نوروز

عیدِ برادری

نوروز 79 بود و ما که پیش دانشگاهی بودیم، مشغول درس و عازم اردوی علمی رامسر، رفتیم درس مان را خواندیم و برگشتیم تهران. بعد از این 12 سال، خیلی یادم نیست برنامه درسی مان چه بود یا آزمون ها را چطور دادم، اما صبحانه ها، بسته ای که برای علی از شیراز رسید، دعای عرفه ای که در سرمای نمازخانه ی اردوگاه خواندیم و از همه مهم تر، عقد اخوتی که با رفقای دوره بیست خواندیم و برادر شدیم، هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی رود. از آن روز رامسر برایم خانه ای شده که خاطرات خانواده ی بزرگ دوره بیست از گوشه و کنارش سرک می کشد.

شاید هم به خاطر همین نزدیک بود مرگم در رامسر رقم بخورد! (+)

حالا که باز هم به سالگرد برادری مان نزدیک می شوم، حسرت روزهایی را می خورم که هر روز صبح را با سلام و علیک برادرانه مان شروع می کردیم و اینقدر از هم دور نبودیم و می توانستم رو در رو به شان بگویم: عید برادری مان مبارک !

کاکی لرزید

آن نو روز، بعد از 32 ساعت اتوبوس سواری، بالاخره به شُنبه رسیدیم. شهری کوچک و گرم. همان سالی که نو روز عاشورایی بود. فروردین سال 81 هجری شمسی. رفتیم تا برای خانواده های تحت پوشش کمیته امداد، خانه هایی بسازیم تا زودتر چادرهایی را که بعد از زلزله بر پا کرده بودند جمع کنند. همان چادرهای سفید با هلال قرمز. روستایی کوچک به نام باغان بود که برای اولین بار دست به خاموت زدم.

سال 78 هم سال مان در همین خاک تحویل شد. همان سال که عید قربان در ایام نو روز بود و از غروب تا سحر، 33 گوسفند قربانی کردیم برای توزیع بین محرومان کاکی. و نوروز امسال چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم کاکی امسال، بسیار پیشرفت کرده نسبت به آن روزها.

از دیروز مدام فکرم در راه باریک باغان تا شنبه می رود و بر می گردد و در میان تصویر مزارع گوجه فرنگی و کوه های زیبا و چین خورده، حرف های حاج سعید بابایی، درباره ارتباط حرکت صفحات عربستان و زلزله های بوشهر، ذهنم را می خراشد.

شنبه (به ضم شین) دو هفته میزبان مان بود و باغان دو هفته محل کارمان. این اسم ها شاید برای بسیاری، هیچ معنایی نداشته باشد؛ اما برای من یکی از وطن های دو هفته ای است که دلم برایش می تپد.

همین دو هفته قبل بود که از کاکی برگشتیم. سال تحویل را در جوار همین مردمی بودیم که امروز در چادر هستند و با لهجه ی شیرین شان با خبرنگاران مصاحبه می کنند. امیدوارم این روزها زودتر بر آنان بگذرد و روزهای خوش تر پیش روی شان باشد.

نوروز نود

شیشه ی عطر بهار، لب دیوار شکست

        و هوا پر شد از بوی خدا

همه جا آیت اوست، دیدنش آسان است

                سخت آنست نبینی او را . . .

همت نو

درِ مسجد به دور میدان باز می شود. آخرین نماز جماعت سال قدیم که تمام می شود، سریع چراغ ها را خاموش می کنند و مردم می روند که به برنامه ی سال تحویل شان برسند.

جمعیت که از مسجد می رود بیرون، دست فروش هایی که هفت سین و ماهی می فروشند، انگار امیدوار شده اند که ماهی هاشان تمام شود، شروع می کنند به داد و فریاد. ماهی که دانه ای هفتصد تومان بود، حالا جفتی پانصد شده. سبزه های سه هزار تومانی هم حالا بدون چانه زدن هزار فروش می رود و اگر چانه بزنی کمتر. خب اگر این جمعیت خرید نکرده به خانه برود، بقیه ی ماهی ها و سبزه ها می ماند روی دست شان.

دستفروش سال نو

توی فکرم که این همه دست فروش حتما فرصت نمی کنند قبل از تحویل سال به خانه برسند. یاد گزارش های رادیو و تلویزیون می افتم که از کارمندان صداوسیما تهیه می شود. اگر یک کارگردان به فکرش می رسید که از این بندگان خدا هم به عنوان کسانی که لحظه ی سال تحویل کنار خیابان دنبال روزی هستند و کنار خانواده شان نیستند، گزارش بگیرد، خیلی دلچسب می شد.

اما یکی از دستفروش ها فکر اینجایش را هم کرده است؛ این طرف پیاده رو بساط کرده و خودش آن طرف پیاده رو کنار همسر و فرزند کوچکش نشسته و تبلیغ ماهی هایش را می کند.

وقتی می بینم این همه آدم ها هستند که لحظه ی سال تحویل با لحظه های بعد و قبلش برایشان توفیری ندارد و دارند به زندگی شان می رسند؛ کمی دلخور می شوم که این همه غرق آداب و رسوم سال نو شده ام و خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده ام . . .

طبیعت اینقدر همت دارد که بی توجه ما هم نو شود، لطفا همت کنیم و به داد خود مان برسیم

خلاصه و تمام

سال هشتاد و هشت برای همه ی مردم ایران پر تب و تاب بود، برای من بیشتر.

در این سال لجبازی و خباثت آدم های کم تحمل و صبر آدم های آینده نگر در هر جا مشهود بود. از بی فکری آدم های بافکر تا اسیر شایعه نشدن آدم های عامی؛ از دلسوزی آدم های بی ربط تا سنگ اندازی آدم های با ربط … از مردمی که رسانه ها گفتند تا مردمی که در خیابان حرف خود را زدند. اگر یک لحظه چشم باز می کردی فهم و درک را از جوزدگی و بی خبری و رسانه زدگی تشخیص می دادی … در یک کلام سال مردم فریبی رسانه ای بود انگار. اما از همه ی این حرف ها که بگذریم، سال پرمعنایی بود این سال هشتاد و هشت …

امیدوارم در سال هشتاد و نه، کمی بیشتر فکر کنیم و کمتر با طناب دیگران به چاه برویم.

نو روزتان پیروز

قسمتی از ناگفته ها …

سلام. سلام. سلام
باز قسمت شد بتونم آپدیت کنم. هرچند دیر به دیر. شکر.
عید رفته بودیم بم. به قول بعضی ها یا شاید خیلی‌ها شهر غم.
خیلی چیزها دیدیم که حتما قبلا از صدا و سیما و از طریق خبرگزاری شایعات شنیدید. اما چیزهایی هم بود که مطمئنم نشنیدید و شاید هم نباید شنید. پس من می‌نویسم تا بخونید.
وارد بم که شدیم حسابی جاخوردم. چیزی از شهری که سال گذشته دیده‌بودم نمونده بود بجز نخل ها. فقط آوار بود و آوار. بیشتر که موندم مردم رو هم دیدم. چه صبری خدا بهشون داده. وضع خورد و خوراک بد نبود، یا بگم خوب بود. چیزی که اولش به ذهنم رسید این بود که معجزه شده که این همه چادر تو چند روز اول علم‌شده. اونایی که چادر ۱۲نفره یا بزرگتر زدن می‌دونن چی می‌گم. از این چیزا بگذریم. برای چیز دیگه‌ای مزاحمتون شدم.
بی‌مقدمه بگم. خیلی‌ها هستن که خداییش دارن از آب گل آلود ماهی می‌گیرن به چه بزرگی. از خارجی‌ها که به جز ترویج فرهنگ خودشون انتظار دیگه‌ای نمی‌ره. اما عده‌ای هستن که در ظاهر از خودمونن، اما همون کار خارجی‌ها رو می‌کنن. خدا خیرشون بده بودجه هم که دستشونه فراوون! حالا اینجا نمی‌شه از خدماتی که «‌انجمن حمایت از حقوق کودکان‌» توی بم ارائه می‌کنه بیشتر بگم. خواستید بعدا خارج اینجا صحبت می‌کنیم.
اینقدر از این ماهیگیری ها ناراحتم که نمی‌تونم بیشتر بنویسم.
یا علی

پیمایش به بالا