روزهاي نزديك

دعا، زیارة، شفاعة

دوشنبه 23 آبان 1384

مرداد، ماه تلخي شده.

خوش به حال بچه هاي دوره 28 که فاصله اي تا مزار رفيقشان ندارند.

دلم براي فولادي خيلي تنگ شده.

فکر کنم از آثار هفته شهدا باشه.

عمری به بلندی یک شب


10 روز گذشت. فقط بيست روز مونده. 10 روز ديگه هم وقت مونده
تا براي شب قدر آماده …


اين حرف ها رو سال ها با خودم مرور کردم. باز هم اين وقت سال که
ميشه، حسرت مي خورم که چرا نتونستم اون طور که بايد باشم. هر سال که از عمر ميگذره،
دونستن قدر اين شب ها سخت تر ميشه. ياد شب قدري که رفتيم کوي دانشگاه به خير. فرداي
اون شب امتحان شيمي داشتيم. ما هم که دوره مون تعطيل بود تو شيمي. کتاب شيمي3 برده
بوديم و تا چراغ ها رو خاموش کنن وقت داشتيم که بخونيم براي فردا. اما بيشتر فکرم
مشغول اين بود که شب قدر چي داره که از هشتاد سال بهتره.


تو اين روزهاي سبز،
دعا کنيم براي هم

مهر آمد

سوار قطار مي‌شي و به آرومي شروع مي کنه به جلو رفتن. بعد يک پيچ، شيب شروع مي‌شه و قطار با تلنگرهاي متناوب از سرازيري بالا مي‌ره. وقتي قطار به بالاترين نقطه مي‌رسه…
قطار سرازير مي‌شه و کسي نمي‌تونه جلوشو بگيره. با سرعت به سمت پايين ميره و دلت يهو مي‌ريزه. ديگه هيچ کاري نمي‌توني انجام بدي جز اينکه به قطار بچسبي تا مسير تموم بشه و پياده بشي…
خلاصه اين‌که باز هم اول مهر شد و سال تحصيلي شروع شد. تا وقتي تموم بشه بايد سعي کني غرق درس و مدرسه نشي و کنار درس زندگي هم بکني!!!

پی نوشت

وقتي يادم مياد حامد زنگ زد و بي‌مقدمه گفت فولادي تصادف کرده و . . . ديگه هيچي يادم نمياد تا اينکه يادم مياد نشستم توي آخرين اتوبوسي که از ترمينال ميره سمت اردبيل. نمي‌دونم چرا جسارت کردم برم و ببينم از عليرضا فقط يه تل خاک مونده گوشه‌ي بهشت فاطمه که ميگن زيرش خوابيده؟
محمدرضا بيمارستان بود. نمي‌دونم چرا باز جسارت کردم برم بيمارستان دم در اتاقش که ببينم يه ذره هم تکون نمي‌خوره؟
ديگه جسارت نکردم بمونم و بيشتر خودم رو سرزنش کنم که برادرم تنهام گذاشته و رفته. طاقت هم نياوردم بمونم و بشنوم که گروه سرداران سرگروه نداره. برگشتم تهران. هر چند تهران زنگ زدند و گفتند . . .
چهارشنبه هم نتونستم جسارت کنم و . . .

دلتنگی

با اينکه مي‌دونستم قراره چهارشنبه مجلس يادبود داشته باشيم، خودم هم براي بچه‌هاي دوره sms زدم، وقتي اطلاعيه رو ديدم توش غرق شدم. يه لحظه ياد همه‌ي خاطرات برادرم افتادم. اردوها، مسافرت جهادي‌هايي که نيومد. کلاس‌ها، کارگروهي‌ها و هفته شهدا. دلم براي اعضاي گروه شهدا تنگ شده. خلوص و ايثار توي کار؛ يادش‌به‌خير . . .

نعمتی از نعمت های خداوند؛ معلم

روز معلم گرامي باد
دوازدهم ارديبهشت ماه آشناي همه‌ي ماست. از کلاس اول دبستان ياد گرفتيم به معلم احترام بگذاريم. ياد گرفتيم معلم هم‌شأن پدر است. ياد گرفتيم روز معلم را گرامي بداريم. در تمام اين سال‌ها هميشه روز معلم به ياد يک معلم بزرگوار برگزار شده. به ياد شهيد مطهري.
امسال هم مثل سال‌هاي قبل به دست‌بوس معلمانم مي‌روم و براي تمام زندگيم از آنان تشکر مي‌کنم. هميشه به ياد معلمانم در « دبستان سيدرضي، آموزش و پرورش ايران در بوداپست، راهنمايي آينده سازان و دبيرستان مفيد » خواهم بود. هر چند مي‌دانم تشکر من ذره‌اي از زحمات معلمانم را جبران نخواهد کرد.
کاش براي لحظه‌اي قدر معلم را مي‌دانستيم.

محرم شد دوباره …

بر دیوار دیری مکتوب بود:
اَترجُوا أمّه قَتَلوا حُسَیْناً شفَاعَه جَدِّه یَومَ الْحِسَابِ

آیا امتی که حسین را کشتند شفاعت جدش در روز حساب را امید می برند؟
از راهب پیر پرسیدند، او گفت: پانصد سال قبل از بعثت پیامبرتان این شعر در آن‌جا نوشته‌شده‌بود.
تاریخ الاسلام والرجال:۳۸۶؛ الاخبار الطوال:۱۰۹؛ حیاه‌الحیوان۱/۶۰؛ نورالابصار:۱۲۲؛ کفایه الطالب:۲۹۰؛ احقاق الحق۱۱/۵۶۷-۵۶۸.
(این روایت در کتب اهل سنت هم آمده‌است.)

زمین بر باغبان خون گریه می کرد
یادم می‌آید . . .
اولین باری که با بچه های محل جمع شدیم کاری غیر از فوتبال بازی کردن و دوچرخه سواری انجام دهیم، محرم بود.
اولین باری که همه با هم پول جمع کردیم تا غیر از آدامس فوتبالی و توپ پلاستیکی چیز دیگری بخریم، محرم بود.
اولین باری که مثل مردها برای کاری برنامه ریزی کردیم و کودکانه به کار نگاه نکردیم، محرم بود.
اولین باری که مردم بقال گرانفروش محله‌مان را از خود دانستند و حالش را پرسیدند، محرم بود.
اولین باری که خانواده اجازه دادند جایی دورتر از کوچه ی خودمان برویم، محرم بود.
اولین باری که بزرگترها کاری را با رغبت به ما سپردند تا انجام دهیم، محرم بود.
اولین باری که دیدم فقیر و غنی سفره‌ه‌شان یکی می‌شود، محرم بود.
اولین باری که تعطیلات برایم خسته کننده نمی‌شد و کاری برای انجام دادن داشتم، محرم بود.
اولین باری که در خیابان حق تقدم با عابرین پیاده بود، محرم بود.
اولین باری که فقرا برای قوت روزانه التماس کسی را نمی کردند، محرم بود.
و من این ها را می دیدم و بزرگ تر می شدم. و تازه می‌فهمیدم چرا بالای در مدرسه‌مان می نویسند:« ما هرچه داریم از این محرم و صفر داریم. » می‌فهمیدم که بچه‌ها هم می توانند کاری را اداره کنند اگر در محرم تجربه کسب کرده باشند. اغنیا می توانند انسان بمانند اگر راز محرم را فهمیده باشند. می‌فهمیدم جامعه می‌تواند خود را بازسازی کند اگر با محرم یکرنگ شود.
حالا که از کودکی دور شده‌ام می‌بینم همه چیز دنیا عوض شده. آدم ها جور دیگر شده‌اند. جور دیگر راه می روند. جور دیگر کتاب می‌خوانند. جور دیگر حرف می‌زنند. حتی جور دیگر عزاداری می‌کنند. اما هنوز هم محرم، محرم است. انگار محرم که می‌شود آدم‌ها از خواب بیدار می‌شوند و می‌فهمند زندگی چیست. می‌فهمند همه انسانند و هدف‌شان یکی است. فقیر و غنی ندارد. اما عاشورا که تمام می‌شود، همه مثل علم‌های بر زمین افتاده‌ی ظهر عاشورا، به خواب می‌روند تا محرم دیگر.
کاش لازم نبود محرم شود تا چنین متن‌هایی نوشته شود. کاش می‌فهمیدیم که لازم نیست محرم باشد تا ما عاشورایی شویم. کاش همیشه عاشورایی بودیم و همیشه کربلایی. کاش همیشه محرم بود.
رهروان زین باده مستی‌ها کنند
خودپرستان حق پرستی‌ها کنند

بسیج، مدرسه ی عشق


من
به محمد ابراهیم همت می‌گویم بسیجی. که تمام زندگیش را،
روز به روز و نه یک‌باره گذاشت پای این که زباله‌ای مثل
صدام حسین نتواند بیاید در سعدآباد بنشیند نم‌نم عرق بخورد
و ام کلثوم گوش کند و رقص عربی دخترهای ایرانی را تماشا
کند.

من به محمد بروجردی
می‌گویم بسیجی. که درست آن وقت که در کردستان هر کس اول
اسلحه می‌کشید و با تمام کینه می‌زد و بعد نگاه می‌کرد
ببیند که را زده است، آن قدر ایستاد و به مردم خدمت کرد که
شد مسیح کردستان.

من به امیر رفیعی می‌گویم
بسیجی. که وقتی همه از خرمشهر رفتند گفت من می‌مانم و تا
گلوله داشته باشم زمین‌گیرشان می‌کنم. با دو پایی که از
شدت زخم گلوله و ترکش مثل دو زائده ازش آویزان مانده بودند
ماند و تا گلوله داشت نگذاشت عراقی‌ها جلو بیایند.

من به رضا دشتی می‌گویم
بسیجی. که وقتی از شناسایی خرمشهر در اشغال برمی‌گشت
دوستانش به اشتباه زدندش و آن یک ساعتی را که زنده بود یک
آخ نگفت مبادا رفقاش ازش خجالت بکشند.

من به حسن باقری می‌گویم
بسیجی که با آن صورت بچه‌وارش که هنوز موهایش پانصدتا نشده
بود، بارها اشک ژنرال ماهرعبدالرشید را درآورد و استراتژی
«زیرپیراهن سفید بر سر دست» را به تمام لشکرهای عراقی و
حتا نیروهای ویژه‌ی عراق آموخت.


من
به برادران باکری می‌گویم بسیجی. که با این که می‌دانستند
حتا جنازه‌شان هم برنخواهد گشت رفتند و جایی که هیچ کس
جراتش را نداشت جنگیدند تا مجنون به دست دیوانه‌های بعثی
نیفتد.

 

من به بیژن گرد می‌گویم
بسیجی. که وقتی یانکی‌های قلدر مثل قداره‌بندها با منطق
«ما ناو داریم پس هستیم» ریختند توی خلیجی که ما حالا بوق
فارس بودنش را می‌زنیم، با چهار تا قایق زه‌واردررفته و
چهار قبضه آرپی‌جی و دو مثقال ایمان چون‌آن به ستوه
آوردشان که هر اسیر ایرانی‌ای را می‌گرفتند، می‌بردندش توی
حمام، لختش می‌کردند و تا جان داشت و جان داشتند با پوتین
و قنداق تفنگ و حتا قیچی می‌زدندش که فقط به این سوال جواب
بدهد «بیژن گرد کجا است؟»

این‌ها برای من الگوهای
بسیجی اند. که اگر بگردی حتا یک عکسشان را هم روی شبکه
پیدا نمی‌کنی. اما این روزها دش‌منان بسیج و دوستان بعد از
جنگ بسیج یک الگوی دیگر از بسیج نشانمان می‌دهند. مرد جوان
کوتاه قد چاق. که گردن ندارد و میان کتف و پس کله‌اش لایه
لایه گوشت روی هم ورم کرده. آی‌کیو حدود بیست. دست چپش را
روی دو چشمش می‌گذارد و داد می‌زند «سحزخیز مدینه کی
می‌آیی؟» و بعد با کف دست می‌کوبد به پیشانیش و می‌گوید
«هَع. هَعهَعهَع.» یعنی «من دارم گریه می‌کنم» اما دریغ از
یک قطره اشک. روی دیوارها با خط زشت و غلط املایی شعارهای
به قول خودش ارزشی می‌نویسد. عاشق اسلحه و دست‌بند و چوب و
بی‌سیم و گاز اشک‌آور نیست، بل‌که می‌پرستدشان. همه‌ی مردم
را دش‌من می‌بیند. در عین حال به همه می‌گوید «حاضی»
منظورش هم «حاجی» است. هفته‌ی بسیج که می‌رسد می‌دهد یک
پارچه‌ی بزرگ بنویسند «هفته بسیج بر دلاورمردان بسیجی
مبارکباد.» و می‌زند بالای پای‌گاه بسیج محله‌شان و تا سه
ماه بعد هم برش نمی‌دارد. اگر در مورد مسائل ارزشی غیرتی
شود دیگر شمر هم جلودارش نیست و تا دست کم یک شکم سیر فحش
ناموس ندهد آرام نمی‌شود. من به این موجود نمی‌گویم بسیجی.
حتا اگر در تیراژ یک میلیارد و نیم تکثیرش کنند و در همه‌ی
پای‌گاه‌های بسیج بچپانندش. من دست بالا به این می‌گویم
دزد و معتقد ام باید بزنند پس کله‌اش و هر چه را دزدیده
ازش پس بگیرند. یکیش هم هم‌این نام بسیجی است.

همت و هر که مانند همت و
دوستانش است، چه رفته باشد و چه مانده باشد، نیازی به
تبریک من ندارد. زندگی این‌ها برای من سراسر برکت است.
خنده‌دار است بگویم مبارکشان باشد. این موجود دوم هم هیچ
نسبتی با بسیج و بسیجی ندارد که من بخواهم به او تبریک
بگویم. اما به مردم شاید بتوان تبریک گفت.

های مردم! با احتیاط و با
در نظر گرفتن این‌ها که گفتم عرض می‌کنم؛ هفته‌ی بسیج
مبارکتان باشد.


به نقل از

وبلاگ آقای علیانی

میان زمین و آسمان

تقویم رو باز کردم که مناسبت‌ها رو یادداشت کنم برای کار، دو صفحه که ورق زدم خشکم زد. نوشته بود شب قدر. موندم که چطور به همین زودی رسیدیم به آخر ماه مبارک. مثل همیشه تموم شد این ماه پربرکت.
شب قدر برتر است از هزار ماه. سرانگشتی که حساب کنی میشه حدود هشتاد و چهار سال و خرده‌ای! باز هم سرانگشتی حساب کنی میشه دقیقاً یک عمر.
کنار بزرگراه منتظر کسی بودم. کنار تابلوی « از سرعت خود بکاهید. » آدم ها با سرعت از جلوی روم رد می‌شدن و نه منو می‌دیدن اون کنار نه تابلو به اون بزرگی رو. من هم سعی کردم اونا رو نبینم و به این فکر کنم که کاش می‌شد جلوی ماه مبارک و شب‌های قدر هم یه تابلو گذاشت که اینقدر با سرعت رد نشن.

کسی می تونه بگه یه بار دیگه هم این شب‌ها رو تجربه می‌کنه؟
تو این شبای عزیز اگه یادتون بود یاد ما هم باشید.

یادداشت قدیم

… رجب … شعبان … رمضان.
تا حالا ۲۲ بار این سکوی پرتاب به بی‌نهایت رو پشت سر گذاشتم و هر بار به دلیلی با مغز رفته‌ام تو زمین سخت و سنگلاخ حیرت و حسرت.
بعضی وقت‌ها اینقدر حواسم به روزه گرفتن و ختم قرآن بوده که تا به خودم بیام، زیر پام خالی شده و خودمو آخر سکو پیدا کردم و …
خیلی وقتا شده که آرزو کردم کاش عید یه روز دیرتر میومد و می‌شد یه روز دیگه اوج گرفت. یا شب قدر این‌قدر طولانی می‌شد که …
اما همیشه ماه رمضان اومده و رفته و هر بار به دلیلی …
این ماه ها طول‌شون ثابته. یک ماه رجب؛ یک ماه شعبان و یک ماه هم ماه رمضان. اما تا دلت بخواد عرضشون نامحدوده. دیگه هنر ماست که از این سکوی پرتاب صاف و بی دردسر بریم بالا – که احتمالا بیشتر خستگی یادمون می‌مونه تا لذت – یا این‌که برای بالارفتن بیشتر از عرض استفاده کنیم و با لذت این ماه ها رو درک کنیم.
ماه رجب گذشت. ماه شعبان هم با اعیاد مبارکش پیش رومونه. دعا کنیم که از ماه خدا غافل نمونیم.
التماس دعا

پیمایش به بالا