باید به این زندگی جعلی عادت کنم. تا آن موقع اینجا خبری نخواهد بود. حرفی برای گفتن نیست. به « سید » هم گفتم که این کارها فایده ندارد . . .

چیزی که قابل مستند
کردن نیست، قابل گفتن نیست، قابل شنیدن نیست، قابل فهمیدن هم نیست در سینه داریم.
تنها راه فرارمان از این زجر نگفتن، شده دیدار خودمان و درد دل با خودمان و مرور
هزار باره ی خاطرات خودمان. گاهی هم تماسی با بشگرد می گیریم و مکالمات بالای نیم
ساعت داریم شاید دلتنگی مان کم شود. اما جز دلتنگی نمی افزاید. همه مان به ظاهر
برگشته ایم، اما دل به تهران راه ندارد. دل همانجا مانده تنها. همین تنهایی است که
زجرمان می دهد. همه شده اند غریبه. نمایشگاه و تجملاتش، کارت و کارت بازی هایش، همه
فقط دلمان را تنگ تر میکند. هیچ کدام سرمان را گرم نمی کند که فراموش کنیم این
زندگی کوتاه زودگذر را. کارت را آنانی باید به سینه بزنند که ارزش زنده بودن دارند
و زنده اند و بی توقع زندگی می کنند، نه من و تو و همه ی مایی که نمی دانیم زندگی
چیست. کاش بیابانی بود تا سر به آن بگذاریم. اگر بعضی وقت ها چیزی می گوییم از آن
روست که کمی دل خودمان قرص شود، یادمان نرود که آنجا بودیم، به جایی نرسیم که فکر
کنیم فقط رویایی شیرین بوده است. فکر می کنید اگر می گوییم برای شماست؟ روایت کنیم
که چه بشود؟ . . . شب تا سحر با هم بودیم و بیدار. دلخوشی مان شده همین بیداری هایی که فقط
خودمان درکش می کنیم و غیر نمی فهمد ( نمی داند )

زندگی جعلی

19 نظر در مورد “زندگی جعلی

  • ۲۳ شهریور ۱۳۸۶ در ۸:۴۵ ق٫ظ
    لینک ثابت

    روایت نکن راوی!

    روایت نکن راوی!
    آن‌چه دیده‌ای، و البته امین دیده‌است، حقیقتاً باید مستند شود. اما تا آن روز و آن لحظه، این تجربه‌ی ناب را در سینه نگاه‌دار و برای احدی باز مگو

    پاسخ
  • ۳۱ شهریور ۱۳۸۶ در ۳:۱۰ ق٫ظ
    لینک ثابت

    اینم یه جورشه دیگه…
    دنیا همین شب تا سحره و تا نچشی ندانی…

    پاسخ
  • ۴ مهر ۱۳۸۶ در ۸:۱۷ ق٫ظ
    لینک ثابت

    سلام آقای احمدزاده.حالتون خوبه؟منو که یادتون هست؟خوشحال می شم به وب من سر بزنید و اگر مایلید تبادل لینک کنیم.

    پاسخ
  • ۵ مهر ۱۳۸۶ در ۲:۲۸ ق٫ظ
    لینک ثابت

    بسم الله القاسم الجبارین …
    احمدی نژاد غرور و عظمت ملت ایران را زنده کرد و به زورگویی گفت بمیر!، احساس شور و شعف کردم وقتی دکتر اینقدر با صلابت سخن میگفت: بدون ترس و واهمه و با قلدری! (یادم هست ملانصرالدین جایی به من گفت با قلدرها قلدرمابانه سخن بگو تا جرات نکنند حرفی ناحق بزنند)

    پاسخ
  • ۸ مهر ۱۳۸۶ در ۱۱:۲۳ ق٫ظ
    لینک ثابت

    سلام بزرگوار…
    بابت حمایتتون ممنون.
    به جهت اینکه همه حمایتها قابل استناد بیشتری باشه ، مارا با نوشتن بک پست حمایت بیشتری کنید .
    انشا الله مورد عنایت و توجه بیشتر شهدا قرار بگیرید . یا علی …

    پاسخ
  • ۹ مهر ۱۳۸۶ در ۱:۴۶ ق٫ظ
    لینک ثابت

    بعضی چیزها می آیند می سوزانند میروند و بعضی وقت ها نابود می شوند…
    التماس دعا

    پاسخ
  • ۱۲ مهر ۱۳۸۶ در ۸:۵۹ ق٫ظ
    لینک ثابت

    به قول دکتر شریعتی: سرمایه های یک دل حرفهاییست که برای نگفتن دارد.

    پاسخ
  • ۱۳ مهر ۱۳۸۶ در ۱۲:۳۲ ب٫ظ
    لینک ثابت

    باز شما حرفی برای گفتن دارید؛ شما گوشه ای از زندگی حقیقی را چشیده اید و اگر تواضع و فروتنی را کنار بگذاریم از ماها خیلی بالاترید؛ به ما بگویید چه کنیم که «تمام زندگی مان» جعلی است!

    پاسخ
  • ۱۴ مهر ۱۳۸۶ در ۱۲:۳۵ ب٫ظ
    لینک ثابت

    ما که هنوز مفید ۳ ایم مشغوله درس و اینا!! خبری نیست. شما چه خبر؟(:

    پاسخ
  • ۱۵ مهر ۱۳۸۶ در ۶:۴۲ ق٫ظ
    لینک ثابت

    خدا خیلی بزرگه ، ما باید لایق باشیم . دنیا هم کوچیک ارزش نداره . بدونیم و بسوزیم سخته .
    آره میشه دل کند ولی …
    …اللهم اغفرلی من ذنب العظیم …

    پاسخ
  • ۱۶ مهر ۱۳۸۶ در ۵:۴۵ ق٫ظ
    لینک ثابت

    سلام آقای امین خیلی ممنونم که حداقل این لطف و کردید وتا یک حدودی دلیل روایت نکردن رو گفتیداما خدمتتون عرض کنم این که گفتید با رفتن به اونجا اسیر شدید ،باید بگم درکتون می کنم چرا که شاعر میگه:هر که او بیدارتر پردردتر هرکه او هشیار تر رخ زردتر. اما ایا همین شمایی که میگید با اونجارفتن اسیر شدید ،اگر به عقب برگردید وموقعیت رفتن پیش بیاد دوباره نمیرید؟! درسته اینها درده و یا اسیر شدنه اما لذت دیدن انسان اون هم توی این زمونه هم کم نیست.در ضمن یه سوال، شما بر چه معیاری می گید که روایت بشاگرد قابل باور نیست یا فایده ای نداره واگر اینطوره پس چرا سید مرتضی روایت کرد؟!واگراین کار رو نمی کرد آیا شما امروز بشاگرد رو می شناختید؟؟؟

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *