آن نو روز، بعد از ۳۲ ساعت اتوبوس سواری، بالاخره به شُنبه رسیدیم. شهری کوچک و گرم. همان سالی که نو روز عاشورایی بود. فروردین سال ۸۱ هجری شمسی. رفتیم تا برای خانواده های تحت پوشش کمیته امداد، خانه هایی بسازیم تا زودتر چادرهایی را که بعد از زلزله بر پا کرده بودند جمع کنند. همان چادرهای سفید با هلال قرمز. روستایی کوچک به نام باغان بود که برای اولین بار دست به خاموت زدم.

سال ۷۸ هم سال مان در همین خاک تحویل شد. همان سال که عید قربان در ایام نو روز بود و از غروب تا سحر، ۳۳ گوسفند قربانی کردیم برای توزیع بین محرومان کاکی. و نوروز امسال چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم کاکی امسال، بسیار پیشرفت کرده نسبت به آن روزها.

از دیروز مدام فکرم در راه باریک باغان تا شنبه می رود و بر می گردد و در میان تصویر مزارع گوجه فرنگی و کوه های زیبا و چین خورده، حرف های حاج سعید بابایی، درباره ارتباط حرکت صفحات عربستان و زلزله های بوشهر، ذهنم را می خراشد.

شنبه (به ضم شین) دو هفته میزبان مان بود و باغان دو هفته محل کارمان. این اسم ها شاید برای بسیاری، هیچ معنایی نداشته باشد؛ اما برای من یکی از وطن های دو هفته ای است که دلم برایش می تپد.

همین دو هفته قبل بود که از کاکی برگشتیم. سال تحویل را در جوار همین مردمی بودیم که امروز در چادر هستند و با لهجه ی شیرین شان با خبرنگاران مصاحبه می کنند. امیدوارم این روزها زودتر بر آنان بگذرد و روزهای خوش تر پیش روی شان باشد.

کاکی لرزید
برچسب گذاری شده در:             

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *