سمنبویان
غبار غم چو بنشینند بنشانند
پریرویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به
فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو
بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو
دریابند دُر یابند
رخ مه از سحر خیزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند
ز رویم راز پنهانی چو میبیندد میخوانند
دوای درد عاشق را کسی کو
سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیرِ درمانند در
مانند
چو منصور از مراد آنان
که بر دار اند بردارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
درین حضرت چو مشتاقان
نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
داد و بیداد از این
روزگار
ماهُ
دادن به شب های تار
روزگار غریب