سیدِ خدا

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است – براي بعضي ها – پر تب و تاب. روزهايي كه همه ياد معلم هايشان مي افتند. بعضي ها با هيكل گنده شان دوباره مي روند مدرسه و مثل بچگي هاشان مي روند دم دفتر دبيران مي گويند « آقا اجازه! روزتان مبارك »

معلمان سن و سال داري هم كه جواني شان را گذاشته اند براي گنده شدن اين بچه هاي قديم، هم ذوق مي كنند از برومندي اين نوگلان سابق، هم غصه شان مي گيرد از ديدن گذر عمر و پيري خودشان و زجرهايي كه با معلم شدن و معلم ماندن چشيده اند. شايد هم كمي گريه كنند؛ گاهي همان جا جلوي چشم اين آقايان رشيد فعلي، گاهي هم در گوشه اي دنج و خلوت.

اما اين گريه نه از روي خوشحالي است براي ديدن دوباره بچه هاشان، نه از حسرت گذر ايام و نزديكي به آخر خط . . . اين گريه را فقط بايد معلم باشي تا بفهمي.

اين روزها كه گذشت و مي گذرد، روزهايي است كه بارها تا همين صفحه ي « نوشته ي جديد » آمدم تا بنويسم از اتفاقاتي كه دوست دارم برايم ثبت شود و بعدها مرورشان كنم، اما نمي دانم چرا دستم به نوشتن نرفت و به جاي «ارسال »، روي « خروج » كليك كردم.

اما امروز، « سيد مسعود » بعد از حدود بيست و يك ماه وبلاگش را به روز كرد. با يكي از همان مطالبي كه فقط بعضي ها بايد بفهمند و بقيه سر كار خواهند ماند اگر سعي كنند خود را مخاطبش جا بزنند.
من هم سعي كردم سر كار نمانم البته . . . اما نوشته هايش مرا برد به آن روزهاي سخت . . .

« سيد مسعود » را اول بار، سلمان ديده بود در دنياي مجازي. گذشت تا بعدها شديم رفيق. اما ظاهرا رسم نيست معلم و دانش آموز رفيق شوند در مدرسه ي ما؛ البته من هيچ وقت معلمش نبودم. « سيد مسعود » هم هميشه نگاهش به من نگاه يك فرد عادي جامعه به يك عنصر اطلاعاتي بود تا يك رفيق. هر قدر هم سعي كردم از توهم و تخيل بيرونش بكشم، كارساز نشد. حتي الان هم كه دارد اين مطلب را مي خواند، فكر مي كنم در پس ذهن شلوغش، تصوير يك زانتياي مشكي به صورت اسلايد پخش مي شود!

اما بعد از فارغ التحصيلي شان، قسمت نشد « سيد مسعود » را بيشتر ببينم. شايد خودش فكر كند چون سر من شلوغ شده، اين مدت كمتر همديگر را ديده ايم، اما شما كه غريبه نيستيد، دليل اصلي اش، اين است كه آقاي « سيد مسعود » حسابي انس گرفته با تنهايي. دليل اصلي ترش هم كه با اينكه شما غريبه نيستيد، نمي خواهم و نبايد ماجرايش را براي تان تعريف كنم اين است كه من را هل دادند در ماجرايي كه يك سرش « سيد مسعود » بود و من دست و پا زدم و مي زنم كه از اين ماجرا دور بمانم و چون – همانطور كه عرض شد – « سيد مسعود » هم سري در اين ماجرا دارد، لاجرم از او هم دور مانده ام.

حالا دنيا رسيده به جايي كه « سيد مسعود » گله مي كند از سر شلوغي من و فراموشي شاگردان و دلتنگي ديدار شصت و هفت مردي كه همه مان مي شناسيم شان و غريبه ها هم نمي دانند كي هستند و كجا بايد دنبال شان گشت. ( انصافا هم معيار خوبي داريم براي تشخيص غريبه هاي جمع مان! )

حالا هم كه قصد دارم « ارسال » را بزنم، باز هم بدم نمی آید بروم سراغ « خروج » و كل « صفحه مديريت » را كأن لم يكن تلقي كنم . . . اما چه كنم كه دوست ندارم سلام « سيد مسعود » را بي جواب گذاشته باشم.

اميدوارم هرجا هست و خواهد بود، سلامت باشد و سلامت باشد و سلامت باشد و پيروز
مثل آرزويي كه براي تمام بچه هايي كه بچگي شان تمام طول زندگي ام را پر كرده، دارم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

8 دیدگاه دربارهٔ «سیدِ خدا»

  1. نمیدونم شما دبیرستان هستید یانه(احتمالا هستید) یا من بتونم بیام اونجا یا نه(ایشالا 100%میام)ولی در هر صورت دوره 34 هم تو راهنمایی تموم شد،تمومشد،اونم با کلی حسرت واسه ی من،در هر صورت ایشالا از طریق ایمیلم که شده سعی می کنم بعد از دبیرستان هم که شده،دوست خوبی که یه حریم هایی رو هم رعایت می کنه باشم براتون،همونطور که اینکارو برای بعضی معلما کردمو ایشالا ادامه میدم،به قول آقای حاجی ابراهیمی که تو آخرین مشاوره بهم گفتند دنبال بادگاری باش برای خودت از دوره ی 34.

    تقصیر خودتونه،پست بلند،نظر بلندم میخواد.
    از طرف من هر وقت آقای بابایی(سایت) رو دیدید بگید اونروز نزاشتید من آهنگ بزارم !ببینید چه عکس العملی نشون میدن!:)

  2. زانتياي مشكي يا آردي يشمي؟ چه فرقي مي كند؟
    اون روزي حسين خاطره اش رو دوباره يادآوري كرد كلي خنديديم!

    كجاست اون حاجي؟ كجاست اون سيد؟

  3. بغض… با آدم حرفها دارد، که در اشک نمایان می شود. ای معلم من، بیا و ببین این دلتنگی ها را، این تنهایی ها را. الان که می نویسم سرتاسر وجودم را فرا گرفته…
    از طرف شاگردی که به تو سلام کرد. سلامی که آن شب به ماه آن مهتاب کرد…
    یا علی

  4. دلیل اصلی ترش هم که با اینکه شما غریبه نیستید، نمی خواهم و نباید ماجرایش را برای تان تعریف کنم این است که من را هل دادند در ماجرایی که یک سرش « سید مسعود » بود و من دست و پا زدم و می زنم که از این ماجرا دور بمانم و چون – همانطور که عرض شد – « سید مسعود » هم سری در این ماجرا دارد، لاجرم از او هم دور مانده ام…

پیمایش به بالا