دیدم آن شب که همهجا تاریک بود.
دیدم آن شب که هر کس به کارش مشغول بود.
دیدم آن شب که سکوت همدم تنهایی جمعمان شدهبود.
دیدم آن شب که غیر از ما هم میزبانانی مشغول تدارک مقدمات میهمانی بودند.
دیدم آن شب که دوستان! هم از بار مسؤولیت شانه خالی میکردند و تلاش را بیهوده میدانستند.
و دیدم آن شب که ۶۷ نفر برای جمع تنهایمان آرزوی موفقیتکردند و کار را دستگرفتند.
و دیدم که باز هم عدهای دیدنیها را نمیبینند و نمیخواهند ببینند.
و دیدیم که بسیاری از دیدهها باورکردنینیست. چه ببینی و چه بشنوی.
و میدانم که خیلیها دیدهاند و نمیگویند.
و من میگویم حتی اگر خودم هم باور نکنم. باور نکنم که آن میهمانی گذشت و من ماندم.
و تنها خاطرهام شد «خاطرات یک میهمانی» که آن هم ناگفتهها را نگفت.
زمان بازنمیگردد. اما زمان درپیش است. همچون همیشه. و تا همیشه . . .
صاحبخانه را دیدم …