نام نویسنده: کاتب

دنیای آشنای کودکی



وقتي با آدم بزرگها درباره
ي دوست تازه اي که پيدا کرده
ايد حرف بزنيد، هيچ وقت درباره او سوال هاي اساسي نمي پرسند. مثلا نمي پرسند که
صداي او چه آهنگي دارد، يا به چه بازي هايي علاقه مند است. نمي پرسند آيا او دوست
دارد پروانه جمع کند يا نه. اما حتما از شما مي پرسند:« دوست جديدت چند سال دارد؟
چند تا برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟»

تنها با پاسخ چنين سوال هايي است که آدم بزرگ ها فکر
مي کنند دوست تازه ي شما را شناخته اند.

اگر به آدم بزرگ ها بگوييد:« من خانه ي قشنگي ديدم که
با آجر قرمز ساخته شده بود، لب پنجره هايش پر از گل هاي شمعداني بود و روي بامش پر
بود از کبوتر»، نمي توانند زيبايي آن خانه را در ذهن خود مجسم کنند.

بايد به آدم بزرگ ها بگوييد:« من خانه
اي ديدم که صد
هزار فرانک قيمت داشت.» در اين صورت، آن ها با صداي بلند خواهند گفت:« واي! چه خانه
ي قشنگي بوده!»

آدم بزرگ ها اين طوري هستند ديگر! شما نبايد از آن ها
دلخور بشويد. بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگ ها گذشت زيادي داشته باشند.

البته ما که معني زندگي را مي فهميم به عدد و رقم مي
خنديم!

شازده
کوچولو – آنتوان دوسنت اگزوپري

هوس

کوچه گردان عاشق عنوانيه که روي پوسترهاي جمعيت امام علي مي بينيم. طرح هم اينه که شب هاي قدر، براي فقرا و خانواده هاي بي سرپرست هدايايي برده ميشه.
شکر خدا از اين فعاليت ها توي شهر کم نيست. هرچند که به نسبت خيلي هم کمه. اما اگر
بخواهيم تحقيق کنيم، جاهاي زيادي رو مي تونيم پيدا کنيم که موازي کميته امداد دارن
کار مي کنن. حتي بعضي از مدارس هم دانش آموزان رو براي اين کارها تشويق مي کنن.
اما يه مسئله اي رو توي هيچ کدوم از اين گروه هايي که ميشناسم نديدم. هيچ کدوم از
کساني که اين کار خير رو انجام ميدن به خود خانواده هايي که بهشون کمک ميشه توجه
ندارن. البته همه براي رضاي خدا تو اين راه قدم مي ذارن. اما تا حالا نديدم کسي ابا
داشته باشه از اينکه مستقيم بره خونه ي مستمندان بشينه و کمک کنه. همه مي گن بريم
فقر رو ببينيم و بدونيم که توي تهران هم فقير هست. اما کسي به اين مسئله دقت نمي
کنه که اون خانواده چه احساسي پيدا مي کنه وقتي از چند جا – که موازي کميته امداد
فعاليت مي کنن – وارد خونه ميشن و مستقيم کمک مي کنن. خود شما اگه باشيد از اين رفت
و آمد ها و خرد کردن عزت نفستون ناراحت نميشيد؟
اميدوارم به جاي اين که فقط فکر خودمون باشيم و ثواب جمع کردن، فکر بقيه هم باشيم.
اميدوارم اين موازي کاري ها روزي به طور واحد مديريت بشه تا اگه به کسي کمک ميشه،
عزت نفسش هم حفظ بشه. اميدوارم قبل از اينکه خرج کنيم در اين راه، به راه هاي
خودکفا شدن اين خانواده ها هم فکر کنيم و فقط فکر يک شبشون نباشيم. اميدوارم بالاخره يه روزي تصميم بگيريم ديگه از خانواده هاي بي بضاعت به عنوان سکوي پرش معنوي خودمون استفاده نکنيم.
اميدوارم عرفه برام مثل ماه مبارک امسال نباشه. گيجم امسال. دعام کن
 

يا علي

بچرخ تا …

باز کردن و شکستن يه چرخه کار خيلي سختي نيست. اما تشکيل يه چرخه ي جديد که بدون نياز به انرژي ثانويه، با همون انرژي اوليه کارش رو انجام بده …
خلأ پرورشي در آموزش و پرورش قابل جبرانه؟

دنیای پاک

با بچه ها بودن خيلي سخته. اگه بخواي باهاشون باشي بايد مثل اونا پاک باشي و زلال. اگه اين طور باشي، بزرگ ترها مي گن حتما يه چيزيت شده. خوب حق هم دارن. صاف و ساده بودن تو دنياي اونا حماقته. اگر هم بخواي مثل همه ي آدم بزرگ ها بشي که ميشي از اين معلم هاي ترکه اي که فقط به زور خط کش و چوب آقايي مي کنن. من راه اول رو بيشتر ترجيح ميدم. با تمام سختي ها و زحمت هاش. يه کمي پاک و زلال بودن ارزش زحمت و سختي رو داره.
قبول نداري؟

عمری به بلندی یک شب


10 روز گذشت. فقط بيست روز مونده. 10 روز ديگه هم وقت مونده
تا براي شب قدر آماده …


اين حرف ها رو سال ها با خودم مرور کردم. باز هم اين وقت سال که
ميشه، حسرت مي خورم که چرا نتونستم اون طور که بايد باشم. هر سال که از عمر ميگذره،
دونستن قدر اين شب ها سخت تر ميشه. ياد شب قدري که رفتيم کوي دانشگاه به خير. فرداي
اون شب امتحان شيمي داشتيم. ما هم که دوره مون تعطيل بود تو شيمي. کتاب شيمي3 برده
بوديم و تا چراغ ها رو خاموش کنن وقت داشتيم که بخونيم براي فردا. اما بيشتر فکرم
مشغول اين بود که شب قدر چي داره که از هشتاد سال بهتره.


تو اين روزهاي سبز،
دعا کنيم براي هم

چوب معلم

اون روزا که مونده بوديم مدرسه براي زدن کارنامه ها … حدود يازده سال پيش بود.
حتما مي‌گي چه بيکارم که ياد اون روزا ميفتم! اما دليلش بيکاري نيست؛ دليلش کار زياده!
اون موقع دانش آموز بودم و چون شاگرد اول مدرسه بودم (خرخوني ريا نداره!) مدير مدرسه هميشه براي آماده کردن و چاپ کارنامه و اين جور کارها منو صدا مي کرد که به معلم کامپيوتر مدرسه کمک کنم. (اون موقع هنوز رايانه نبود!)
اون روز دو نفر ديگه از بچه‌ها هم مونده بودن که برگه‌ها و کارنامه رو بذارن توي سلفون.
اما اصل قضيه:
وقتي اومدم حياط ديدم رفقا با يه آچار بزرگ افتادن به جون صندوق صدقات. از يه گوشه با آچار راه بازکردن و سکه‌ها رو بيرون مي‌کشن و دوباره ميندازن تو صندوق. در کنار اين کار هم حساب بلاهايي که به ازاي هر سکه دفع ميشه دارن. به ازاي هر سکه هفتاد بلا.
الان اين کار برام کاملا خنده‌داره. اما بچه‌هاي يازده سال بعد از اون قضيه هم همينطور هستن. خيلي وقتا نمي‌دونن کاري که دارن انجام ميدن کار خوبي نيست. نمونه‌اش «…» که روزي سيصد بار سلام مي‌کنه و تصور مي‌کنه با هر سلام شصت و نه ثواب مي‌بره.
حالا نتيجه اخلاقي:
اگه شما معلم بوديد، در مقابل دانش‌آموزي که از صندوق صدقات پول برميداره و دوباره توش ميندازه يا دانش‌آموزي که برداشت سطحي از حديث سلام داره چه برخوردي مي‌کرديد؟ سرزنش يا تنبيه؟
هنوز هم اصرار داري که معلم بودن آسونه؟
شايد آسون باشه، اما خيلي سخته که يادت بياد وقتي خودت هم دانش‌آموز بودي از اين کارها مي‌کردي. سخته که يادت باشه که تو ذهن خودت اين کار خوب بوده و انتظار نداشتي باهات برخورد بشه!

مهر آمد

سوار قطار مي‌شي و به آرومي شروع مي کنه به جلو رفتن. بعد يک پيچ، شيب شروع مي‌شه و قطار با تلنگرهاي متناوب از سرازيري بالا مي‌ره. وقتي قطار به بالاترين نقطه مي‌رسه…
قطار سرازير مي‌شه و کسي نمي‌تونه جلوشو بگيره. با سرعت به سمت پايين ميره و دلت يهو مي‌ريزه. ديگه هيچ کاري نمي‌توني انجام بدي جز اينکه به قطار بچسبي تا مسير تموم بشه و پياده بشي…
خلاصه اين‌که باز هم اول مهر شد و سال تحصيلي شروع شد. تا وقتي تموم بشه بايد سعي کني غرق درس و مدرسه نشي و کنار درس زندگي هم بکني!!!

ماه را دوست دارم …

بعضي وقت‌ها به تو حسوديم مي‌شود. هميشه خودم را بي‌لياقت مي‌دانم. اما تو را يک پادشاه.
در روز تولدت، تمام قرص ماه پيداست. خيلي عجيب است؛ يعني حتي ماه هم تو را دوست دارد. شايد تولد من فراموش بشود. ولي يک هفته قبل از تولد تو همه جا نورباران است.
چرا ماه مرا دوست ندارد؟ چرا هيچ‌کس منتظر من نيست؟ چرا؛ يک نفر هست، که به او خيلي دل بسته‌ام . دوستش دارم. عشق را در چهره‌اش مي‌بينم. ولي انگار اين بار هم عشق يک‌طرفه است. هميشه به‌ش گفته‌ام که هر وقت چيزي براي فکر‌کردن نداشتي به اين فکر‌کن که يک غلام حقير بر روي اين کره خاکي متعلق به توست . به‌ش گفته‌ام چه مي‌شد من مي‌توانستم خاک پاي تو باشم؟ او به من چيزي ياد داد که تا به حال هيچ کس ياد نداده بود . او يک مصراع را به من آموخت «شيعه يعني تشنگي در شط آب» . چرا ماه مرا دوست ندارد؟
شايد، روزي بيايي. روز تولدت همه شادند. مي‌گويند قرار است بيايي. پس کجايي؟ نکند مسير راه تو هم مانند مسير زندگي من شلوغ است؟ نکند سربازهايت هنوز تکميل نشده‌اند؟ نکند سربازي نداري؟ ماه تو دقيقا مانند ماه شبي است که از حرم کبوترها دل کندم . در کوپه قطار براي چند لحظه ماهت را ديدم . از ماهت پرسيدم چرا عاشقم کردي؟ حتي ماه هم بي‌وفا بود.
براي روز تولدت نمي‌دانم چه چيزي بايد هديه دهم. ولي اين را مي‌دانم که جملاتم از آن توست. جملاتي که از درون حقيرم بيان مي‌کنم. با تمام وجود، من. من با کارهايم رنگ سياهي به دل خود ريخته‌ام. اين دل ناقابل است، براي تو . شايد هديه بدي براي تولدت نباشد، براي تو. ممکن است کمي سياه باشد، ولي اشک‌هايي ريخته‌است که شايد بدت نيايد. تنهايي‌هايي را کشيده است که شايد فقط تو بتواني درکش کني. هديه‌ام را به ماه مي‌دهم تا او آن را به تو بدهد. ولي، ماه چرا مرا دوست ندارد؟
وقتي داشتي هديه را از ماه تحويل مي‌گرفتي، از ماه بپرس چرا بايد اينگونه عشق را تجربه مي‌کردم. از ماه بپرس چرا دوست داشتن را اين‌گونه آموختم . به ماه بگو که ديگر خيالش راحت باشد که من معشوقم را پيدا کردم. معشوقه من با برق نگاهش همه را شکار مي‌کرد. معشوقه من به من آموخت «شيعه يعني تشنگي در شط آب». معشوقه من عظمت را برايم وصف کرد. از ماه بپرس مي‌تواني عشق يک‌طرفه را درک کني؟ به ماه بگو اين‌بار کسي را دوست دارم که گذشت، از آبي گوارا. نمي‌توانم به‌ش بگويم دوستش دارم، چون اين لياقت را در خود حس نمي‌کنم . از ماه تشکر کن، که دوست داشتن را به من آموخت.
مي‌دانم، روزي مي‌آيي. مي‌آيي و حق را بر پا مي‌داري . شايد به آمدنت مانده. ولي تولدت نزديک است. بر روي دلم، با دست خط اشکم مي‌نويسم تولدت مبارک. تقديمت مي‌کنم؛ با تمام وجود. ماه را دوست‌دارم ، چون به من ثابت کرد که مرا دوست دارد. ماه را دوست دارم، چون وجودش را به روحم نزديک‌تر کرد. ماه را دوست دارم، چون با ما دل سياه‌ها رفيق است. من ماهي را دوست دارم که خود را در اشک يک پدر شهيد جلوه کرد. من آن ماه را دوست دارم که در سخنان يک شهيد، قبل از شهادت، خود را نمايان کرد. من آن ماه را دوست دارم که اشک‌هايم را بر روي يک چفيه تقديمش کردم. من ماه را دوست‌دارم، چون مرا دوست دارد. من ماه را دوست دارم، چون تو را دوست دارد.
جهان در انتظار توست …
به نقل از کوير

هسته های آلبالو

آقاي پدر سلام،
اميدوارم حال شما خوب باشد و از كارهاي بد من ناراحت نباشيد. (خودم مي‌دانم كه مامان منصوره هميشه چُغليم را مي‌كند) ديروز خانم معلممان گفت: عليرضا گريه نكن بابايت بر مي‌گردد. ولي آخر من كه براي شما گريه نمي‌كردم، همه‌اش تقصير اين سيدمحمد است. هسته ‌هاي آلبالو خشكه‌اش را فوت مي‌كند به من، دفتر مشقم را هم كثيف شد، از همه بدتر آلبالو خشكه‌ها بود كه لو رفتند، فردا قرار است خانوم ناظم بازرس بفرستد جهت تفحص، خدا كند بفرستندمان شوراي امنيت. به هر حال انشاالله بياييد.
پسرتان عليرضا
آقاي پدر سلام،
اگر خانم ناظم نفرين هم مي‌كرد آلبالوها را پيدا نمي‌كرد. ديروز همه‌اش را با سيد محمد خورديم. حتي هسته‌هايش را، شما نگران نباشيد. مامان منصوره هم خوب است، سلام مي‌رساند و مي‌گويد كي مرخصي مي‌گيرد بياييد، عمليات كه تمام شده حداقل نامه بدهيد 20 تومان هم در پاكت مي‌گذارم تا تمبر و پاكت بخريد، پول توجيبي‌هايم است كه جمع كرده‌ام، نگران نباشيد از كيف مامان بر نداشته‌ام.
پسرتان عليرضا
آقاي پدر سلام؛
اميدوارم حال شما خوب باشيد، ديروز خانم معلممان گفت: عليرضا گريه نكن، باز سيد محمد هسته‌اي شده؟ ولي من كاري به هسته‌هاي آلبالو خشكه نداشتم من براي شما گريه مي‌كردم، اگر شما مي‌آمديد خانم ناظم و خانم مدير از شما مي‌ترسيدند و مرا به خاطر الكي دعوا نمي‌كردند. اصلاً مگر سعيد كه پسر خانم ترابي كه ناظم است آلبالو خشكه نمي‌خورد، من ديدم كه آلبالو خشكه خورد آن هم چهار تا. تازه هسته‌هايش را هم انداخت توي جيبش تا هيچ كس نبيند. پس كي مي‌آييد؟
پسرتان عليرضا
آقاي پدر سلام؛
حال شما كه خوب است خدا را شكر، فردا امتحان املا داريم، مامان نمي‌تواند براي من املا بگويد چون از آن قدر كه با چشمهايش خياطي مي‌كند نمي‌تواند نوشته‌ها را درست بخواند. دلم مي‌خواست يك املا هم شما براي من بخوانيد. ماجراي آلبالوها و هسته‌هايش را هم فراموش كنيد. اين صدام نمي‌خواهد برود تا شما بياييد. باباي همه بچه‌ها آمده‌اند فقط شما نيامده‌ايد. پس كي مي‌آييد؟
پسرتان عليرضا
آقاي پدر سلام؛
اگر نمي‌خواهيد جواب نامه‌هايم را بدهيد، اقلش 20 تومان پولم را پس بدهيد.
پسرتان عليرضا
آقاي پدر سلام؛
خانم معلممان هم ديروز با من گريه مي‌كرد. او هميشه مي‌گويد نگران نباش بابايت مي‌آيد. خيلي كيف داشت تا حالا گريه‌اش را نديده بودم.
پسرتان عليرضا
آقاي پدر سلام؛
از امروز ديگر برايم مهم نيست كه جواب نامه‌هايم را ندهيد. 20 تومان را هم مال خودتان. از كيف مامان برداشتم فقط كاشكي يادتان باشد عليرضايي هست كه پسرتان است، مامان مي‌‌گويد ديگر بزرگ شده‌اي تو هم بايد بروي جنگ. ولي اگر من بيايم پيش شما مامان خيلي تنها مي‌شود.
پسرتان عليرضا
آقاي پدر سلام،
شما در جنگ تلويزيون نداريد؟ خانم معلم گفته نداريد، خيلي حيف است كه كارتون پلنگ صورتي را نمي‌بينيد، مقش‌هايم را هم نوشته‌ام و تلويزيون مي‌بينم نگران نباشيد.
آقاي پدر سلام؛
خانم معلم اين دفعه گريه نكرد، گفت گريه‌هايم الكي است بايد مقش‌هايم را مي‌نوشتم نه اينكه پلنگ صورتي ببينم. مامان هم تلويزيون را خاموش كرده، خوش به حالتان كه تلويزيون نداريد.
پسرتان عليرضا
آقاي پدر سلام؛
ديگر حتما بايد بياييد، تلويزيون نشان داد كه صدام را گرفته بودند تازه كلي ريش داشت اگر نياييد حتماً… اصلاً يادم نبود كه شما تلويزيون نداريد. به هر حال ديگر بايد بياييد.
پسرتان عليرضا
آقاي پدر سلام؛
لابد مامان دارد كور مي‌شود املا كه برايم مي‌خواند همين طور غلط غلوط مي‌خواند، وسطش هم گريه مي‌كرد. لابد براي چشمهايش، اين درس شهيد هم چقدر سخت است، كاش خودت برايم مي‌خواندي
آقاي پدر سلام؛
خيلي بدي، چراديشب كه آمده بودي توي خواب مامان منصوره توي خواب من نيامدي؟ مگر من پسرت نبودم؟ مامان منصوره مي‌گفت: گفته اي هر وقت او بيايد تو هم مي‌آيي جنگ اصلي هنوز نيامده
بابا سلام؛
خانم معلم امروز هم گريه كرد. همه‌ي بچه‌ها هم گريه‌شان آمد، خانم معلم گفت: مطمئن باشيد او مي‌آيد كاش او بيايد.
پسرتان عليرضا
به نقل از دل‌شدگان

پی نوشت

وقتي يادم مياد حامد زنگ زد و بي‌مقدمه گفت فولادي تصادف کرده و . . . ديگه هيچي يادم نمياد تا اينکه يادم مياد نشستم توي آخرين اتوبوسي که از ترمينال ميره سمت اردبيل. نمي‌دونم چرا جسارت کردم برم و ببينم از عليرضا فقط يه تل خاک مونده گوشه‌ي بهشت فاطمه که ميگن زيرش خوابيده؟
محمدرضا بيمارستان بود. نمي‌دونم چرا باز جسارت کردم برم بيمارستان دم در اتاقش که ببينم يه ذره هم تکون نمي‌خوره؟
ديگه جسارت نکردم بمونم و بيشتر خودم رو سرزنش کنم که برادرم تنهام گذاشته و رفته. طاقت هم نياوردم بمونم و بشنوم که گروه سرداران سرگروه نداره. برگشتم تهران. هر چند تهران زنگ زدند و گفتند . . .
چهارشنبه هم نتونستم جسارت کنم و . . .

پیمایش به بالا