-
نفرت، واژه ی خوبی
نیست؛ نفرت داشتن هم فعل خوبی نیست. اما به وضوح، متنفرم از انسان هایی که دوست
دارند همه چیز و همه کس را بخرند.
در شغل ما نفرت جایگاهی ندارد. از همین بی جایگاهی می توان حدس زد که وجود چنین
تفکرات نفرت برانگیزی در مدرسه، چقدر غیر قابل تحمل است.
-
دوبار در هفته لذت
می برم از معلم بودن. لذت می برم وقتی از محیطی که دانش آموزانش طاقت ندارند با
نان و پنیر افطار کنند و بدون نوشابه سحری بخورند، قدم به محیطی می گذارم که
دانش آموزانش نه ریا و فریب را می شناسند، نه تقوا و ایمان را . . .
-
امروز یکی از بچه
های با مرام دوره ۳۰ تماس گرفت تا برای افطار دوره شان دعوتم کند. خوشبختانه
افطارشان همزمان است با افتتاحیه مسابقات قرآن دبیرستان ۳. اگر این تلاقی نبود،
می ماندم چطور دعوتش را رد کنم.
هر قدر هم وجدان کاری را کنار بگذارم، نمی توانم به بچه ها بگویم به جایی رسیده
ام که می خواهم به هر بهانه ای رنگ آبی جدید و براق ولی بی روح را از ذهنم محو
کنم تا بتوانم رنگ سبز قدیمی اما پر محتوا را به یاد آورم و به یاد داشته باشم.
دیوارهای سبز دبیرستان ۳، خاطرات زیادی را به یادم می آورد. شاید همین رنگش مرا
به دام انداخت.
-
یک ماه است کسی مرا
آنجا ندیده است. یک ماه است از رنگ آبی و بنفش دور مانده ام . . .
پراکنده های شب قدر
۱- خداکسی را گرفتار نفرت نکند … انشاالله
۲- بازی مکزیکی ها رو دوست دارم مخصوصا سر کلاسهای خسته کننده دانشگاه
۳- آبی و بنفش را ول کن . یک روز به سبز قدیمی باز خواهیم گشت . این رو کاملا مطمئنم .
من همیشه با این مکزیکی ها مشکل داشتم.
الان باید اینجا کلاس درس باشه؟
سلام
لوگوی منو تو وبلاگتون بگذارید چه عجب صفحه ی کامنتاتون باز شد
سلام
از همان اول انتخاب بین سبز و آبی برایم مشکل بود ولی شاید…
وبلاگ زیبایی دارید
به ما هم سر بزنید
یا علی
سلام . من که نفهمیدم چه رنگی هستی . هر چی هستی پاینده باشی …
علی علی
مکزیک؟
نفرت؟
آبی؟
بنفش؟
سبز قدیمی؟
فارغ التحصیلها؟؟؟…
ما که چیز زیادی نفهمیدیم…
بابا بی خیال…
دیگه چه خبر؟…
به امید سبزی شدن!
بابا یه سری به دبیرستان بزن دلمون برات لک زده. فیض۳۰
– پدر یکی از بچه ها به مدیر مدرسه گفته که یک سوپرمارکت بزرگ دارند و ما می توانیم برای درس دادن در مورد داد و ستد به فروشگاه آن ها برویم. نمی دانم قبول کنم یا نه. از طرفی می خواهم بچه ها را در جو درس قرار دهم از طرفی هم نمی توانم شرایطی را برای شاگردی فراهم کنم که او به دیگران فخر بفروشد و دیگران احساس کوچکی کنند. چه کار کنم؟
به نامش و به یاریش
میدونم بد موقعی واسه قصه شنیدنه ولی من میخوام یه قصه براتون بگم
یکی بود یکی نبود،غیر خدا هیش کی نبود یه جهادی بود خوش قد و بالا آدماش محکم و قرص. فصل فصل جشن بود چون جهادی تازه تموم شده بود و همه داشتن کوله بار خاطرات شاد و غمگین خودشون رو جمع میکردن که ببرن و به انبوه خاطرات قبلی اضافه کنن واسه یه عمر! این وسط تو گرماگرم جشن شروع کردن از آینده گفتن و هم قسم شدن که برای جهادی های بعدی محکم تر و قرص تر بیان و از شهریور ماه چراغ مجمعی رو که جهادی رو برگزار میکرد روشن کنند. ولی وقتی برگشتن انگار اوضاع عوض شده باشه هر کی رفت سی خودش. کم کم شهریور هم رسید ولی خبری از کسی نشد البته دلیلش دوری و زمونه و … یه عده این جوونا رو طوری نگاه میکردن که انگار دارن غریبه میبینن…و
امسال کار زیاد داریم ولی گویا تجربه مکرر هر سال داره تکرار میشه، متاسفم که من دارم این حرفا رو میزنم دلم می خواست که یه دوست جوون تر آستین بالا بزنه
سلام خیلی چاکریم به ما سر بزنید عیدتونم مبارک در ضمت موزیک وبلاگتون شبیه برای منه چه جالبه
با عرض سلام و احترام خدمت استاد …ماه شوال و فرارسیدن عید تطهیر روح و فطرت ، عید قبولی طاعات و عبادات ، عید خجسته ی فطر را به شما تبریک و تهنیت عرض می نمایم
من بازی مکزیکی ها را بلد نیستم, بنابرین بیشتر سعی میکردم در اوقات خسته کننده ی کلاس های دبیرستان, به خوردن خوراکی مشغول باشم.
راست این وبلاگ شما چند؟ D:
سلام،
زیارت قبول!
یا علی
نمی دونم، شما با هل دادن روشن شدید یا نه؛ ما که یه جرقه زدیم…
…
راستی تا روز عرفه چند روز مونده؟، برای روز عرفه باید از کی شروع کرد به استارت زدن؟…
سلام .این خصلت مفیدیه بی معرفتی رو کنار بزار …
علی علی
سلام !!!
سلام،
آره، ایشالله که مشکلی پیش نیاد.
راستی پس فردا دفاعمه!
یا علی
سلام
نفرت اصلا چیر خوبی نیست ولی همه ی ما از یه چیزایی حتی اگر انگشت شمار باشن متنفریم….
من فقط یه دفعه از دانش آموز بودنم لذت می برم اونم وقتیه که یه معلم با چشم دوست به دانش آموزاش نگاه کنه