دل
گرفته بود
عقل
از کار افتاده بود
زبان
مونده بود این وسط که چی بگه
قلم
از همه مبهوت تر
من

من رفتم. اومدم. اما هنوز هم دلم گرفته، عقلم کار نمی کنه، زبونم بند اومده.
قلمم اما راه خودشو پیدا کرده.
این وسط تنها کسی که سر حرفش وایساده و کوتاه هم نمیاد عشقه.
از عشق زیاد می گن. هر کس به مقتضای فهمش و درکش. اما من از یه چیز دیگه می گم. اصلا نمی گم که تو تار و پودش گم نشم. تو دریای مواجش غرق نشم.
عقل می گه بمونم و بعد از هشت سال دوری از نوروز یه بار دیگه مزه ی عیدی گرفتن و عید دیدنی رفتن بیاد زیر زبونم.
اما …
می گه برم. باز هم مثل هشت سال قبل برم و نوروزم رو پیش کسانی باشم که همه فقط حرفشونو می زنن. همه فقط دوستشون دارن! همه فقط به فکرشون هستن. من هم مثل همه. اگه مردش هستی بیا با هم بریم.
جایی که خیلی ها رفتن و دیگه نیستن که ما باهاشون بریم. …
امسال هم تو مسافرت جهادی می بینمت آقا سلمان! نویسنده باشی یا نه هم فرقی نمی کنه.
ذکر خدا هم یادمون نمی ره ان شاءالله
التماس دعا هم داریم
مثل همیشه …

مسافرت جهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *