وقتی یادم میاد حامد زنگ زد و بی‌مقدمه گفت فولادی تصادف کرده و . . . دیگه هیچی یادم نمیاد تا اینکه یادم میاد نشستم توی آخرین اتوبوسی که از ترمینال میره سمت اردبیل. نمی‌دونم چرا جسارت کردم برم و ببینم از علیرضا فقط یه تل خاک مونده گوشه‌ی بهشت فاطمه که میگن زیرش خوابیده؟
محمدرضا بیمارستان بود. نمی‌دونم چرا باز جسارت کردم برم بیمارستان دم در اتاقش که ببینم یه ذره هم تکون نمی‌خوره؟
دیگه جسارت نکردم بمونم و بیشتر خودم رو سرزنش کنم که برادرم تنهام گذاشته و رفته. طاقت هم نیاوردم بمونم و بشنوم که گروه سرداران سرگروه نداره. برگشتم تهران. هر چند تهران زنگ زدند و گفتند . . .
چهارشنبه هم نتونستم جسارت کنم و . . .

پی نوشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − دو =