از وقتی که تصمیم گرفتم چند خطی راجع به اردوی جنوب امسال بنویسم، چند باری صفحاتی نوشتم و پاره کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم به همین جملات اکتفا کنم.
اردوی جنوب امسال هم گذشت. با همه سختی ها و خوشی ها به آخر رسید. ما ماندیم و شهری که باز هم خیلی زود به زندگی در آن عادت می کنیم.
ما گدایان خیل سلطانیم |
شهر بند هوای جانانیم |
بنده را نام خویشتن نبود |
هر چه ما را لقب نهند آنیم |
گر برانند و گر ببخشایند |
ره بجای دگر نمیدانیم |
چون دلارام میزند شمشیر |
سر ببازیم و رخ نگردانیم |
دوستان در هوای صحبت یار |
زرفشانند و ما سرافشانیم |
مر خداوند عقل و دانش را |
عیب ما گو مکن که نادانیم |
هر گلی نو که در جهان آید |
ما به عشقش هزاردستانیم |
تنگ چشمان نظر به میوه کنند |
ما تماشا کنان بستانیم |
تو به سیمای شخص می نگری |
ما در آثار صنع حیرانیم |
هر چه گفتیم جز حکایت دوست |
در همه عمر از آن پشیمانیم |
سعدیا بی وجود صحبت یار |
همه عالم به هیچ نستانیم |
ترک جان عزیز بتوان گفت |
ترک یار عزیز نتوانیم |
کم آوردی نویسنده جدید استخدام کردی؟ اما خوشم میاد که طرف دار سعدیه. باریکلا بابا!!
گر در کویش برسی برسان این پیام مرا
من ندارم دیگر
بی چراغ رویش
تاب این شبهای سرد و خاموش
مگه این جنوب همون جنوب ۲۷ سال پیش نیست که لب کارون می خواندند و می رقصیدند و … شرف المکان بالمکین !
یادمه وقتی از اردوی سال سوم برگشتم، بابام اومده بود مدرسه دنبالم. هنوز چفیه ای که تو اردو داشتم، روی دوشم بود.
تو راه بابام واستاد بنزین بزنیم.
من داشتم باک رو پر می کردم که یکی بهم تیکه انداخت که؛
کوچولو جنگ خیلی وقت توم شده (اون موقع هنوز آژانس نرفته بود رو پرده!)