نوروز ۷۹ بود و ما که پیش دانشگاهی بودیم، مشغول درس و عازم اردوی علمی رامسر، رفتیم درس مان را خواندیم و برگشتیم تهران. بعد از این ۱۲ سال، خیلی یادم نیست برنامه درسی مان چه بود یا آزمون ها
کاکی لرزید
آن نو روز، بعد از ۳۲ ساعت اتوبوس سواری، بالاخره به شُنبه رسیدیم. شهری کوچک و گرم. همان سالی که نو روز عاشورایی بود. فروردین سال ۸۱ هجری شمسی. رفتیم تا برای خانواده های تحت پوشش کمیته امداد، خانه هایی
نوروز نود
شیشه ی عطر بهار، لب دیوار شکست و هوا پر شد از بوی خدا همه جا آیت اوست، دیدنش آسان است سخت آنست نبینی او را . . .
همت نو
درِ مسجد به دور میدان باز می شود. آخرین نماز جماعت سال قدیم که تمام می شود، سریع چراغ ها را خاموش می کنند و مردم می روند که به برنامه ی سال تحویل شان برسند. جمعیت که از مسجد
خلاصه و تمام
سال هشتاد و هشت برای همه ی مردم ایران پر تب و تاب بود، برای من بیشتر
قسمتی از ناگفته ها …
سلام. سلام. سلام باز قسمت شد بتونم آپدیت کنم. هرچند دیر به دیر. شکر. عید رفته بودیم بم. به قول بعضی ها یا شاید خیلیها شهر غم. خیلی چیزها دیدیم که حتما قبلا از صدا و سیما و از طریق