انتظار داشتم سلمان همیشه وبلاگشو بهروزکنه. اما دیگه بهروزش نمیکنه.
انتظار داشتم همیشه با سلمان سر دفتر سبزش دعوا کنم تا اجازه بده مطالبشو اینجا بنویسم. اما دیگه با من دعوا نمیکنه.
روزها خیلی زود پشت سر هم میان و میرن. انگار همین دیروز بود که سلمان وبلاگ معراجیان رو ثبتکرد به این امید که اگه یه نفر کلمهی کاوه یا همت رو سرچکرد براش مطلب در مورد شهید همت و کاوه بیاد؛ نه در مورد آدرس دفتر مرکزی یه کارخونه تو بزرگراه همت.
شکر خدا این روزا، هم سایت در مورد شهدا زیاد پیدا میشه، هم وبلاگ مذهبی. به حدی که بهقول سلمان دیگه همه یادشون رفته کاربرد وبلاگ چیه و چطور باید تو وبلاگ نوشت.
روزها خیلی زود میان و میرن. خیلی زودتر از اون که بتونی بهشون فکرکنی.
سلمان به قول خودش تمومشد. اما میشه هنوز هم به بعضی آدمها که روز و شب تو کوچههامون راهمیرن و نمیشناسیمشون فکر کرد. به زندگی شون و به مرگشون.
نکته: هفتهی شهدا خیلی به ما نزدیک شده. اگه نجنبیم از دستمون میره. مثل همیشه
این قافلهی عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
سلمان عبداللهی