عاشق را حساب با عشق است. با معشوق چه کار. مقصود او عشق است.
این فصل را با من بخوان
در کتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است. این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده و خزانی به دنبال ندارد. این فصل داستان تجدید عهد انسان
بوی موسیقی
یادم نیست از کی شناختمش. نمیدونم بوی پیراهن یوسف بود، حماسه خرمشهر بود؟ آها … خود بوی پیراهن یوسف بود. البته از اول که نمی دونستم اونه. اول اولش یه آهنگ قشنگ پخش شد تو سالن. آهنگی که انگار برای
صاحبخانه را دیدم …
دیدم آن شب که همهجا تاریک بود. دیدم آن شب که هر کس به کارش مشغول بود. دیدم آن شب که سکوت همدم تنهایی جمعمان شدهبود. دیدم آن شب که غیر از ما هم میزبانانی مشغول تدارک مقدمات میهمانی بودند.
بالاخره هفته شهدا هم تموم شد … !
« گرگ اومده، گرگ! زود باشید درها را ببندید. جلوش وایسید. » داد زدم اما کسی نشنید. بلندتر گفتم اما کسی نشنید. شاید هم شنید. اما کسی جرأت داره بره جلوی گرگ وایسه؟ دستم را سپر حملهی گرگ کردم. دستم
بوی شهادت می آمد از آنجا …
بوی پیراهن یوسف هر بار صحبت جدیدی با من دارد. همیشه با شنیدن بوی پیراهن یوسف به یاد شهدا میافتم و امروز اولین شهید، شهید همت است که وارد ذهنم میشود. همت با همت بلندش به بلندای آسمان پرواز کرد
هر دم از عمر می رود نفسی …
یاد گذشته ای نه چندان دور به خیر . . . یاد شب های آخر هفته ی شهدا به خیر . . . یاد نمایشگاه شهدا به خیر . . . یاد . . . چی بگم که لحظه لحظه