تهران

فرار از تهران

بالاخره وحید آقا از تهران کند و رفت. اما راهی شهری شد که به خودم توصیه نمی کنم که با تهران عوضش کنم. شهری که هزار خوبی دارد و شهدای مدافع حرم زیادی هم دارد، اما برای زندگی به دلم نمی نشیند و فقط برای زیارت دوستش دارم و از این به بعد برای صله ارحام.

دیروز که بعد از اسباب کشی طولانی، قبل از نماز مغرب خداحافظی کردم و به تهران برگشتم، مطمئن شدم که اشتباه نمی کنم که برای فرار از تهران، دنبال شهری غیر از قم می گردم … اما برای وحید آقا، همسایگی مسجدی در خیابان دانیال قم، بهترین گزینه ی ممکن خواهد بود و مناسب ترین جایگزین تهران که به دلش بنشیند و راحت باشد. امیدوارم کل اعضای خانواده شان به خوشی در قم روزگار بگذرانند و وطن جدیدشان مدت ها وطن شان بماند.

راز نهفته

چند وقتی است هر قدر هم خوشبینانه نگاه کنم، باز هم به این نتیجه می رسم که حرفم را کسی نمی فهمد. انگار به وادی غریبی وارد شده ام که اطرافیانم بیرونش می ایستند و همراهم نمی آیند.

قدیم تر کار مدرسه برایم کاری گروهی بود که همه در آن به پیشرفت و نتیجه ی بهتر فکر می کردند. اما حالا می بینم بعضی از کسانی که برایم الگوی معنویت در معلمی بودند، تغییر کرده اند و امروز هدف شان خیلی هم پیامبری در راه خدا نیست. قدیم تر اگر سعی می کردم دلسوز اهداف و حتی اموال مدرسه باشم، خیلی ها همراهم می شدند و کمتر کسی به خاطر تنبلی یا بی تفاوتی یا لجبازی، سنگ جلوی پایم نمی انداخت.

این روزها کار، زندگی و حتی مدیریت فنی رازدل، مرا از خودم دور کرده. انگار هیچ دقیقه ای از وقتم دست خودم نیست. تمام وقتم صرف مسؤولیت ها و نقش هایی که باید در زندگی و جامعه داشته باشم می گذرد؛ اگر برای معضلات شهری و ترافیک هدر نرفته باشد!

این روزها دلم تنگ است برای مسافرت رهروان مدرسه، برای هفته بزرگداشت خود شهدا، برای روزهای روایت فتح، برای بچه های دلوار و کاکی و شنبه و چاه نیمه و خورموج و ریگان و بم و سرخس و بشاگرد و تمام شهرهایی که شاید با اخلاق تهرانی های اصیل، شهروند درجه چندم هم به حساب نیایند اما برای من الگوی زندگی پاک و خدایی هستند.

این روزها کیف می کنم که مسافرت رهروان را بهانه کنم و دو – سه دقیقه وارد اتاق همیشه شلوغ و به هم ریخته ی شهدا بشوم و از مسؤول گروه شهدا خواهش کنم برایم تعدادی کلیپ و صوت و مطلب انتخاب کند که مثلا برای اردو استفاده کنم. اما خودم را که نمی توانم گول بزنم؛ بیشتر برای خودم می خواهم که کمی دلم باز شود و از شهر کوران دور شوم.

حالا با این حال و روز، خبر رحلت پاکان جنگ و شهادت، چنگ می زند به دلم. چه مادر شهیدان امین باشد، چه حاجی بخشی. یکی یکی می روند و ما هنوز گنجینه ی معجزات بی تکرار آن روزها را درک نکرده ایم.

« اينجا، ديوار هم، ديگر پناه پشت كسي نيست. » +

اینها را که می نویسم می فهمی؟

یک تیر ، بی نشان


ساختمان‌هاي پر حرف و خودنما، روي زمين‌هايي ساكت ساخته مي‌شوند و گذر زمان، گرد
مرگ بر در و ديوار همه‌شان مي‌پاشد.

 

بعضي
ساختمان‌ها آدم‌هايي را پناه مي‌دهند كه قلبشان مي‌تپد براي جلوه‌گري بنا.

بعضي
ساختمان‌ها هم محيطي مي‌شوند براي فعاليت بندگاني كه گوش‌شان به پر حرفي در و ديوار
بدهكار نيست.

 

آن
بعضي‌ها، ارزش‌شان به در و ديواري است كه روزي مي‌ريزد و زميني كه بي‌حرف، شاهد
زوال ميهمانانش خواهد ماند.

و اين
بعضي‌ها ارزش‌شان به نفس گرم بندگاني است كه خود باعث ارزش زمين و زمان و بناست.
بندگاني كه هرگز نمي‌ميرند و سبب زندگي بنا مي‌شوند.

لباس آدمیت

اگر كنار خياباني شلوغ و پر رفت و آمد كمي صبر كني و
تماشا، مي‌بيني كه آدم‌ها با لباس‌هاي مختلفي كه مي‌پوشند، خلق و خويي متفاوت پيدا
كرده‌اند. آنان كه كفش‌پوشيده‌اند براي پياده راه رفتن، با آن‌ها كه موتور يا ماشين
پوشيده‌اند و در خيابان جولان مي‌دهند؛ قابل قياس نيستند.

دنياي موتور سوارها اما، دنياي متفاوت و جالبي است.
دنيايي كه نه آرامش پياده‌ها را دارد و نه خشونت و غرور سواره‌ها را.

موتور سوارها در كنار تمام قانون شكني‌ها و بي
انضباطي‌هايي كه مرتكب مي‌شوند؛ بسيار صميمي و خودماني با هم برخورد مي‌كنند. در
ترافيكي كه اعصاب سنگ و آهن را خرد مي‌كند، آن‌ها با هم صميمانه صحبت مي‌كنند، درد دل
مي كنند، انگار از قبل همديگر را مي‌شناخته‌اند. يا گاهي كه موتوري بي بنزين
مي‌ماند يا خراب مي‌شود، ديگر موتور سواران تنهايش نمي‌گذارند.

اما آنان كه لباس آهني چهار چرخ به تن دارند و با سرعت از كنار
هم عبور مي كنند، با هم غريبه‌اند، كلمه‌اي بين‌شان رد و بدل نمي‌شود، انگار خود هم
مثل لباس‌شان از آهن ساخته شده‌اند. كمتر هم پيش مي‌آيد كه يكي‌شان از حق خود!
بگذرد و راه را براي چند ثانيه به ديگري بسپارد.

با تمام اين حرف‌ها، پياده بودن در ميان سواره‌ها و لبخند زدن به رفتارهاي كودكانه‌شان،
صفاي ديگري دارد!

پیمایش به بالا