فتنه

فتنه ی مسؤولان

دشمن را می شناسم و می دانم به دوست خوابزده، نباید به چشم دشمن بنگریم؛ اما این روزها کلافه ام از اینکه رهبر و مردم، به جای مبارزه با دشمن، باید مسوولان را بچسبند که به خودمان گل نزنند! کلافه ام از نافهمی مسؤول نماها و غافلان دنیازده. البته تجربه ی معلمی، این لجبازی های کودکانه را برایم کمی ملموس کرده است، اما از هر کسی توقع چنین اشتباهاتی نیست. بیشتر کلافه ام از ژست های ولایتمداری این عزیزان تکلیف ناشناس که هشدارهای ملموس و علنی رهبر را نمی شنوند و باز هم هیزم کش دشمنان می شوند. کاش از مردم می آموختند انقلابی بودن در این زمانه را که پایه اش اخلاق اسلامی و بصیرت و تبعیت از رهبری است.

ای کاش در راهپیمایی امسال، به جای اینکه داغ دلمان تازه شود! دردمان را با سخنان رهبر تسکین دهیم … امروز با سخنان رهبر، آرام تر شدم و بیشتر از قبل، صبر پیشه خواهم کرد.

در همین زمینه، دوستان حزب الله سایبر هم بیانیه ای منتشر کرده اند:
… به سران قوا یادآوری می کنیم؛ وقتی پدر برای جنگ با گرگ ها آماده می شود و خانه را به دست فرزندان ارشد می سپارد ، بازی کودکانه پسرهای بزرگ با عروسک های خاله زنکان، گرگ ها را خوشحال خواهد کرد که امشب هم می گذرد و پدر شکارش عقب خواهد افتاد …

امان از دوست غافل

البته اختلاف نظر، فراوان است؛ هيچ اشكالى هم ندارد – دو نفر مسئولند، رفيقند، اختلاف نظر هم دارند؛ هميشه هم بوده است – اما اختلاف نظر نبايد به اختلاف در عمل و اختلاف در برخوردهاى گوناگون، به اختلاف علنى، به گريبانگيرى، به مچگيرى در مقابل چشم مردم منتهى شود؛ چون آن اختلافات آنقدر اهميت ندارد. يك وقت يك چيزهاى مهمى است، خب مردم بايد مطلع شوند؛ اما اين اختلافاتى كه انسان مى‌بيند بين اين حضرات هست، چيزهائى نيست كه اينقدر اهميت داشته باشد كه حالا با ادعاهاى گوناگون، ما اينها را بزرگ كنيم، جلوى چشم مردم نگه داريم، به اينها اهميت بدهيم؛ كه اهميتى هم ندارد. اختلافات را نبايد علنى كرد؛ اختلافات را نبايد به مردم كشاند؛ احساسات مردم را نبايد در جهت ايجاد اختلاف تحريك كرد. از امروز تا روز انتخابات، هر كسى احساسات مردم را در جهت ايجاد اختلاف به كار بگيرد، قطعاً به كشور خيانت كرده.

بيانات رهبر در ديدار دانش‌آموزان‌ و دانشجویان – دهم آبان هزار و سیصد و نود و یک

روایت فتنه زدایی

روزهای فتنه گذشت و شاید خاطرات، مرجع کاملی برای آیندگان نباشد. سال های آینده، جوانانی می آیند که پاسخ کنجکاوی شان درباره ی 9 دی را در گوگل و ویکی پدیا جستجو می کنند و اراجیفی بی پایه و اساس تحویل می گیرند. متأسفانه برای آن روزها کمتر فکر می کنیم.

تا دیر نشده است، باید روایت آن روزهای حماسی مستند شود تا فتنه گران تاریخ را قلب نکنند.

ولایت فقیه

مبنای حکومتی ما قوانین اسلام است. برای همین تمام قوانینی که توسط نماینگان مجلس تصویب می شود باید از نظر تطبیق با قوانین اسلام ، توسط شورای نگهبان بررسی شود.
برای اجرای قوانین و حدود اسلام، باید حکومت وجود داشته باشد. حکومت هم باید مسوول داشته باشد و طبق احادیث معصومین، ولایت مسلمانان باید بر عهده ی فقیهی باشد عادل و عالم به قوانین اسلام.
وقتی ولایت فقیه مجری قوانین اسلام باشد، طبیعتا کسانی که با اصل اسلام مشکل دارند، برای زدن ریشه ی اسلام، شروع به تضعیف ولایت خواهند کرد.
البته در میان دشمنان اسلام حتما کسانی هستند که ظاهری اسلامی دارند ولی در باطن، دل خوشی از اسلام ندارند و بدشان هم نمی آید در نبود آیین خداوندی، در این دنیای زودگذر، صفایی کنند.
سیاستی که مبنای انسانی دارد، از قانون جنگل تبعیت می کند، اما سیاست یک مسلمان، تطبیق وقایع روزگار، با قوانین اسلام است؛ پس در سیاستش مجاز به هر کاری نیست و به هر قیمتی خودش را نمی فروشد.
شناخت و شناساندن اصل ولایت فقیه و لزوم وجودش از دیدگاه مکتب، راه را بر خیلی انحرافات می بندد. چه انحرافاتی که سوفسطاییان سبز و آقای میم با استفاده از سطحی نگری ها به راه انداختند؛ چه دسته بندی های انحرافی و تحریف های آقای اخراجی.
حرکت به سمت حق، تنها مقصد یک مسلمان در مواجهه با حوادث است. در روزگار ما، تنها با تطبیق عقاید و تفکرات و رفتار اطرافیان با قوانین اسلام، می توانیم اهل حق و باطل را بشناسیم.
خواندن ولایت فقیه امام، به پیروان ولایت و بسیارتر به مؤمنان دوستدار سبزهای پیرو امام، توصیه می شود.

شرح حال بی غبار

آدم سیاسی ای نبودم، علاقه ای هم به سیاست نداشتم تا اینکه سال پر هیجان 88 فرا رسید و فضای پرشور انتخابات من رو هم مثل بقیه تحت تاثیر قرار داد…
جنبش سبز جو سنگینی درست کرده بود، حرفای دو کاندید پر سر و صدا منو حسابی گیج کرده بود…
از امام فقط اسمش رو شنیده بودم و بزرگیشو اما به شخصه اندیشه هاش و افکارش رو مطالعه نکرده بودم…
با واژه ی شهید از بچگی آشنا بودم، آخه اسمم رو به یاد داییم گذاشتن فرهاد، اما شهید فرهاد کاظمی کجا و من فرهاد کاظمی کجا…
از رهبری و ولایت فقیه هم چیزی حالیم نبود…
اما سال 88 جریان زندگی من و اندیشه هام رو عوض کرد…
هر جا میرفتیم بحث سیاسی بود، هر کی یه حرف میزد، حسابی گیج شده بودم، همش با خودم میگفتم ای خدا حق با کیه؟؟!
سال کنکورم بود، از کلاس کنکور گرفته تا توی تاکسی و خیابون و مهمونی و تلویزیون و همه جا بحث از سیاست بود…
این جو واسه یه آدمی که از سیاست اطلاع زیادی نداره خیلی سنگین بود…
خواسته یا ناخواسته من هم سوار بر موج سیاسی کشور شدم…
اما این وسط مونده بودم که حق کدوم وره! منم مچ بند سبز ببندم یا نبندم؟!!
انتخاب ساده نبود، نیاز به تحقیق داشت…
پس تحقیقاتم رو شروع کردم، واسم جالب بود که هر دو طرف دم از امام میزدن و اون یکی رو خارج از خط امام میدونستن!! پس به این نتیجه رسیدم که راه درست راه امامه… چون هر دو طرف سعی میکنن خودشون رو به امام بچسبونن!
جالب تر از همه اینکه کسایی رو میدیدم که تا دیروز رو به روی انقلاب بودن اما الان شدن خط امامی و شعارشون رای ما یک کلام، نخست وزیر امام بود!!
با طرفدارای هر دو طرف حرف میزدم، چیزی که واسم واضح بود این بود که از نظر ظاهری طرفدارای موسوی شباهتی به اندیشه های امام نداشتن، چرا که ستادای سبز توی بالاشهر شهرمون اصفهان، بیشتر شبیه به پارتی بود تا ستاد انتخاباتی!!
توی حرفای امام هرجا که سخن از آزادی بود نشنیده بودم که آزادی یعنی رقصیدن دختر و پسر توی خیابون!! اما اونا با حمایت از موسوی شعار آزادی میدادن!!!
اگه این آزادیه پس اون جوونایی که سال 57 انقلاب میکردن چرا دم از آزادی میزدن؟!!
مگه این آزادی توی زمان شاه نبود که اونا شعار آزادی میدادن؟!!
نه انگار اینا منظورشون از آزادی چیز دیگه ایه!!
آره، هر روز این صفحه ی سیاه سیاست واسم روشن تر میشد…
کم کم با اندیشه های امام و انقلاب آشنا شدم، یه حس خاصی داشتم، امام بدجوری تو دلم جا باز کرده بود…
قضیه مفصل تر از این حرفاست، به همین بسنده کنم که وقتی تفاوت های افکار امام با جنبش سبز رو
دیدم تصمیم گرفتم احمدی نژاد رو انتخاب کنم، افکار و اعمال اون و طرفداراش خیلی بیشتر به امام شبیه بود…
ملاک دیگرم این بود که ببینم قشر مستضعف بیشتر طرفدار کدوم یکی از کاندیداها هستن، واسم جالب بود که بیش از 80 درصد ماشین های مدل بالا جنبش سبزی بودن ولی اکثر قشر متوسط و تقریبا کل قشر مستضعف احمدی نژادی!
بگذریم، گذشت و گذشت تا اینکه انتخابات برگزار شد و چشم کل جهان به حضور 85 درصدی مردم خیره شده بود…
از همون اول هم معلوم بود که این جو به این سنگینی به همین راحتیا خاموش نمیشه…
و طرح اصلی فتنه شروع شد…
هنوز یه جای کار میلنگید، با وجود تحقیقات زیادی که کردم و مطالعاتی که انجام داده بودم ولی هنوز از یه چیزی آگاهی درست نداشتم، و اون رهبری بود…
شناخت رهبری از نماز جمعه ی تاریخی تهران شروع شد…
حرفاش منطقی و محکم بود، واقعا به معنای واقعی رهبری میکرد…
از ته دل عاشقش شده بودم، حرفاش یه ملت رو آروم میکرد…
بعد کلی تحقیق دیگه به این نتیجه رسیدم که آری، خامنه ای خمینی دیگر است…
دیگه واسم احمدی نژاد ملاک نبود، فهمیدم که ملاک انقلاب و امام و رهبری هست…
آخه خیلیا هم ملاک رو موسوی قرار دادن و از انقلابی تبدیل شدن به ضد انقلاب!
خوشحال بودم که با رحلت امام، انقلاب به دست نامحرمان نیفتاد…
آری، خود امام خواسته بود که انقلاب به دست نامحرمان نیفتد…
و چه خوب مردم ایران محرم را از نامحرم تشخیص دادند…
بعد وقایع روز قدس و روز دانشجو و توهین به عکس امام و روز عاشورا و… خدا رو شکر کردم که کمک کرد از همون اول راه درست رو انتخاب کنم…
الان احساس راحتی میکنم، امیدوارم لیاقت اسم داییم رو داشته باشم و بتونم تا آخر راه اون و بقیه ی شهدا رو ادامه بدم…

بیوگرافی مختصری از نویسنده ی وبلاگ طنز سیاسی به نقل از http://din-siasat.blogfa.com

مشاهدات یک همسایه

وقایع یک سال گذشته، فرصت کافی و مناسبی ایجاد کرد تا اثر رفتارهای غیر حرفه ای سال های قبل سیاستگذاران و مدیران مجتمع آموزشی مفید نمایان شود و بعضی مسایل درون سازمانی ابتدا به دانش آموزان و سپس به فارغ التحصیلان این مجموعه و متأسفانه تا حدودی به افکار عمومی آشنایان، راه پیدا کند. برای این واقعه، می توان دلایل زیادی را برشمرد؛ اما این اتفاق، بیشتر زاییده ی دو عامل « غرور کاذب دانش آموختگان مفید » و « تشکیلاتی دیدن نهاد مقدس مدرسه، توسط سیاستگذاران » است.

جرقه های سیاست زدگی در دبیرستان مفید1، از زمانی زده شد که مدیر سابق این دبیرستان، آموزش رفتار و تفکر خاص سیاسی را به صورتی علنی در برنامه های مدرسه وارد نمود. این برنامه ها که در ابتدا با اهدافی قابل توجیه آغاز شد، به صورت برگزاری انتخابات نمادین و اعلام نتایج، قبل از انتخابات سال 84 ادامه یافت و با توزیع رسمی تبلیغات کاغذی و الکترونیکی یکی از کاندیداهای اصلاح طلب، توسط مدیر مدسه بین همکاران و دانش آموزان مجموعه در همان سال، به کلی از آموزش مبانی اصولی تفکر سیاسی فاصله گرفت و به تربیت نیروی حزبی متمایل شد. در آن زمان، بحث هایی در تحلیل این اتفاق و نگرانی هایی از عاقبت این جهت گیری ها در محیط « مدرسه » بین همکاران مطرح بود؛ اما با گذشت زمان و تغییر مدیریت، کم کم بحث ها فرونشست. اما نباید نادیده گرفت که مدیریت مجتمع، از آن زمان هم رغبتی به دور ماندن مدرسه از این گونه سیاست زدگی ها نشان نمی داد.

با ورود به فتنه ی 88، جو شایعه و پیروی از شنیده های غیر مستند، فضای مدرسه را فراگرفت و متأسفانه این فضا علاوه بر محافل معلمی، بین دانش آموزان هم گسترش یافت و تحرکی جدی و شایسته ی محیطی با سابقه و تجربه ی سی و چند ساله، برای حفظ و صیانت از حرمت علمی و فرهنگی مدرسه صورت نگرفت. در این شرایط، بعضی از معلمان افراط را به حدی رساندند که از محیط کلاس هم برای شعله ور کردن آتش سیاست زدگی در بین دانش آموزان استفاده کردند.

تا اینجا، قضایا به صورت غیر علنی در مدرسه جریان داشت و شایعات و بحث های بی ریشه، گرمی بخش محافل درونی مدرسه بود. اما اتفاقاتی که در غائله ی 25 بهمن در مدرسه رخ داد، باعث علنی شدن بعضی مسایل و پس از آن، نزدیک شدن به هفته ی شهدا، باعث خروج این مباحث از مدرسه و علنی شدن وقایع اخیر شد.

متأسفانه در این مدت – حدود یک سال و نیمه – مسؤولان دبیرستان مفید، مغرورانه محیط مدرسه را جولانگاه تفکرات شخصی خود کردند و از رجحان معلمی خود در جامعه ی کوچک مدرسه، سوء استفاده کردند. این رفتارها که به وضوح با اصول حرفه ای مدرسه داری فاصله دارد، محیط تحصیل را به شدت ملتهب کرد و مدرسه را به سوی بحرانی بزرگ پیش برد. بحرانی که با ورود فارغ التحصیلان و اولیا و احتمالا مشتریان سال های بعد مدرسه، به مسیری بی بازگشت هدایت می شود. مسیری که با ورود رسانه ای بی خبر از جزییات اتفاقات و نظرات، دامنه ی رفتارهای نابخردانه ی مسوولان مدرسه را به شایعات متصل نمود و طرفین را به عکس العمل واداشت و نتیجه این شد که دبیرستان مفید، از یک محیط – بالقوه -  انسان ساز، به محیطی سیاست زده و ترحم برانگیز نزول یابد.

امیدوارم این تجربه ی تلخ باعث شود تا معلمانی چون ما که شغل مان را به خاطر عشق به معلمی انتخاب کرده ایم، حواس مان به  هدف و غایت پیامبری مان باشد و با سهل انگاری و خود بزرگ بینی، محیط کارمان را به اهداف تشکیلاتی بعضی افرادی که مدرسه را وسیله ی تصاحب منافع فرضی شان قرار می دهند، آلوده نکنیم.

شناخت عرصه

پیش از انتخابات سال قبل، گروه هایی که هر بار بر طبل ناامیدی و تحریم انتخابات می کوبیدند، دایه ی مهربان تر از مادری شدند برای برگزاری انتخابات پر شور در ایران. اما تبلیغاتی که برایش سرمایه گزاری شد، نه رنگ و بوی معرفی سابقه و برنامه ها داشت، نه قانون و حرمت ها را رعایت کرد. فقط سعی در تهییج بود و تبلیغ منفی و شایعه سازی و دروغ پردازی تا در جوی آلوده، شنیده ها، مهم تر از دیده ها و دروغ ها محکم تر از حقایق جلوه کند.

با نزدیک شدن به انتخابات، در شرایطی که مردم در هیجان یک انتخاب به سر می برند، به ناگاه، توهم پیروزی را به یأس شکست، آمیختند تا دروغ تقلب گسترده، باور پذیر شود. حتما منطقی موجه داشته که این دلسوزان رأی مردم، تقلب ها را از ابتدای صبح ببینند اما تحمل کنند و اعتراض نکنند مبادا از استقبال مردم و آرای دزدیده شده، کاسته شود!

اکنون زمان آن رسیده بود تا حیله ها عملی شود و مردمی که ساعت ها در صف صندوق ایستاده اند و دیده اند که طبق قانون، امنیت و نظارت به دقت رعایت شده و تقلبی هم مشاهده نشده، دیده ها را کنار بگذارند و به خاطر شنیده هایی که هنوز گوینده اش برای شان رسوا نشده، ملعبه ی دست راهبرانی شوند که هدف شان شفاف نیست و برنامه ای هم اعلام نمی کنند.

در عصر ارتباطات، بعضی هنوز کور و کرندمشکل همین اعتماد بیجا بر شنیده هایی است که منبعی ندارد. همین شایعاتی که مهم ترین سلاح جلبک های سبزی است که مردم را دور خودشان جمع کنند و با قربانی کردن جاهلانی که پرورده اند، در سپری گوشتی مخفی شوند و به اهداف خود برسند. تفاوت ملتی که در 22 بهمن هر سال، با شور و امید، پیروزی انقلاب اسلامی شان را جشن می گیرند با مردمی که محافظ و پیشمرگ کوردلان سبز می شوند هم در همین شایعه پذیری است. دفاع ملت از انقلاب، به خاطر شایعه و تهییج نیست، ملت باور دارند که برای حفظ دین و رسیدن به خواسته هاشان، باید حامی انقلاب باشند؛ اما مردمی که مرکب راهوار لجبازان قدرت طلب شده اند، حتی نمی دانند سران گروهک سبز از کجا آمده اند و قرار است به کجا ببرندشان؛ و سواری می دهند چون از میان شایعات گنگ و پرحجم، دلخوش به آن حرف هایی هستند که به مزاق شان خوش تر می آید. یکی دین می خواهد، در شایعات روحانیانی می بیند و عکس موسوی مزور را در حال نماز. یکی برهنگی می خواهد، در شایعات تصاویر بدکاره های سبزپوش را برمی گزیند. یکی در تصورش نخست وزیری مردمی جا خوش کرده، هنوز هم عکس های سیاه و سفید نخست وزیر امام را می بیند. یکی تحمل انحراف انقلابش را ندارد، خویینی ها و صانعی ها و هاشمی ها را دلسوز و مصلح فرض می کند.

اما باید از شایعات گذشت. باید واقع بینی پیشه کرد و روزگار را کامل دید. باید آگاهی ناآگاهان دیروز و ناامیدی معاندان و دشمنان و اسلام گریزان را دید. باید ببینیم که این شب ها، با وجود جو ملتهب سیاسی، خبری از الله اکبرهای بی اعتقاد ساعت 10 نیست. باید ببینیم که اگر سال قبل، می شد شک کرد که نکند سران فتنه دلسوز دین و دنیای مردمند، امسال واضح است که اصل مشکل آنان دینداری مردم بوده و قوت اسلام، که دست و پای بعضی را بسته و فرصتی می خواهند که به دنیا و قدرت برسند!
با فروکش کردن غبار فتنه، باید ببینیم: گروهکی که اشتراک شان هیاهو و جنجال و ناامنی است و بحث نمی کنند چون حرف شان پایه و اساسی جز شایعات بی مبنا ندارد، آن قدر هم بی شمار نیستند. باید ببینیم: مردمی که ادعای بیشماری ندارند اما وقتی قصد می کنند پوزه ی دشمن را به خاک بمالند، میدان امام حسین تا آزادی و صادقیه و آذری برای شان تنگ است.
باید ببینیم که شایعات، چقدر با واقعیتی که قابل دیدن است تطابق دارد و دروغ گو را بشناسیم.

حالا با گذر زمان،گروهک سبز، در هر مرحله کوچک تر شده است. عده ای وقتی دیدند که مدارک مدعیان تقلب برای اثبات تقلب گسترده – اگر تمامش هم درست باشد – نتایج را ذره ای هم تغییر نمی دهد، به دروغ تقلب پی بردند.
بن بست توهم سبزعده ای وقتی در نهم دی ماه و 22 بهمن 88 و 89 معنای بیشمار را فهمیدند، به توهم شان خندیدند. عده ای که این حرکت را دینی می پنداشتند، به مرور پیروان و حامیان و سران فتنه را شناختند، راه شان را از آن ها جدا کردند.
عده ای که فکر انقلاب بودند و فکر می کردند مسوولان نظام از انقلاب جدا شده اند و گروهک منافقین می خواهد انقلاب را به مسیر صحیح برگرداند، یادشان آمد که پرچم انقلاب، اسلام است. عده ای هم که امام را ستون انقلاب می دانند، می بینند که حرمت امام و راه امام، کجا ملعبه ای بیش نیست و کجا چراغ راه.

امروز که مردم، گروه گروه از این ابتذال سبز کناره گرفته اند، هر تحرک شان، باعث رسوا شدن عناصر اصلی است. اگر سال قبل جداکردن عناصر اصلی از مردم فریب خورده و چشم بسته، سخت بود و نیروی انتظامی مراعات فریب خوردگان را می کرد؛ امروز هر کس می خواست چشم باز کند، چشم باز کرده. امروز عده ی معدودی که برای بی شمار جلوه کردن، یاری جز سطل زباله ندارند، مجرمان واقعی هستند و مستحق کیفر. امروز دستگیر شدگان 25 بهمن، معترض و ناآگاه نیستند که بخواهیم مصلحت اندیشی کنیم.

امروز غبار فتنه جای خود را به نور روشنگر ولایت داده و برای اجرای عدالت، جای درنگ نیست؛
و امروز  … این گردبادهای به غیرت درآمده، تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند.

نهم دی ۸۸، پایان انتظارم بود

چند ماه صبر، کافی بود تا بفهمی و مطمئن شوی دروغ از کجا سرچشمه گرفته و بتوانی از بین صداهای گوش خراش و شایعات جاهل فریب شهر، کم کم هیاهو را کنار بزنی و سرک بکشی و ببینی که ماجرای دیگری در جریان است.

حالا دیگر وقت آن است که ظهر عاشورا، نیم ساعت مانده به اذان ظهر، از مسجد دانشگاه تهران بیرون بزنی و وارد معرکه ای شوی که بودنت در آن معرکه، حتی مهم تر از عزاداری ظهر عاشوراست.

حالا موقع آن است که نماز ظهر عاشورا را وسط چهار راه حضرت ولیعصر، روی آسفالت بخوانی تا سربازان زخمی از وحشیگیری گرگ ها خیال شان آسوده شود که تنها نیستند.

حالا دقیقا وقت آن است که عقب نمانی و به همراه جمع عزاداران، با سرعت بیشتری به سمت آشوب ها حرکت کنی. اما هرچه می روی، به آشوبگران نمی رسی. تازه می فهمی که دوستان، جرأت شان را منزل جا گذاشته اند و هر چه جمع سیاه پوشان حسینی، یا حسین گویان نزدیک می شود، آن ها به سرعت، کم تر و دورتر می شوند.

همین جاست که مطمئن تر می شوی که فرصت برای رسیدن به بیداری و بصیرت کافی است و اگر قرار بود کسی راهش را از بی دینان نا آزاده جدا کند، باید جدا می کرد.

از این به بعد، شکی نیست که راه، حمایت کامل از دین است و بیراه، بحث و جدل احمقانه و امید به هدایت خبیثانی که سال ها کنارمان زیسته اند و حالا عقده هاشان رسوای شان کرده.

حالا دیگر باید کاری کرد. دیگر در خانه ماندن حماقت است. باید توهم عده ای با واقعیت مقایسه شود و بدانند اگر تحمل شده اند دلیلش بیشمار!!! بودن شان نیست.

دیگر باید وارد عمل شویم تا بعدها حسرت و ذلالت گلوی مان را نچسبد.

عصر عاشورای 88

 

 

چه زود فراموش می کنیم …

– آهای! حزب اللهی!
همون موتور سواره است.
بابا که برمی‌گرده نگاش کنه، منم برمی‌گردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه.
توی دست اون که عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه.
این‌ها نباید دوست بابا باشن وگرنه این‌طوری نگاش نمی‌کنن تفنگ رو نمی‌گیرن طرف بابا. ولی چرا بابا کاری نمی‌کنه، واستاده و داره تو چشمای اون تفنگ به دسته نگاه می‌کنه.
ولی من نباید بذارم بابامو بکشن. دیگه من بابا نداشته‌باشم؟ من که نمی‌خوام گریه کنم،گریه خودش یه دفعه اومد.
دستامو باز می‌کنم جلوی بابا، شونه‌هاشو بغل می‌کنم که هرجاشو خواستند تیر بزنن بخوره به من، صورتمو می‌آرم جلوی صورتش.
– بابا جون! بابا!
یکی از اون‌ها به اون یکی می‌گه:
– د بجنب دیگه.
بابا منو پرتم می‌کنه رو زمین، طرف دیوار.
ساک افتاده اون‌طرف، منم این‌طرف رو زمین. دیوار خونی می‌شه، دست‌های بزرگ بابا روی دیوار نشونه می‌گذاره، سرخِ سرخ.
مردم شعار می‌دن، الله اکبر می‌گن. مرگ بر منافق می‌گن.
بابا انگار هنوز زنده است. از لای پای آدم‌ها دارم می‌بینمش، بابا داره پرپر می‌زنه، مثل اون کبوتره که همسایه‌مون با تفنگ زده‌بودش و افتاده‌بود تو خونه‌ی ما، توی باغچه.
کوچه رو خون گرفته، محله رو خون گرفته، تمام دنیا رو خون گرفته.
تو رو خدا نمیر باباجون، برای من زوده بی بابا بشم بابا، من هنوز کوچولوام، خودت گفتی من خانوم کوچولوام.
صدای گریه مردم نمی‌گذاره حرفامو بشنوی باباجون، بیا بریم خونه تا بهت بگم‌… این پیرمرده کیه که داره گریه می‌کنه و حرف می‌زنه:
– یه مسلمون این دختر رو برداره از رو نعش باباش. همه وایستادین دارین زار می‌زنین که چی؟ الان روحش می‌پره این دختر، داره خودشو می‌کشه، یه کاری بکنین. همه رو داره آتیش می‌زنه، جگر همه رو می‌سوزونه، مگه دارین تعزیه قاسم تماشا می‌کنین. یکی این رقیه رو برداره از رو نعش حسین.
اگه نمی‌اومدی می‌گفتم جبهه‌ای، یه روزی میای، ولی حالا چی‌بگم؟ حالا که جلوی چشمای خودم …
سانتا ماریا (سید مهدی شجاعی)
در یادداشت‌های سلمان

پیمایش به بالا