ناگهان چقدر زود دير مي شود …
عمری به بلندی یک شب
10 روز گذشت. فقط بيست روز مونده. 10 روز ديگه هم وقت مونده تا براي شب قدر آماده … اين حرف ها رو سال ها با خودم مرور کردم. باز هم اين وقت سال که ميشه، حسرت مي خورم که
مهر آمد
سوار قطار ميشي و به آرومي شروع مي کنه به جلو رفتن. بعد يک پيچ، شيب شروع ميشه و قطار با تلنگرهاي متناوب از سرازيري بالا ميره. وقتي قطار به بالاترين نقطه ميرسه… قطار سرازير ميشه و کسي نميتونه جلوشو
پی نوشت
وقتي يادم مياد حامد زنگ زد و بيمقدمه گفت فولادي تصادف کرده و . . . ديگه هيچي يادم نمياد تا اينکه يادم مياد نشستم توي آخرين اتوبوسي که از ترمينال ميره سمت اردبيل. نميدونم چرا جسارت کردم برم و
دلتنگی
با اينکه ميدونستم قراره چهارشنبه مجلس يادبود داشته باشيم، خودم هم براي بچههاي دوره sms زدم، وقتي اطلاعيه رو ديدم توش غرق شدم. يه لحظه ياد همهي خاطرات برادرم افتادم. اردوها، مسافرت جهاديهايي که نيومد. کلاسها، کارگروهيها و هفته شهدا.
نعمتی از نعمت های خداوند؛ معلم
دوازدهم ارديبهشت ماه آشناي همهي ماست. از کلاس اول دبستان ياد گرفتيم به معلم احترام بگذاريم. ياد گرفتيم معلم همشأن پدر است. ياد گرفتيم روز معلم را گرامي بداريم. در تمام اين سالها هميشه روز معلم به ياد يک معلم
محرم شد دوباره …
بر دیوار دیری مکتوب بود: اَترجُوا أمّه قَتَلوا حُسَیْناً شفَاعَه جَدِّه یَومَ الْحِسَابِ آیا امتی که حسین را کشتند شفاعت جدش در روز حساب را امید می برند؟ از راهب پیر پرسیدند، او گفت: پانصد سال قبل از بعثت پیامبرتان
بسیج، مدرسه ی عشق
من به محمد ابراهیم همت میگویم بسیجی. که تمام زندگیش را، روز به روز و نه یکباره گذاشت پای این که زبالهای مثل صدام حسین نتواند بیاید در سعدآباد بنشیند نمنم عرق بخورد و ام کلثوم گوش کند و رقص
میان زمین و آسمان
تقویم رو باز کردم که مناسبتها رو یادداشت کنم برای کار، دو صفحه که ورق زدم خشکم زد. نوشته بود شب قدر. موندم که چطور به همین زودی رسیدیم به آخر ماه مبارک. مثل همیشه تموم شد این ماه پربرکت.
یادداشت قدیم
… رجب … شعبان … رمضان. تا حالا ۲۲ بار این سکوی پرتاب به بینهایت رو پشت سر گذاشتم و هر بار به دلیلی با مغز رفتهام تو زمین سخت و سنگلاخ حیرت و حسرت. بعضی وقتها اینقدر حواسم به