آقای پدر سلام،
امیدوارم حال شما خوب باشد و از کارهای بد من ناراحت نباشید. (خودم میدانم که مامان منصوره همیشه چُغلیم را میکند) دیروز خانم معلممان گفت: علیرضا گریه نکن بابایت بر میگردد. ولی آخر من که برای شما گریه نمیکردم، همهاش تقصیر این سیدمحمد است. هسته های آلبالو خشکهاش را فوت میکند به من، دفتر مشقم را هم کثیف شد، از همه بدتر آلبالو خشکهها بود که لو رفتند، فردا قرار است خانوم ناظم بازرس بفرستد جهت تفحص، خدا کند بفرستندمان شورای امنیت. به هر حال انشاالله بیایید.
پسرتان علیرضا
آقای پدر سلام،
اگر خانم ناظم نفرین هم میکرد آلبالوها را پیدا نمیکرد. دیروز همهاش را با سید محمد خوردیم. حتی هستههایش را، شما نگران نباشید. مامان منصوره هم خوب است، سلام میرساند و میگوید کی مرخصی میگیرد بیایید، عملیات که تمام شده حداقل نامه بدهید ۲۰ تومان هم در پاکت میگذارم تا تمبر و پاکت بخرید، پول توجیبیهایم است که جمع کردهام، نگران نباشید از کیف مامان بر نداشتهام.
پسرتان علیرضا
آقای پدر سلام؛
امیدوارم حال شما خوب باشید، دیروز خانم معلممان گفت: علیرضا گریه نکن، باز سید محمد هستهای شده؟ ولی من کاری به هستههای آلبالو خشکه نداشتم من برای شما گریه میکردم، اگر شما میآمدید خانم ناظم و خانم مدیر از شما میترسیدند و مرا به خاطر الکی دعوا نمیکردند. اصلاً مگر سعید که پسر خانم ترابی که ناظم است آلبالو خشکه نمیخورد، من دیدم که آلبالو خشکه خورد آن هم چهار تا. تازه هستههایش را هم انداخت توی جیبش تا هیچ کس نبیند. پس کی میآیید؟
پسرتان علیرضا
آقای پدر سلام؛
حال شما که خوب است خدا را شکر، فردا امتحان املا داریم، مامان نمیتواند برای من املا بگوید چون از آن قدر که با چشمهایش خیاطی میکند نمیتواند نوشتهها را درست بخواند. دلم میخواست یک املا هم شما برای من بخوانید. ماجرای آلبالوها و هستههایش را هم فراموش کنید. این صدام نمیخواهد برود تا شما بیایید. بابای همه بچهها آمدهاند فقط شما نیامدهاید. پس کی میآیید؟
پسرتان علیرضا
آقای پدر سلام؛
اگر نمیخواهید جواب نامههایم را بدهید، اقلش ۲۰ تومان پولم را پس بدهید.
پسرتان علیرضا
آقای پدر سلام؛
خانم معلممان هم دیروز با من گریه میکرد. او همیشه میگوید نگران نباش بابایت میآید. خیلی کیف داشت تا حالا گریهاش را ندیده بودم.
پسرتان علیرضا
آقای پدر سلام؛
از امروز دیگر برایم مهم نیست که جواب نامههایم را ندهید. ۲۰ تومان را هم مال خودتان. از کیف مامان برداشتم فقط کاشکی یادتان باشد علیرضایی هست که پسرتان است، مامان میگوید دیگر بزرگ شدهای تو هم باید بروی جنگ. ولی اگر من بیایم پیش شما مامان خیلی تنها میشود.
پسرتان علیرضا
آقای پدر سلام،
شما در جنگ تلویزیون ندارید؟ خانم معلم گفته ندارید، خیلی حیف است که کارتون پلنگ صورتی را نمیبینید، مقشهایم را هم نوشتهام و تلویزیون میبینم نگران نباشید.
آقای پدر سلام؛
خانم معلم این دفعه گریه نکرد، گفت گریههایم الکی است باید مقشهایم را مینوشتم نه اینکه پلنگ صورتی ببینم. مامان هم تلویزیون را خاموش کرده، خوش به حالتان که تلویزیون ندارید.
پسرتان علیرضا
آقای پدر سلام؛
دیگر حتما باید بیایید، تلویزیون نشان داد که صدام را گرفته بودند تازه کلی ریش داشت اگر نیایید حتماً… اصلاً یادم نبود که شما تلویزیون ندارید. به هر حال دیگر باید بیایید.
پسرتان علیرضا
آقای پدر سلام؛
لابد مامان دارد کور میشود املا که برایم میخواند همین طور غلط غلوط میخواند، وسطش هم گریه میکرد. لابد برای چشمهایش، این درس شهید هم چقدر سخت است، کاش خودت برایم میخواندی
آقای پدر سلام؛
خیلی بدی، چرادیشب که آمده بودی توی خواب مامان منصوره توی خواب من نیامدی؟ مگر من پسرت نبودم؟ مامان منصوره میگفت: گفته ای هر وقت او بیاید تو هم میآیی جنگ اصلی هنوز نیامده
بابا سلام؛
خانم معلم امروز هم گریه کرد. همهی بچهها هم گریهشان آمد، خانم معلم گفت: مطمئن باشید او میآید کاش او بیاید.
پسرتان علیرضا
به نقل از دلشدگان
هسته های آلبالو