روایت فتح

دل مان آرام باشد

یادم می آید وقتی اردوی رهروان مفید برگزار می شد، وقتی هفته بزرگداشت شهدا برگزار می شد، وقتی برای روایت فتح مصاحبه می کردم، وقتی بچه ها را یک ساعت آماده کردم برای بازدید از باغ موزه دفاع مقدس، جزو معدود دفعاتی بود که حس می کردم فایده ای دارم و به دردی می خورم و بیخود معلم نشده ام. اینطور وقت هاست که حس می کنم به درد انقلاب خورده ام و کاری برای ایران و اسلام کرده ام. مدت ها بود این حس ها نصیبم نمی شد. برایم عجیب هم نبود، اینقدر گناه دارم که از این حس خوب دور بمانم. اما حالا برایم عجیب است که قسمت شده در خدمت حسان باشم و هر هفته همین حس را داشته باشم. حس خدمت، حس فایده داشتن، حس اینکه بی دلیل زنده نیستم و زنده بودنم بدتر از مرگم نیست. حالا آرام هستم که دارم کاری برای دین و وطن می کنم. هر چند کوچک و محدود. خدا توفیق بیشترش را بدهد …

جای پای فرهاد ها

. . . خانم خیری خط کش چوبی اش همیشه دستش بود. کافی بود بچه ای مشقش را ننوشته باشد تا با خط کش کبابش کند. بچه هایی که کتک می خوردند، بعد از هر ضربه کف دستشان را می لیسیدند تا کم تر درد بیاید، اما بدتر می شد. تازه بعدش به ساق پاهایشان می زد. با اینکه درسم خوب بود و معلم ها تحویلم می گرفتند – آن قدر که بچه ها به من می گفتند « خر خون » – اما ترس از خط کش ناظم همیشه با من بود. نمی دانم چه سری دارد، آدم هایی که مستحق تنبیه نیستند، بیشتر از گناه کارها از تنبیه می ترسند. مثل خان جون؛ چه قدر خداترس بود خان جون. . . .

 

 

اسدالله وصیت کرده بود توی سرخه خاکش کنند. کوچه مان را چراغانی کرده بودند. یک پرچم سیاه هم زده بودند سر در خانه. اسدالله را آوردند مسجد و گذاشتند وسط شبستان. همه گریه می کردند جز من. . . .

 

. . . عید فطر آن سال (۱۳۷۴) تمام اتفاقاتی که موقع تشییع اسدالله افتاده بود، برایم تکرار شد. فقط عوض شده بود. بچه ها با ناراحتی کوچه را چراغانی کردند. همسایه مان نمی گذاشت پرچم سیاه از جلوی پنجره شان رد شود؛ از سایه ی پرچم که چند ساعتی خانه شان را تاریک می کرد، دلش می گرفت.

آزمونی در پس آزمون ورودی

« اشغال؛ تصویر سیزدهمِ » روایتِ نزدیکِ روایتِ فتح را بارها و بارها و بارها و بارها در اردوی جنوب برای بچه ها خوانده ام. گاه با صدای گرفته از داد و بیدادهای اردو، همیشه با فریادی که بر غرش اتوبوس 302 غلبه کند، گاه با بغض و همیشه با حسرت. تصاویری دارد از مقاومتی غیر قابل تصور. نمی دانم بچه هایی که اصرار می کنند به اتوبوس شان بروم و برای شان این کتاب را بخوانم، می توانند تصور کنند در شهری که موزه اش را می بینیم، در مسجد جامعش نماز می خوانیم و از کنار دیوارهای گلوله خورده اش رد می شویم، روزی جنگی بوده یا نه؟ اصلا تا به حال کنار توپی که شلیک می کند ایستاده اند که ببینند چه آوای هولناکی دارد و بعد سعی کنند تصور کنند اگر این گلوله کنارشان منفجر شود چه صدایی دارد؟

پیمایش به بالا