دو هفته پیش یک روز دوشنبه ای بود که اول صبح وقتی نشستم پای میز صبحانه اولین چیزی که نظرم را جلب کرد چرت زدن پسرم کیوان بود. یاد بعضی از اهل دود افتادم که دقیقه ای یکبار خم می شوند و راست و چشمانشان بی هدف در کاسه می چرخد. هر روز موقع برگشتن از سرکار ، سرکوچه ، توفیق زیارت بعضی از این اصحاب دود نصیبم می شود.
گفتم : خسته ای بابا ، خوب نخوابیدی.
گفت : بستگی دارد به اینکه شما به چند ساعت خواب بگویید خوب !
گفتم : مثل دیپلماتها جواب می دهی. دیشب می خواستم بخوابم دیدم چراغ اتاقت روشنه. بیدار بودی یا نوربالا خوابت برده بود؟
از سر دردمندی و رنجیدگی نگاهم کرد و گفت : تا صبح بیدار بودم. مسئله های هندسه ام باقی مونده بود. دو سه بار خوابم گرفت. اما در حد یک ربع بیست دقیقه.
گفتم : اونوقت با این حال و روز می خواهی بروی سرکلاس؟ ببینم اصلاً یک بچه دوم دبیرستان مگر چقدر تکلیف داره؟
گفت : شما معلمی بابا ، شما بگو. خوبه که ریاضی هم درس می دهید. شما بگو.
گفت : دیرت نشه بابا.
وقتی پسرم رفت ، همسرم گفت : می ترسم مریض بشه. چه خبره آخه این همه تکلیف؟ پریروز هم داشت هندسه می نوشت. مگه چند ساعت در هفته باید مسئله هندسه حل کرد؟
گفتم : خوب یک زنگ بزن مدرسه یا برو پیش مشاورشون ببین چی می گه. شاید کیوان مشکل داره.
گفت : چه مشکلی مثلاً
گفتم : شاید تو هندسه مشکل داره یا مثلاً تو درسهای دیگه مشکل داره و همه وقتشو گذاشته روی این درس.
صحبت ما دیگر ادامه پیدا نکرد و من هم پی نگرفتم. اما در این دو هفته دیدم که هر شب چراغ اتاق پسرم تا دیروقت روشن است و هرصبح سر میز صبحانه خسته و کسل نوکی به نان و پنیر می زند و می رود تا اینکه امروز صبح بعد از بیرون رفتنش پاپی همسرم شدم و گفتم : چی شد پس عیال ؟ قرار بود پیگیری کنی مشکل این پسر را. اینکه بدتر شده.
همسرم گفت : رفتم پیش مشاورشون اما چیزی بهم نگفت.
گفتم : یعنی چی؟ بالاخره مشکل نباید حل بشه؟
گفت : خوب دیگه.
گفتم : خوب دیگه چی؟ شما کامل مشکل را برایش توضیح دادی؟
گفت : من کامل توضیح دادم ولی فایده ای نداشت. اول کار یک لیست بلند بالا آورد جلوی من و شروع کرد بررسی نمرات کیوان که فلان جا کم کاری کرده یا درفلان درس خوب نمره نگرفته یا در امتحانات میان ترم کمتر از حد انتظار ظاهر شده و از این چیزا. یادش رفته بود که این لیست را دفعه قبل عیناً بهم نشان داده و همین حرفها را عیناً زده. تازه یکی نیست بگه مرد مومن کارنامه که قبلاً به من داده اید ، من که برای نمره نیامده ام. من اومدم بگم این پسر خسته است. راحت نیست. از درس خواندن لذت نمی بره.
گفتم : کیوان ریاضی را خیلی دوست داره. من خودم معلم ریاضی هستم.
گفت : خوب مشکل ما همین شما هستید. پسر جنابعالی درس ریاضی را دوست داشت ولی قبلاً. الان داره حالش از هرچی درسه بهم می خوره.
گفتم : خوب به مشاورش همینارو می گفتی.
گفت : گفتم اما گوش نکرد. خودش را زد به آن راه. یک جوری رفتار کرد یعنی شما نمی فهمی. ما می فهمیم. آخر سر هم غیر مستقیم گفت : ناراحتید ، پسرتان را بردارید ببرید.
گفتم : یعنی چی ببرید؟ مگه بازار تره باره می خوای ببر می خوای نبر. صحبت یه آدمه.
گفت : بیرون که می آمدم معلم فیزیکشان را دیدم. آقای هاشمی تبار. گفتم شما را به خدا آقای هاشمی. چه خبر شده؟ چرا اینقدر به بچه های مردم فشار می آورید؟ یه حرفهایی زد. زیاد چیزی نگفت ولی از صحبتهاش معلوم بود که برنامه مدرسه تغییر کرده ، برنامه مدرسه اینه که به بچه ها بیشتر فشار بیاورند. مثل اینکه تو مسابقات علمی منطقه که همیشه اول می شدند این دفعه اول نشده اند. مدیرشون ناراحت شده. رییس مجتمعشون زنگ زده یه چیزایی گفته بهشون برخورده. افتادن تو کری خونی با مدرسه کمالی. فشار میارن که اول بشن. . . ببینم ناصر ، شما هم از این کارا تو مدرسه اتون با بچه های مردم می کنید؟
من که حواسم درست جمع نبود گفتم : کدوم کار؟
گفت : اینکه سوار بچه های مردم بشید ، شلاقشون بزنید تا تندتر بدوند تا اول بشید؟
گفتم : ما؟ نه. ما اینکارو نمی کنیم.
دقیقه ای سکوت برقرار شد تا همسرم دوباره به حرف آمد و گفت : ناصر بیا کیوان را از این مدرسه برش داریم. خوب نیست براش.
گفتم : خانم با هزار زحمت بردمش تو اون دبیرستان . از همه سابقه معلمیم مایه گذاشتم. ببرمش کجا؟ به کنکورش فکر کردی؟ فردا کدوم دانشگاه قبول می شه؟ کدوم رشته؟ . . .
حرفم را دیگر ادامه ندادم. همسرم داشت برای خودش چایی می ریخت و من دیدم که قطره اشکی در لیوان چاییش چکید. دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود. مثل همیشه که وقتی کم می آوردم ، سریع از خانه می آمدم بیرون ، این بار هم کیفم را برداشتم و زیرلب خدانگهداری گفتم و زدم بیرون.
احساس ضعف می کردم. تمام مدت توی مترو با خودم فکر می کردم. گند زدی قهرمان. همیشه افتخارت این بوده که پیش هیچ مسئله ریاضی کم نیاورده ای. هرچی پیشت آورده اند حلش کرده ای. پیش دانش آموز و همکارسرت را بلند گرفته ای که همیشه بر هر مسئله ای پیروز شده ای و حالا . . . حالا همان مسائل ریاضی دارند شکستت می دهند. اما نه روی کاغذ . . . روی صفحه زندگی.
وقتی رسیدم مدرسه بچه ها داشتند به صف می رفتند سرکلاس. ردیف به ردیف ، صف به صف ، مثل همیشه. با خودم گفتم : و ما هنوز دوره می کنیم شب را و روز را ، هنوز را . . .
من غرق در شعر و داستان خودم بودم که آقای محمودی ، معاون آموزشی مدرسه سلامی کرد و صبح بخیری گفت.
گفتم : سلام از بنده است آقای محمودی ، ببخشید حواسم نبود.
گفت : خیلی تو فکر بودید آقای باقری. خیره انشاءالله
گفتم : بله ذهنم مشغول بود. حالتون چطوره؟
گفت : شکر ، الحمدلله ، من اگر اجازه بدهید قبل از اینکه سرکلاس بروید نکته ای را بگویم. دیر هم شده بچه ها منتظر هستند. زیاد وقتتان را نگیرم. شما حتماً در جریان آزمونی که دو هفته پیش بین مدارس راهنمایی منطقه برگزار شد هستید. خوب این نتایجش سه روزپیش آمد. شما را من ندیدم که بگویم. متاسفانه نتیجه اش خیلی خوب نبود. نه که در درس شما بد باشد. کلاً بچه ها آنطوری که می خواستیم نبودند. تنبل شده اند. من به بقیه همکاران هم گفتم. لطفاً از بچه ها بیشتر کار بکشید. تکلیف بیشتری بدهید. بیشتر پیگیری کنید. . . به ناله های اینها هم توجه نکنید. بچه ها همیشه از زیادی تکلیف می نالند. به حرف اینها باشد باید مدرسه را بکنیم پارک شادی. شما تکلیف زیاد بدهید . به کار بکشیدشان ، اگر ننوشتند بیندازیدشان بیرون. ما خودمان می دانیم چکار کنیم. پدر و مادرشان را می آوریم مدرسه. تعهد می گیریم ازشان. شما سخت بگیرید ، بقیه اش با ما . . . این برای ما خوب نیست که مدرسه ما دوم بشود. راستش از مجتمع هم زنگ زده اند . . .
بقیه صحبتهای آقای محمودی را خیلی متوجه نشدم.
گیج و منگ رفتم سر کلاس. کسی برپا گفت ، کیوان به احترام معلم بلند شد ، کیوان با اشاره معلم نشست. کیوان کیفش را باز کرد.
کیوان مرا نگاه می کند. کیوان منتظر چیست؟
کیوان به خط . . . کیوان پیش به سوی قربانگاه . . .
افصح – دی ۸۹
از اول تصمیم گرفتم آخرش رو نخونم تا نویسنده رو حدس بزنم
سخت بود!
من اول که یکم خوندم یاد کلاسای انشای پارسالمونو لحن آقای افصح افتادم،ولی فکر نکردم مال ایشون باشه!
حالا خداییش شما تو راهنمایی از این کارا نمی کردید؟!
شک نکن که مبدأ و منشأ این خباثت ها مدرسه هایی مثل مدرسه ی ماست!
و یقین داشته باش که اونجایی که الان هستی از راهنمایی خیلی پیشرفته تره!
شما صبح های قبل از صبحگاه توی ناهار خوری نیستید که ببینید بچه ها چطوری با کُپ زدناشون جلوی این خباثت ها رو میگیرن!:-)
salam
گند زدی قهرمان!
شنیدن این جمله از زبون قهرمان دوران نوجوونیت خیلی سخته…
چی میشه که آدما عمل و عقیدشون این قدر فرق میکنه واقعاً؟
این یکی خیلی قشنگ بود….
داریم توی منشا همیچین کارهایی زندگی می کنیم….
ولی متن ثقیل بود(آخرش)
آقای احمدزاده مگه شما معلم ریاضی هستید ؟
پسر جان،این نوشته یه داستان ه!نویسندش هم معلم ریاضی نیست،یعنی آقای افصح،پایین مطلبو نگاه کن!
فهمیدم !!!
سلام.
همین طرفام.
آسه میرم آسه میام که گربه شاخم نزنه… آخه نامحرم زیاده!
مثل همیشه مخلص.