پیامک‌های مختصر و یکسانی که همگی جمله‌ی « تولدت مبارک » را یدک می‌کشند، بی‌صدا می‌خواهند بگویند امروز روز تولدم است؛ و چشمم به « لُپ لُپ » کنار رایانه‌ام که می‌افتد، یادم می‌آید از روز شمار گروهی‌مان، تنها شش سال باقی‌است.


آخرین اتفاق بیست و پنج سالگی‌ام هم، هدیه‌های

آقای مقیمی
و

بهزاد
بود که درست و حسابی غافلگیرم کرد.


اصلاً امسال، سال دیگری بود. سالی زیبا و به یاد ماندنی. سالی که حداقل تفاوتش با سال های قبل این است که مطمئنم دو ماه از آن به بیهودگی نگذشت . . .



. . . زندگی مردم بشاگرد، برای من شده آرزویی دور، شاید هم آرمانی بزرگ.


شاید اگر بشاگرد را نمی‌دیدم و دو ماه زندگی با مردمش را تجربه نمی‌کردم، تا به‌حال
همین زندگی ماشینی را پذیرفته بودم و مجبور نبودم هر از گاهی از همه‌ی شهر و
اهالی‌اش فراری شوم.


شاید اگر بشاگرد و اهلش را نمی‌دیدم، مرگ برایم سخت بود و ترسناک. تنها در بشاگرد
خیلی چیزها هست که چون مرگ، چاره‌ای ندارد. در بشاگرد سختی زیاد است؛ بیماری، نیش
عقرب، فقر … مرگ هم یکی از همین‌ها. شاید راحت‌تر از همه‌ی این ها.


کسی چه می‌داند؛ شاید برای همین سفر دو ماهه بود که یک سال پیش از این، گاز گرفتگی
باعث مرگم نشد. شاید باید می‌ماندم و در بشاگرد زندگی می‌کردم تا بفهمم مرگ چیست.

.
. . دین در بشاگرد معنای دیگری دارد. آن‌جا کسی به‌خاطر پست و مقام و ثروت دین‌دار
نیست. آن‌جا دین محور خیلی از مسائل زندگیست. بر خلاف ما که در این دیار پرماجرا،
اصلاً دین را نمی‌شناسیم؛ توکل را سخت می دانیم و ولایت‌پذیری را . . .

در
بشاگرد بود که برای اولین بار دیدم آن‌چه را سال‌ها شنیده بودم و خوانده بودم در
کتاب های دینی مدارس و تفسیرها و تحقیق‌ها. همان روزها بود که « توکل » را تجربه
کردیم و دیدیم از تمام آن‌ها که شنیده بودیم آسانتر است و دلچسب‌تر . . .

مطمئنم و
مطمئن باشید که اگر تمام این اتفاقات، قبل از تولد «

سلمان عبداللهی
» بود، این مطالب هیچ وقت گفته و خوانده نمی‌شد. اما چه کنم که
این سلمان؛ ما را با این صفحات آشنا کرد و خودش کنار ایستاده و به ضجه‌های اینترنتی
ما می‌خندد.

راستی
امروز تولد سلمان هم هست؛ تولدت مبارک … سلمان!

نسیم حیات

11 نظر در مورد “نسیم حیات

  • ۱۲ دی ۱۳۸۶ در ۱:۴۴ ق٫ظ
    لینک ثابت

    سلام. تولدتان مبارک. انشاالله ۱۲۶ ساله شوید! و در تمام این ۱۲۶ سال وبلاگ بنویسید! اسم بشاگرد را زیاد شنیده ام اما هیج وقت به آنجا نرفته ام. یکی از دوستان که آنجا رفته بود به تمسخر می گفت مردمش فرق تلویزیون و بخاری را نمی دانند! راستش نمی دانم چقدر راست است . یعنی اینقدر فقیرند ؟ می گفت موبایل که می بینند تعجب می کنند ! یک مقدار بیش تر در مورد این منطقه بنویسید. یا اگر عکس دارید در وبلاگ بگذارید.
    وبلاگم با مطلبی با عنوان دلم گرفت به روز است در مورد بچه های بم و احساس آنها نسبت به خدا . منتظر نظرات شما هستم
    موفق باشید

    پاسخ
  • ۱۲ دی ۱۳۸۶ در ۹:۴۳ ق٫ظ
    لینک ثابت

    سلام و تبریک،
    «شاید هم آرمانی بزرگ …»
    کجایی که نمی ذاری ببینمت؟ حالا واسه من بزرگ شدی؟
    یا علی

    پاسخ
  • ۱۶ دی ۱۳۸۶ در ۸:۵۰ ق٫ظ
    لینک ثابت

    ۱- می خواستم بدونن که این کار خودمونیه
    ۲- بدونم کیا وقت دارن بیان
    ۳- قرار نیست هرکی خواست با ما بیاد

    پاسخ
  • ۳ بهمن ۱۳۸۷ در ۳:۲۴ ق٫ظ
    لینک ثابت

    اگر دوست داری برا بشاگرد کاری کنی یه ایمیل بهم بزن!

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

15 + 4 =