کبوتر جَلد
خیلی ها قدرِ حاج آقا را در شب قدر شناخته بودند؛
خیلی ها قدرِ حاج آقا را در شب قدر شناخته بودند؛
کوچک تر که هستیم، هنوز خدا را به خاطر داریم و دل مان پاک است؛ پاکِ پاک …
دعای مان بالا می رود، زبان مان قاصر نشده هنوز. سرمایه ای داریم که روح سبک مان است.
هر چه می گذرد، اگر از جیب بخوریم، کم کم می شویم فقیر. دل مان سنگ می شود، خیلی چیزها یادمان می رود، اول از همه خدا. بعد هم یادمان می رود شیطان دشمن است. کم کم آواره می شویم و آخر سر هم خودمان را گم می کنیم.
کسی مرا ندیده؟
این مرداد و شهریور از آن زمان هایی بود که طاقتم حسابی طاق شد. کارهایی که قرار بود در کل تابستان انجام شود، همه عقب افتاد و جمع شد آخر تابستان و در گرمای روزه ی روزهای بلند تابستان.
در همین یکی دو هفته ی اخیر، مفید و تلاش بنایی داشتند و کابل کشی شبکه و خرید رایانه. خاتم و تلاش هم نصب شبکه و راه اندازی سایت و تمام این ها یعنی از صبح تا شب باید بدوم و آخر هم همه ی کارها نیمه تمام بماند …
برای اولین بارها در چند سال گذشته، مجبور شدم چند جمعه را هم برای کار به مدرسه بروم. این تعطیلی بعد از عید فطر آبی شد بر آتش کارهای بی پایان و بی حساب کتاب خاتم و تلاش تا یکی دو روز وقفه جان تازه ای بیاورد و باز هم کار و کار و کار …
باز هم سنگ اندازی ها و موازی کاری ها و لجبازی های آموزشی، هزینه و وقت و نیروی انسانی مدرسه را تهدید می کند و باز هم آرزوی نهادینه شدن برنامه ریزی و تفکر قبل از اتفاقات فناوری اطلاعات مدرسه و جلوگیری از دوباره کاری های پر هزینه ای که در پی دارد، آرزویی می شود محال و دور دست …
باز هم طعم لطیف شب های قدر مسجد جامع بازار تا مدت ها زیر زبان است تا دنیا مستهلکش نکرده است و چه لذتی است استشمام نفس گرم حاج آقا مجتبی که تمام یخ های مسموم یک سال گناه را آب می کند اگر حواست باشد …
باز هم ترکیب غریب بغض پایان ماه مبارک و شور حلول عید، انسان را بین گریه و خنده مستأصل می کند و چه لحظات گران قدری است این چند ساعت …
باز هم مهر در راه است و آغاز یک سال جدید برای من و سالی نو برای این سایت که این روزها گاهنامه نام نیکویی است برایش …
تقویم رو باز کردم که مناسبتها رو یادداشت کنم برای کار، دو صفحه که ورق زدم خشکم زد. نوشته بود شب قدر. موندم که چطور به همین زودی رسیدیم به آخر ماه مبارک. مثل همیشه تموم شد این ماه پربرکت.
شب قدر برتر است از هزار ماه. سرانگشتی که حساب کنی میشه حدود هشتاد و چهار سال و خردهای! باز هم سرانگشتی حساب کنی میشه دقیقاً یک عمر.
کنار بزرگراه منتظر کسی بودم. کنار تابلوی « از سرعت خود بکاهید. » آدم ها با سرعت از جلوی روم رد میشدن و نه منو میدیدن اون کنار نه تابلو به اون بزرگی رو. من هم سعی کردم اونا رو نبینم و به این فکر کنم که کاش میشد جلوی ماه مبارک و شبهای قدر هم یه تابلو گذاشت که اینقدر با سرعت رد نشن.
کسی می تونه بگه یه بار دیگه هم این شبها رو تجربه میکنه؟
تو این شبای عزیز اگه یادتون بود یاد ما هم باشید.