حدود
یک ماه پیش بود؛ تب و تاب اردو و مشکلات روزافزون … هر روز که به اردو نزدیک‌تر
می‌شدیم، نشانه های بیشتری نمایان می‌شد از دعوت. می‌دانم که قابل باور نیست و به
توهم متهم خواهیم شد اگر بگوییم … هر روز راسخ تر می‌شدیم در ورود به کاری که از آن
می‌ترسیدیم؛ به توصیه‌ی یکی از دوستان، « توکل » کردیم و به فرموده‌ی امیرالمؤمنین
خود را در آن کار افکندیم. آجر پرتاب شده‌بود و با تمام مشکلات، در راه « مشهد »
بودیم. یکی از بچه‌ها تفأل زد به حافظ … اشک همه‌مان سرازیر شد …


فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز


فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

بیا
که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش وز قضا مگریز


میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

مدتی
که بین پاکان زندگی کنی، روحت صاف می‌شود، لوح دلت سفیدتر؛ چشم دلت بازتر.
اگر بیشتر بین پاکی‌ها باشی، به پاکی عادت می‌کنی. به مرور پاک نبودن برایت سخت می‌شود؛
اوج گرفتن خیلی آسان‌تر. دیگر پابند چیزی نیستی؛ سبک می‌شی.

اگر
جذب این عادت شوی، قبولش می‌کنی. باور می‌کنی که پاکی هست. خودت را مجبور می‌کنی
پاک باشی و پاک بمانی. کم‌کم از خودت بدت می‌آید که این همه مدت پاک نبودی. از اطرافت
بدت می‌آید، شاید هم از همه …


 مدتی کنار مؤمنان واقعی زندگی
کردیم. رنگ و بویی از صفایشان به مشام‌مان رسید. حالا کمی درک می‌کنیم چرا با
خیلی مسائل – از نظر ما – ساده، مردان بی‌ادعای جنگ، فریادشان بلند می‌شود. تازه
داریم درک می‌کنیم حاج کاظم یعنی چه. تازه داریم با تمام وجود باور می‌کنیم که:

«
حاج کاظم حق داشت
»

در مقام رضا

11 نظر در مورد “در مقام رضا

  • ۲۳ شهریور ۱۳۸۶ در ۸:۳۰ ق٫ظ
    لینک ثابت

    روایت نکن راوی !

    روایت نکن راوی!
    آن‌چه دیده‌ای، و البته امین دیده‌است، حقیقتاً باید مستند شود. اما تا آن روز و آن لحظه، این تجربه‌ی ناب را در سینه نگاه‌دار و برای احدی باز مگو

    پاسخ
  • ۲۴ شهریور ۱۳۸۶ در ۲:۵۱ ق٫ظ
    لینک ثابت

    امین عزیز. روزگار غریبی است. چه کسی فکر میکرد آن گازی که من و تو را با هم گرفت و قرار بودما را از همه ی این دنیای مادی برای همیشه جدا کند سرآغازی شد برای با هم بودنی از جنس دیگر. راستی تو مرا حلال حلال کرده ای از آن سفر یا نه؟ نمی خواهم آن دنیا میثم سه باشم! ببخش و بگذر اگر می توانی. یا علی

    پاسخ
  • ۲۴ شهریور ۱۳۸۶ در ۳:۴۴ ق٫ظ
    لینک ثابت

    سلام
    منم همون طرفا بودم.
    راستی چی شد از مفید۳ فرار کردید؟؟

    پاسخ
  • ۲۴ شهریور ۱۳۸۶ در ۴:۵۳ ق٫ظ
    لینک ثابت

    منظورم اینه که میگی « حاج کاظم حق داشت »
    البته شوخی دارم می کنم ///

    پاسخ
  • ۲۵ شهریور ۱۳۸۶ در ۳:۱۸ ق٫ظ
    لینک ثابت

    سلام
    آرامش شب و کشتم و مرحله ی آخرو زنده کردم .
    منتظرم

    پاسخ
  • ۲۵ شهریور ۱۳۸۶ در ۳:۳۹ ق٫ظ
    لینک ثابت

    “طلبیده شدن” چه حسی داره؟ “فقیر و خسته به درگاهت آمدم…” سلام ما رو برسونید.
    یا علی.

    پاسخ
  • ۲۵ شهریور ۱۳۸۶ در ۹:۳۱ ق٫ظ
    لینک ثابت

    عکس می دزدی ؟
    اگه به “مهر” نگفتم.
    چرا لوگو را از زیر عکس پاک می کنی حاج کاظم ؟

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه + دو =