در صف خادمان شهدا باشند نه کس دیگری.
جای شما که غایب همیشگی کارهای فرهنگی هستید هم خالی … باز دست تان درد نکند که بعد از پایان کار سر و کله تان پیدا می شود و می خواهید از گزارش کارهای انجام شده و عکس و فیلم ها آماری بسازید و کلاهی از این نمد برای خود دست و پا کنید. امیدوارم همیشه در زندگی بهره خواری تان موفق و پیروز باشید و اجر زحماتی که برای بایگانی آمار و ارقام فعالیت های فرهنگی می کشید با مدیران آ. و پ. ان شاءالله.
اما بودند دوستانی که تمام تلخی های کوچک کار را با حضور و یاری و مشارکت و حتی با دلداری و حمایت لفظی شیرین کردند و در نقاط بحرانی کار، بدون چشم داشت و توقعی، مسؤولانه برای شهدا زحمت کشیدند و بار را به مقصد رساندند.
در نهایت باید تشکر کرد از دانش آموزانی که با تمام مشکلات، تجربه ای بزرگ اندوختند و یک پروژه عظیم را به نتیجه رساندند. ان شاءالله تجربه شان راه برگزاری هفته شهدا های بعدی را هموار می کند و همت شان را استوار تر …
راز نهفته
چند وقتی است هر قدر هم خوشبینانه نگاه کنم، باز هم به این نتیجه می رسم که حرفم را کسی نمی فهمد. انگار به وادی غریبی وارد شده ام که اطرافیانم بیرونش می ایستند و همراهم نمی آیند.
قدیم تر کار مدرسه برایم کاری گروهی بود که همه در آن به پیشرفت و نتیجه ی بهتر فکر می کردند. اما حالا می بینم بعضی از کسانی که برایم الگوی معنویت در معلمی بودند، تغییر کرده اند و امروز هدف شان خیلی هم پیامبری در راه خدا نیست. قدیم تر اگر سعی می کردم دلسوز اهداف و حتی اموال مدرسه باشم، خیلی ها همراهم می شدند و کمتر کسی به خاطر تنبلی یا بی تفاوتی یا لجبازی، سنگ جلوی پایم نمی انداخت.
این روزها کار، زندگی و حتی مدیریت فنی رازدل، مرا از خودم دور کرده. انگار هیچ دقیقه ای از وقتم دست خودم نیست. تمام وقتم صرف مسؤولیت ها و نقش هایی که باید در زندگی و جامعه داشته باشم می گذرد؛ اگر برای معضلات شهری و ترافیک هدر نرفته باشد!
این روزها دلم تنگ است برای مسافرت رهروان مدرسه، برای هفته بزرگداشت خود شهدا، برای روزهای روایت فتح، برای بچه های دلوار و کاکی و شنبه و چاه نیمه و خورموج و ریگان و بم و سرخس و بشاگرد و تمام شهرهایی که شاید با اخلاق تهرانی های اصیل، شهروند درجه چندم هم به حساب نیایند اما برای من الگوی زندگی پاک و خدایی هستند.
این روزها کیف می کنم که مسافرت رهروان را بهانه کنم و دو – سه دقیقه وارد اتاق همیشه شلوغ و به هم ریخته ی شهدا بشوم و از مسؤول گروه شهدا خواهش کنم برایم تعدادی کلیپ و صوت و مطلب انتخاب کند که مثلا برای اردو استفاده کنم. اما خودم را که نمی توانم گول بزنم؛ بیشتر برای خودم می خواهم که کمی دلم باز شود و از شهر کوران دور شوم.
حالا با این حال و روز، خبر رحلت پاکان جنگ و شهادت، چنگ می زند به دلم. چه مادر شهیدان امین باشد، چه حاجی بخشی. یکی یکی می روند و ما هنوز گنجینه ی معجزات بی تکرار آن روزها را درک نکرده ایم.
« اينجا، ديوار هم، ديگر پناه پشت كسي نيست. » +
اینها را که می نویسم می فهمی؟
بند سوم از …
ميپنداريم كه فرق دبيرستان مفید با ساير هم رديف هاي خود در ميان مدارس اين شهر بي در و پيکر، نه در تست و المپياد و روبوتيک، که در چيزهاي ديگري است که مفیدي جماعت را از هم طرازان خود متمايز ميسازد؛ و از اين جمله است اردوي جهادي و هفتهي شهدا.
هر چند شايد بعضي هم رديف هاي مفید، امروز اردوي جهادي را -که از ما وام گرفته اند- بهتر از خودمان برگزار ميکنند، اما هفتهي شهدا منحصراً ريشه در عمق خاک مفید دارد و بايد مفیدي باشي تا هفتهي شهدا را بداني. هفتهي شهداي مفید چيزي متمايز از هر هفتهي بزرگداشت جنگ و دفاع مقدس و از اين قبيل مراسمهايي است که همه جا برگزار مي شود.
هفتهي شهدا سواي همه جهتگيري هاي درست و غلط جامعهي امروز، منحصراً براي شهداي ما، هم کلاسي هاي ديروز و اسوه هاي امروزمان، مانده است و تا هميشه خواهد ماند.
هفتهي شهدا تجديد عهد و پيماني است که هر ساله اهالي مفید با روح و جان خود مي کنند. هر جاي دنيا هم که باشي، اسم هفتهي شهدا ناخودآگاه تو را گره مي زند به مجموعه اي از خاطرات و احوال و آرزوها که روزي هر کدام از ما آن را در گوشه اي از نمايشگاه و سالن نمازخانه تجربه کرده ايم.
صاحب اين هفته نه تنها دبيرستان، بلکه همهي خانواده هاي شهيدان و همهي خانوادهي بزرگ مفید است. از کوچک و بزرگ، همه، وقتي نام هفتهي شهدا ميآيد مي دانيم در رابطه با چه چيزي حرف ميزنيم. گويي هفتهيشهدا تکهي بزرگي از هويت مشترک ماست و هيچ کس با هيچ نيتي نمي تواند آن را از ما بگيرد. هفتهي شهدا، هفتهي شهداست.
فصل ها برای نسلی دیگر
چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند هر سوت خمپاره فردا به قطره ی اشکی بدل خواهد شد و این اشک جگرهایی را خواهد سوزاند؟
کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن؛ آرامش مادری که فرزندش را همین الآن با لالایی گرمش در آغوش خود خوابانیده؛ نوری، صدایی، ریزش سقف خانه، و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده ی مادر؟
کیست که بداند جنگ یعنی ستم، یعنی آتش، یعنی خونین شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای دیگر، یعنی گریز به هرجا، هرجا که این جا نباشد؛ یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم کجاست؟ دخترم چه شد؟
به کدام گوشه ی تهران نشسته ای؟
گفتن از نادیده ها سخت است و نیاز به حوصله و فکر فراوان دارد. مخصوصا اگر گفتن از جنگ باشد. اما گفتنی ها را باید گفت. به نظر شما دوره ی راهنمایی وقت مناسبی برای شنیدن این گفتنیها است؟ این گفتنی ها را چطور باید به دانش آموزان راهنمایی منتقل کرد؟
دلچسب ترین اسارت دنیا ؟؟؟!
قرار بود خاطرات هفته شهدا رو تعریف کنم. هنوز هم سر حرفم هستم.
یادش به خیر. قبل هفته شهدا کلی کار کامپیوتری بود اما کامپیوتر نداشتیم. بنابراین تصمیم گرفتیم که با سلمان و سیدصالح صحبت کنیم تا …
اصلا بذارید تا تنور داغه یه بحثی رو بچسبونیم و بعد برگردیم سر خاطره.
قدیمترها هم جعبهای بود که بشه باهاش تایپ کرد یا تصاویر را سروته کرد. اما بچهها کمتر ازش استفاده میکردند. یادمه بیشتر کارها رو دستی انجام میدادیم. حتی میکس صدا رو هم دستی انجام میدادیم؛ چه برسه به انتشار نشریه!
این روزها بچهها، قبل از اینکه بفهمن که دست انسان چه روبات پیشرفتهایه، یاد میگیرن که صفحه کلید عجب مخلوق شگفتآوریه!
قدیمترها برنامه ریزی میکردیم و به عمل که میرسیدیم، به این جعبه آهنی بهدید یه پیمانکار نگاه میکردیم. اگر هم میخواست کار رو زمین بذاره، خودمون آستینارو بالا میزدیم و یاعلی.
این روزها بچهها هرچی این جعبه بلده انجام بده، بلدند. اگه جعبه بخواد تنبلی کنه یا حال کارکردن نداشته باشه، کاری ازشون ساخته نیست.
قدیمترها فکر میکردیم که میخوایم چی کار کنیم. بعد روشهای انجامشو بررسی میکردیم. یکی از گزینهها هم این بود که تو اجرا از این جعبه آهنی استفاده کنیم. اگر هم مثلا برق میرفت! خیلی راه های دیگه هم داشتیم. چون مدیر پروژه خودمون بودیم.
این روزها بچهها موضوع تحقیق هم که انتخاب میکن، موضوعی برمیدارن که تو اینترنت بشه دنبالش گشت. حالا اگه شماره ISP اشغال باشه! فردا با خجالت باید برن سر کلاس.
قدیمترها یه وسیلهای بود با قاب فلزی که گیر یه مشت دانشآموزی که بلد بودند همه کار رو دستی انجام بدن افتادهبود. چون اونا همه کار بلد بودند، این جعبه اسیرشون بود. اگر هم خراب میشد؛ خودشون کارها رو انجام میدادن تا بعد اگه فرصت شد درستش کنن. اگر کند عمل میکرد هم همینطور. چون اون اسیر بود.
این روزها دانش آموزان یه وسیلهای دارن که همه کارهاشونو براشون انجام میده. چون خودشون هم کاری بلد نیستن، هر چی این آقای جعبه بگه باید بگن چشم. اگه خراب بشه زود باید درستش کنن. اگه سرعتش پایین باشه باید تحملش کنن و چیزی نگن. اگر بگه تو فلان مراسم فلان کار رو نمیتونم برات انجام بدم، خب مراسم رو باید عوض کنن!
خلاصه کنم. این روزها بچهها قبل از اینکه کار رو بشناسن و راهکار رو؛ یه چیزی پیدا میشه که براشون خیلی کارها انجام میده. بعد از مدتی دیگه هرچی اون بگه مجبورن قبول کنن. چون خودشون کاری بلد نیستن. یادمه سال سوم که برای تحقیق قرآن (امثال و قصص) از سیدی جامع استفاده کردیم، قبلش کل قرآن رو یه بار روخوانی کردیم و امثال و قصص قرآن رو دستی استخراج کردیم. دیگه اسیر این جعبه نبودیم. برای همین هم کلی از دادههای غلط و ندادههای درست این غول آهنی رو فهمیدیم و ما مچشو گرفتیم نه اون.
اما امروز تحقیق قرآن … خب حق هم داریم. توی سرچ که چیزی در این مورد یافت نمیشه! پس ما فقط دنبال چیزی میریم که تعداد یافتههای گوگلش بیشتر باشه (مثل Robot). هیچ هم ایراد نداره سازندگان این غول برن دنبال تحقیق قرآن.
کاش روزی میرسید که همه این غول بیشاخ و دم رو اونقدر میشناختیم که استفاده از اون تو کارهایی که بلدیم کلاس میشد. نه اینکه فکر کنیم هر کس پشت این دستگاه نشسته با کلاسه!
باور کنید دلم می گیره وقتی میرم تو سایت و میبینم بچهها نشستن و با سرعت پایین اینترنت سر و کله میزنن. گهگاهی هم یه نگاهی به بغلدستی میکنن یا چند کلمهای حرف میزنن و بعد باز هم خیره میشن به صفحهی سفیدی که معلوم نیست تا چند دقیقه دیگه تصویری بیاد و نوشتهی به دردبخوری یا بگه Can not Find….
و بالاخره امیدوارم روزی بتونیم تو آموزش و پرورش به بچهها یاد بدیم که اسیر این زرق و برقها نشن و بدونن که خیلی وقتها کار دست زیباتر از کار ماشینه؛ یادبدیم که چطوری اسیر تکنولوژی نشن. یاد بدیم که تکنولوژی رو بشناسن، بسازنش و اگه لازم بود ازش استفاده کنن.
در آخر هم بگم که هفته شهدا رو هیچ برنامهی کامپیوتری نمیتونه برنامهریزی و اجرا کنه. پس لازمه که آموزشهای دیگهای برای اجراش ببینیم.
این فصل را با من بخوان
در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده و خزانی به دنبال ندارد. این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و با رنج و خون نوشته شده است. خون خزان ندارد، رنج هم، اشک هم …
از کودکی تا حال افسانه های زیادی شنیده ایم. قصه های زیادی خوانده ایم. این فصل اما فصلی از تاریخ است. رویدادی نه چندان دور در همین نزدیکی؛ در همین خیابان، همین کوچه، همین مدرسه، همین جا که من و تو هستیم و خواندن این فصل، مرور زندگی ماست در فصلی از جنس بهار. مرور هزار باره ی این فصل گردی از گذر زمان بر آن نمی نشاند و هر بار خواندن آن، زمزمه ی جویباری است در کویر دل های ما.
در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده است که سخت عاشقانه است. فصلی برای تمام ما، فصلی برای تمام نسل ها.
این فصل را با من بخوان باقی فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است
سلمان عبداللهی
انتظار داشتم سلمان همیشه وبلاگشو بهروزکنه. اما دیگه بهروزش نمیکنه.
انتظار داشتم همیشه با سلمان سر دفتر سبزش دعوا کنم تا اجازه بده مطالبشو اینجا بنویسم. اما دیگه با من دعوا نمیکنه.
روزها خیلی زود پشت سر هم میان و میرن. انگار همین دیروز بود که سلمان وبلاگ معراجیان رو ثبتکرد به این امید که اگه یه نفر کلمهی کاوه یا همت رو سرچکرد براش مطلب در مورد شهید همت و کاوه بیاد؛ نه در مورد آدرس دفتر مرکزی یه کارخونه تو بزرگراه همت.
شکر خدا این روزا، هم سایت در مورد شهدا زیاد پیدا میشه، هم وبلاگ مذهبی. به حدی که بهقول سلمان دیگه همه یادشون رفته کاربرد وبلاگ چیه و چطور باید تو وبلاگ نوشت.
روزها خیلی زود میان و میرن. خیلی زودتر از اون که بتونی بهشون فکرکنی.
سلمان به قول خودش تمومشد. اما میشه هنوز هم به بعضی آدمها که روز و شب تو کوچههامون راهمیرن و نمیشناسیمشون فکر کرد. به زندگی شون و به مرگشون.
نکته: هفتهی شهدا خیلی به ما نزدیک شده. اگه نجنبیم از دستمون میره. مثل همیشه
این قافلهی عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد